اهدا به زنان قهرمان کشورم که در برابر هیولای طالب قهرمانانه میرزمند
زنِ ظلمت ستیز
زنی در شعر من مستانه میرقصد
زنی در شعر من مردانه میرزمد
زن دیوانهی جان در کفِ عاشق
که از آزادگی دیگر نمیترسد
و با خشمِ عجیبی میرود دنبالِ سهمِ زن شدن هایش
دو چشمِ عاشق یک زن درون شعر من دارد به دنیا میدهد پاسخ
که دیگر سر نمیآرد فرو در پیش هر پشمینهتن تندیس
زنی آنک قشونی دارد از آهن
دهانی همصدا با موج با دریا
گلویی همسفر با ابر با باران
تنی از آجر و فولاد
شکوهش آسمان
آوازش آذرخش
زمان را میزند محکم گره در گوشهی چادر
که با دندان هیچ آهنگری بازش نخواهی کرد
زنی در من شعر آزاده میگوید:
نمیخواهم که برگردم عقب در بسترِ تکلیفِ نادانی
و با خشتِ خشونت بار دیگر خانهی آنسوی شب سازم
زنی در لوح دنیا مینویسد
نه بر تبعیض!
چرا زن بودنم جرم است
چرا از دختریهایم دو پایی باور و ایمان تان لرزد
چرا از ریختن خونم شماها میبرید لذت
شما خود را وراثدار دین دانید
شما در میلههای ذهن خود شاید مسلمانید
ولی هرگز نه انسانید
شیادید
شیطانید
زنی را میشناسم
می شناسد قبلهی خود را
خدایش را
پسانداز کرده در دستش دو فردا را
یکی بر دختر و دیگر برای دخترانِ دخترش شاید
زنی در شعر من دارد دلی چون کوه
سری چون کاج
ایمانی برابر با پیامبر
پیامی در زبان جاری
زنی در شعر من سر میسپارد سنگر اش را نی
کمانی دارد دانش
زبانی دارد از آتش
نشان تیر تند او خطا هرگز نخواهد رفت
زنی در شعر من دارد قلندروار میگردد
به گردِ کهشکان بیباک
و از پستان خورشید نور مینوشد
زنی در شعر من با نور میشوید لباس مغز اجداد و نیاکانش
زن ظلمت ستیزِ روشنی افکن
زنی را میشناسم
میشناسد خویش را
خورشید را
حسیب احراری
No comments:
Post a Comment