سعید حقیقی
سال ۱۳۸۱ است، چند ماهی از سقوط گروه طالبان در افغانستان گذشته. همه چیز درهم و برهم است. شادی و حیرت در چهره ها به روشنی حکایت از اوضاع تازه دارد.
من از شهر هرات در غرب افغانستان به تهران میروم تا برای نخستین بار در نمایشگاه بین المللی کتاب شرکت کنم. نمایشگاه کتاب ایران به راستی دیدنی است. با نام های برخی انتشارات از سابق آشنایم. کتاب های را که از آنها خواندهام مرا به نوعی به آن ها وابسته کرده است.
در میان غرفه های کتاب سرگردانم. از این غرفه به آن غرفه می روم. کتاب ها را لمس می کنم، لمس کتابها برایم حس خوبی میدهند. بعضا دور از چشم دیگران کتاب ها را می بویم.
با کتاب از کودکی رابطه عجیبی دارم، وقتی با نامی آشنا رو به رو می شوم، به درون غرفه میروم و خواهی نخواهی تلاش می کنم، حسم را نسبت به کتاب هایی که منتشر می کنند، برایشان بگویم. برخورد بسیاری ها صمیمانه است.
وقتی میشنوند یک افغان با کتاب های شان آشنا است، خوشحال میشوند. در غرفه "طرح نو" با حسین پایا آشنا میشوم. برخی نوشتهها و ترجمهها از او را خواندهام. برایم چند کتاب هدیه میکند، خیلی خوشحال می شوم. در غرفه "نشر مرکز" مردی را میبینیم با موهای سپید و سیاه، کمی چاق با قدی متوسط.
وقتی حرف می زند مثل این است که او را میشناسم. هنوز دنیای مجازی وارد زندگی ما نشده است که نویسنده ها را بشناسی. از فروشنده در مورد این مرد می پرسم. می گوید بابک احمدی است. خشکم می زند. به راستی او بابک احمدی است؟
"ساختار و تاویل متن" و "مارکس و سیاست مدرن" ناگهان به ذهنم میرسد. این کتاب ها و چند کتاب دیگر را از او خواندهام. یک راست به سراغش می روم و خودم را معرفی می کنم.
خوشحال می شود و دعوت به نشستنم میکند. میپرسد کتاب هایش را چگونه به دست می آورم؟ از زحمت تهیه کتاب در زمان طالبان میگویم. از آن روزهای سخت کتاب خوانی؛ روزهایی که فقط با یافتن چند کتاب میگذشت.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
"آپارتمانی به غایت زیبا با تابلوها و نقاشیهای بسیار زیباتر. همه چیز مسحورم می کند، به ویژه میزبانم. برای چند ثانیه فکر میکنم که رویا میبینم. ولی نه او خودش است؛
در غرفه انتشاراتی "سخن" با مردی آشنا میشوم که ناشر آثار سیمین بهبهانی است. از حسرت آهی میکشم و میگویم کاش سیمین هم این جا بود. می پرسد، می خواهی با او حرف بزنی؟ با شک می گویم چرا که نه.
با تلفن همراهش شمارهای را می گیرد و پس از آن میگوید دوستی از افغانستان حسرت شنیدن صدای تان را دارد و بعد گوشی را به من میدهد. صدایش را میشناسم، صدایش برایم آشناست. این صدا را بدون آن که شنیده باشم، می شناسم.
چگونه میشود صدای شاعری را نشناسم که سال ها شعرش را خواندهام؟ "مرا هزار امید است و هر هزار تویی/شروع شادی و پایان انتظار تویی"
این شعر را بیش از صد بار با خودم زمزمه کردهام. صحبت کوتاهی می کنیم؛ در حد یک تعارف بسیار بسیار شاعرانه. دعوتم میکند به خانهاش بروم. منم قبول میکنم و فردایش در "ونک" در آپارتمانی بانوی غزل فارسی را میبینم.
آپارتمانی به غایت زیبا با تابلوها و نقاشیهای بسیار زیباتر. همه چیز مسحورم می کند، به ویژه میزبانم. برای چند ثانیه فکر میکنم که رویا میبینم. ولی نه او خودش است؛ سیمین بهبهانی.
دستش را می بوسم و او نیز به رسم یک مادر سرم را می بوسد. می گویم شما مادر همه شاعران این روزگارید. میخندد و می گوید، مادر بزرگم.
دعوت میکند به نشستن. رو به رویم مینشیند و از افغانستان میپرسد، از حوادث تازه. میگوید شنیدهام طالبان رفتهاند؟ منم از افغانستان میگویم، از تلخی های روزگار و او نیز دل پرخونی دارد از بی مهری های روزگار.
میگوید حداقل شانس آوردید که از شلاق طالبان نجات یافتید. برایش از هواخواهانش در کشورم میگویم، با صمیمت به حرفهایم گوش میدهد و گاه چیزی میپرسد.
از آهنگهایی که بر شعرهایش ساختهاند، برایش قصه می کنم، از احمد ظاهر آواز فقید افغانستان که شعرهایی از بهبهانی را آهنگ ساخته است. "چون درخت فروردین پر شکوفه شد جانم/ دامنی زگل دارم بر چه کس بیفشانم"
از این که در افغانستان این قدر محبوب است، خوشحال میشود، آهنگ ها را نشنیده و به همین دلیل از من میخواهد که آهنگ ها را برایش بفرستم. زمان چقدر به سرعت میگذرد. میبینم بیش از یک ساعت است که وقت نیمای غزل را گرفته ام.
از او رخصت میطلبم، کتابی از شعرهایش را برایم پشت نویس میکند: به سعید حقیقی، فرزند افغان خودم.
از خانه بیرون میشوم با این حسرت که چرا با خودم دوربین عکاسی نداشتم. بیبی سی
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment