آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, July 23, 2014

!آسمانِ بی ستاره

دستگیر نایل
آسمانِ بی ستاره، داستان کوتاهِ عاشقانه ی است که سالها پیش انرا نوشته بودم. برای دوستداران ادبیات داستانی تقدیم می کنم:
نسیم ملایم بهاری، زلف چمن ها وکشتزار هارا شانه میزد و رایحهء دل انگیز گل ها وشگوفه هارا هرطرف با خود می بُرد.دلِ دشت ها و دَره ها از رویش گل ها، لاله ها وارغوان زار ها رنگین بودند.
تاک های انگور، برگ کرده بودند و ارغوان زار ها، شور وشوق جوانی را دردل انسان زنده میکردند .پسران ودخترانِ مکتب ها، با چهره های شاد وناشاد به مکتب ها می امدند وان فاصله های دور را تا امدن به مکتب ها،طی میکردند.
در ولسوالی ما،برای دخترانی که از صنف ششم فارغ شده وبه مکاتب بالاتر شامل میشدند،کدام مکتبی وجود نداشت.اما مامورین حکومتی که درانجا مقرر میشدند، دختران خود را به لیسه ء ان ولسوالی شامل میکرند.به این وصف در لیسهء ما چند دختر جوان هم بودند که با پسران یکجا درس میخواندند.این دختر ها که لباس های مخصوص( چادرِ سفید وپیراهن وجراب سیاه) می پوشیدند، در میان پسران مانند کبوتر هایی بودند که درخیل دیگر پرنده گان آمده باشند.با امدن (زهره) از کابل که دختر یک مامور دولت بود،کم کم تغیراتی در وضع ظاهری ولباس پوشیدن شاگردان لیسه رخداد.زیرا زهره، پطلون و پیراهنِ یخن دار می پوشید.دخترِ با نمک وزیبایی هم بود.زیبا تر ازهمه دخترانی که در لیسه بودند. اندام متناسب موهای کوتاه وگردن برافراشته ای.مانند یک آهو! داشت. مو های سرش تا پشت شانه هایش میرسیدند.کمی آرایش هم میکرد.در حالیکه دختر های شهر ما، با موهای چوتی کرده گی دراز تا پشتِ کمر داشتند وچادر های سفید وجراب سیاه که لباس مخصوص بود، می پوشیدند.آرایش کردنِ دختران و امدن در مکتب،یکنوع اخلاق ضعیف تلقی می شد.دخترها هم مانند مردان محل ما، دست های دُرشت، چهره های گندمی وافتاب سوخته واندامِ نیرومند وسینه های ستبر داشتند.دستهای لطیف وچهره های شفاف وبلورین شان از تابش نور افتاب سوزان وکارِ طاقت فرسای روزانه همیشه باسختی ها ودرشتی ها وگرد وعبار آشنا بود.پسران میر و مَلِک،روز های عید و برات به کابل ویا دیگر شهر های بزرگ می رفتندتا لباس نو و به مود برابر خریدکنند که در مود وفیشن، از یکدیگر پس نمانند .در این کار.«جعفر» ،پسرِ ملک شهنواز خان از همه دستِ بالا تر داشت.پیش از ان که با پیراهن وتنبان خامک دوزی بمکتب می آمد، حالا دریشی پوش هم شده بود.عشق و عاشقی را کسی نمیدانست.نه دختر،نه پسر.اگر احساسی هم دست میداد، مانند مردهء نامراد،بگورستانِ آرزو های خود دفنش میکردیم.حالا در کرکتر دختر ها هم کمی تغییرات امده بود.برخی ها که درگذشته چادر خود را بفرق سر، با سیخک موی وگیرا محکم می بستند، حالا هم درصنف و هم درمحیط مکتب چادر را دورِ گردن می انداختند. اما زمانی که بخانه بر میگشتند،باز همان سر بود وهمان چادر! زیرا پدران شان میگفتند که بی چادر و بی حجاب بودن، یعنی بیشرم و بی حیا بودن!.
در ساعات تفریح،جعفر پیش و چند شاگرد تنبل و اوباش بدنبالش، راهِ « زهره» را میگرفتند و گویا سخنان عاشقانه میگفتند.: « ده ای اسمان کبود، چه ستاره هایی که نیس.ناهید،زحل، زهره و.....مگر زهره از همه شان کده مقبول اس! هر دختری هم که زهره نام داشته باشه، مقبول اس. مگم افسوس که دست ادم به او نمی رسه.اسمان بلند و دستِ ما هم کوتاه! »مثل اینکه عاشق زهره شده بود. اما زهره، عکس العملی به این سخنان جعفر نشان نمی داد. جعفر در قد و اندام درست به یک قاز میماند.همان قازِِ گردن دراز .هر لباسی که می پوشید، به اندامش نمی امد. پدرش ملک شهنواز خان ، آدمِ مُلک دار و زمیندار بود.به (دربار) هم راه داشت.گفته میشد که در(بالا) چُغُلی و جاسوسی مردم را میکرد تا نانش در روغن تر باشد و از این طریق هم صاحب مالا ومنال شده بود.
چند روز بود که « زهره» به لیسه نمی امد. نگرانش بودیم وفکر میکردیم که نشود جعفر،سبب آزارش شده باشد که لیسه را ترک گفته است.اما یکروز شنیدیم که زهره برای ادامه ء درس به کابل رفته واینجا را نه پسندیده است.از ان پس لیسه ء ما بی عشق شده بود،بی سوز و ساز و بی زهره شده بود. همان دختری که هر روز تاریکی خانه های عشق ما را صفا و روشنی می بخشید،وبودنش در محل ما یک امید امدنِ تحول و روشنی بود. اما دریغ که حالا اسمانِ ما بی نور و بی ستاره شده بود !!
(کابل_1368 ش
من از شب های تاریک بدون ماه می‌ترسم
نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می‌ترسم
مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می‌ترسم
من از صد دشمن دانای لامذهب نمی‌ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می‌ترسم
اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می‌ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی‌ترسم
م...ن از نفرین یک مظلوم، از یک آه می‌ترسم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می‌ترسم
نمی‌ترسم ز درگاه خدای مهربان اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می‌ترسم
چو «کیوان» بر مدار خویش می‌گردم، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می‌ترسم
 
 
 
 
 



This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.

No comments: