دستگیر نایل
در میان نسل جوان تاجیک، فرزانه خجندی از پر اوازه ترین شاعر امروز است. فرزانه، نماینده ءیک نسلِ بالنده وپیشرو، ولی درد مند است که هنوز هم زخم های خونین پاشنه های اهنین استبداد گذشته ء آن، التیام نیافته است.در سال ۱۹۹۶ م مجموعه ای از اشعار فرزانه زیر عنوان« پیامِ نیاکان» در ایران از چاپ برامد.چند بیت از یک غزل او در این مجموعه نشان میدهد که عصر او،عصر سکوت و عصر سترون اندیشه ها بوده است.میخواهد بگوید که حتا به خندهءخورشید هم اعتباری نیست. زیرا از لبها بجای ...شکر، زهر میچکد وراه امین در اسمانها بسته است ودلها را به دل ها، راهی نیست. در بارهء این مجموعه این متن را در همان زمان نوشته بودم که بخشی از انرا با شما عزیزان شریک میسازم:
دریغ فصل شگفتن،دریغ فصل قیام / که بادریزه شدم،چون شگوفهء بادام
قطار ها فلج و راهِ آسمان بسته/ نمی رسد به دلم از دل کسی، پیغام
دگربه خندهءخورشیداعتمادم نیست/ که افتاب چوچشم ترست خون اشام
خموش باش نه حرفی بگو و،نه بشنو / که زهر میچکد ازهرلبی بجای کلام
شعر فرزانه، تابلویی از زمانه ء اوست.دربهار گاهِ دل شاعر هرگیاه، سبزه اندر سبزه است، همه بهار است؛ همه پدرام است.هیچ چیز خشک وافسرده و مُرده نیست .هرچیز در بالنده گی وجوشش وتولد دیگر است.وهرکه دران دل ببندد، سبز وبهار میشود: « به بهار گاه من آء که گیاه مهر خود را
همه سبزِِ سبزه بینی،همه پر بهار بینی »
فرزانه، عظمت وشکوه گذشته وفرهنگ پربار پارسی دری را که پاره پاره شده بود، واستعمار گران انرا به سرزمین ها وجغرافیای مختلف تقسیم کرده بودند، باز طلب میکند وخیاطی را میخواهد که این جامه پاره پاره شده را بهم پیوند دهد:
من ان خیاط را خواهم که دَور چرخ گرداند
زنو از تکه و پاره ، بهم دوزد خراسان را
زهی ان راد مردِ با هنر که اشنا سازد
دمی با لذت توحید، دل های پریشان را»
فرزانه مردمش را در پریشان فکری وارمانی می بیند و لذا از مرد با هنری میخواهد که به این پریشان حالی و پراگنده گی خاتمه بدهد و وحدت و یکپارچه گی را بوجوارود.فرزانه در سرزمین خود پرتو خورشید را طلب میکند.با انکه در استین ها، مار است واز شش جهت حصار هاست. اما ذوق پریدن در بهشتِ آرزو ها در دل شاعر زنده است:
کف از استین براورکه نیازمندِ نورم
مهراس عصای خود را اگر این که مار،بینی
پرِ ذوق پر کشودن، پر نغمهء بهشتی
چه کنی که شش جهت را، برِ خود حصار بینی
اشعارفرزانه، دل بستن به زنده گی، امید به اینده، رسیدن به روشنی را در دل ادم ها زنده میکند: « پیراهن گلابی، یعنی چی؟
یعنی: دل به جهان سپردن،
یعنی دو باره با هوسِ خفته آشتی کردن!
یعنی: نگاهِ ته زده را در افاق، دلیرانه گستردن
و رفتن به پیشوازِ سپیده ها ، روشنی ها و ترانه ها!!»
غمِ میهن، بالا تر از هر اندوه دیگر فرزانه است.چرا که سرزمین اش، پایکوب سواران است.با همین دلیل بهاری نیست که چمن او،گل باران شود وگلی که زیب گیسوان طلایی شاعر گردد:
غمِ بزرگ تو دارد ضمیر کوچک من / چسان غبار غم افشانم از دلت میهن
بهار رفت وگلی را به گیسوان نه زدم/ که پایکوب سواران شد این بهار چمن
شب است وگور کواکب چو استخوان َمیِت/ کجاست راه برامدبه عالم روشن؟
( خجند_ 1996
دریغ فصل شگفتن،دریغ فصل قیام / که بادریزه شدم،چون شگوفهء بادام
قطار ها فلج و راهِ آسمان بسته/ نمی رسد به دلم از دل کسی، پیغام
دگربه خندهءخورشیداعتمادم نیست/ که افتاب چوچشم ترست خون اشام
خموش باش نه حرفی بگو و،نه بشنو / که زهر میچکد ازهرلبی بجای کلام
شعر فرزانه، تابلویی از زمانه ء اوست.دربهار گاهِ دل شاعر هرگیاه، سبزه اندر سبزه است، همه بهار است؛ همه پدرام است.هیچ چیز خشک وافسرده و مُرده نیست .هرچیز در بالنده گی وجوشش وتولد دیگر است.وهرکه دران دل ببندد، سبز وبهار میشود: « به بهار گاه من آء که گیاه مهر خود را
همه سبزِِ سبزه بینی،همه پر بهار بینی »
فرزانه، عظمت وشکوه گذشته وفرهنگ پربار پارسی دری را که پاره پاره شده بود، واستعمار گران انرا به سرزمین ها وجغرافیای مختلف تقسیم کرده بودند، باز طلب میکند وخیاطی را میخواهد که این جامه پاره پاره شده را بهم پیوند دهد:
من ان خیاط را خواهم که دَور چرخ گرداند
زنو از تکه و پاره ، بهم دوزد خراسان را
زهی ان راد مردِ با هنر که اشنا سازد
دمی با لذت توحید، دل های پریشان را»
فرزانه مردمش را در پریشان فکری وارمانی می بیند و لذا از مرد با هنری میخواهد که به این پریشان حالی و پراگنده گی خاتمه بدهد و وحدت و یکپارچه گی را بوجوارود.فرزانه در سرزمین خود پرتو خورشید را طلب میکند.با انکه در استین ها، مار است واز شش جهت حصار هاست. اما ذوق پریدن در بهشتِ آرزو ها در دل شاعر زنده است:
کف از استین براورکه نیازمندِ نورم
مهراس عصای خود را اگر این که مار،بینی
پرِ ذوق پر کشودن، پر نغمهء بهشتی
چه کنی که شش جهت را، برِ خود حصار بینی
اشعارفرزانه، دل بستن به زنده گی، امید به اینده، رسیدن به روشنی را در دل ادم ها زنده میکند: « پیراهن گلابی، یعنی چی؟
یعنی: دل به جهان سپردن،
یعنی دو باره با هوسِ خفته آشتی کردن!
یعنی: نگاهِ ته زده را در افاق، دلیرانه گستردن
و رفتن به پیشوازِ سپیده ها ، روشنی ها و ترانه ها!!»
غمِ میهن، بالا تر از هر اندوه دیگر فرزانه است.چرا که سرزمین اش، پایکوب سواران است.با همین دلیل بهاری نیست که چمن او،گل باران شود وگلی که زیب گیسوان طلایی شاعر گردد:
غمِ بزرگ تو دارد ضمیر کوچک من / چسان غبار غم افشانم از دلت میهن
بهار رفت وگلی را به گیسوان نه زدم/ که پایکوب سواران شد این بهار چمن
شب است وگور کواکب چو استخوان َمیِت/ کجاست راه برامدبه عالم روشن؟
( خجند_ 1996
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment