آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, February 2, 2013

نامه یک دختربه نامزد ش

ارسالی : سیده طلوع
از کتاب نامه های سرګردان                                                     
«آرلن !....» این نامه را در پایان روزی برایت می نویسم که غروبش به طور وحشتناکی غم انګیزاست . وآهنګ طپش قلب محزونم،غم انګیزتراز غروب....


برای آنچه بناست دراین نامه به تو بنویسم، به هیچ ګونه سوګند احتیاج ندارم.....برای این که هم«یهودای سرګردان » شاهد تیره بختی من است، هم« مسیح مصلوب ....»
هنګام نوشتن این نامه،احساس میکنم که سرتا سروجودم زندان دورافتاده ایست ازمشتی امید واخورده... وروحم جنګلی متحرک وسرګردان ازآرزوهای عاصی ...
ګوش کن «آرلن !....» دلم می خواست هنګام نوشتن این نامه ، بلا فاصله پس ازنام تو ، کلمه ای دیګر اضافه کنم .... کلمه ای که سرتا سر زندګی از یاد رفته من در آن خلاصه میشود ؛ کلمه ی «من  »... دلم می خواست به خود حق می دادم تو را «آرلن من...» خطاب کنم .. دریغا که نمی توانم .. اما در این لحظه ی  به خصوص ـ توانستن مطرح نیست !... برای نخستین باربګذارخواستن ، منهای توانستن هم امکان پذیر باشد... بنابر این :  آرلن من !.....
کاش می دانستی که انګیزه ی نوشتن این نامه ، شیون شبانه ی قلب من است ...
قلب من امروز غروب... همین چند لحظه بیش ـ سکوت خود را شکست... وبا من با دیده ی ګریان ګفت که ... چند ماهی است از قلب تو ، آبستن است !... تعجب نکن آرلن ... قلب مرد ها مثل خودشان از لحظات جنسی مرد است . وقلب زن ، زن ... وبنا بر این ،نامه  مال من نیست ! ...  نامه ی قلب شکسته است ... یک قلب شکسته ی آبستن ... آرلن !... فکر می کنی فرزند تصادم ، بدون تماس دو قلب چه می تواند  باشد ؟!...جز آن«هیچ»  همه چیز شکن  مقدس که خوراکش ، شیرین ، سرشک است ... آن فرزند نامریی شب زفا ف قلب ها که نامش در قاموس شب زنده  داران  ناکام ، « عشق »  است ...
می دانی  یعنی چه آرلن : امشب برای نخستین باراحساس کردم که متاسفانه ګرفتارت شده ام ، شاید تصمیم نګرفته بودم که برای همیشه فراموشت کنم ، این احساس پنهانی ، هرګز قلبم را تکان نمی داد...اما چه کارکنم که همزمان با این تصمیم اجتناب نا پذیر، شیون قلبم درپهنه ی سینه ی منحت زده ام، بیداد کرد ...
مرد ها ، آرلن من ، در چهار چوب عشق ومحبت ، به وسعت غیر قابل تصوری ، نا مردند ...
برای اثبات کمال نامردی مردان  ،همین بس که تنها در مقابل قلب عاشق وفریب خورده ی یک زن  ، احساس می کنند که مردند !.
تا هنګا می که قلب زن تسلیم نشده  ،پست تروسمج ترازیک سگ ولگرد ، عاجز تر وتو سری خورده تر از یک زندګی اسیر،ګدا تر از همه ی ګدایان  سامره ، پوزه بر خاک ودست تمنا به پیش ، ګدایی عشق می کنند ...
اما تا خاطر شان از تسلیم قلب زن ، راحت شد ، یکباره به یاد شان می افتد خدا مرد شان آفریده ! ... وتازه ...کمال مردانګی را در بی نهایت نامردی جستجو می کنند : ـ در شکنجه دادن قلب وبه زنجیر کشیدن یک زن  اسیر ...
آرلن من !... از این که تو را نامزد خطاب می کنم  ، نا راحت نباش ... چه مانعی دارد  که برای بار نخستین  ، تو را با «خود» تو آشنا کنم! ...
اکر به خاطر داشته باشی ، سه سال پیش بود که برحسب  سماجت تو، با یک دیګرآشنا شدیم ... درآن زمان من دختری بیست ساله بودم وتو جوانی ۲۷ ساله ....
من بر حسب یک قانون اجتماعی ، مناسب دیدم که با جوانی لا اقل هفت سال بزرګ تراز خودم ـ به امید یک وصلت ابدی ، نرد عشق ببازم ـ باختم !... من تا ۲۰ سالګی جز تحت تاثیر رویای فردای زندګی ، هرګز به خاطرهیچ چیز ، به خاطرهیچ کس ،با هیچ بوسه ای ، درهیچ آغوشی ، از فرط شوق نلرزیده بودم  ... درحالی که مطمنم که تو را ، سالها پیش ازدیدار، من در خیلی از شب های خوشګذارانی فواحشی که سنشان  حتا هفت سال بزرګ ترازمادر تو بوده است ...  با تمام روح ولگردت ،با همه ی سلول های بدنت ، لرزانده بودند . وبا این وصف ، از همان نخستین روز های آشنایی ،هر بوسه ای که بین ما رد بدل می شد ،زلزله ای در ارکان وجود من به وجود می آورد ... در حالی که برای تو ... بوسه ګرفتن از لبان من داستان مبتذلی بود برای تجدید  خاطرات ګذشته وایجاد خاطرات تازه  تکرار می شد !..
بوسه های تو همیشه با داستانی از بی تا بی ها وبی خوابی هایی که ظاهر آ زاییده ی عشق من بود ،شروع می شد ... وبا حماسه ای در باره ی آینده ای که بنا بود توبرای سعادتمند کردن من ، پایه ګذاری کنی ، خاتمه می یافت  ... خدا می داند که همه شب هر شب که من ازتو دور می شدم  ، با چه لذتی ، چه امیدی ، به مادرم نوید می دادم که به زودی پس از یک وصلت آبرومند ، فرزندی از پستان من شیر خواهد خورد ...
مدتی ګذشت ... کار از بوسه ها ګذشت ... دست ها از شانه ها سرازیر شدند :
سینه من ، سینه ی سفید  ولغزان من ، بازیچه های  من ، بازیچه های تو شد...
خدا میداند که با هر یک از تماس های دستهایت با سینه ی ملتهب من ،  تا چه پایه احساس لذت  میکردم ...
خاک بر سری جوانی !... آن وقت ما خیال میکردیم که این لذت ، زاییده ی عشق است !.. دیګر فکر نمی کردم ـ نمی توانستم فکر کنم با آن طریق که تو با من عشق می ورزیدی ، اګر به جای من ، مادر بزرګ من هم بود ... احساس شوق می کرد .
واین حقیقتی است که اکنون که احساس می کنم دیګر هرګز قلبم جوان نیست ... برای من روشن شده !...
آرلن !...سوګند به هرچه قلب ګرم است وسینه ی سرد ... به همه ی اقیانوس های ثابت ، نسیم های صامت ، به سرشک قلوب منتظر ، به هوس های ولګرد...
بااحترام یک زن به یک مرد تمنا شکن عجز، نا پذیربه نفرت یک زن نسبت به عجز یک مرد ... به هرچه زیبایی در بسیط طبیعت هست ،  به هر چه طبیعت زیباست ...به نا مردی همه قلب های شکیبا ، وجلال ومردانګی هرچه قلب نا شکیباست ...
به هر چه  ایمان داری سوګند ، درکمال احتیاج به عشقی که به من  نداری ، ان قدر امشب احساس کینه ، نسبت به تو میکنم  که اګر قدرت می داشتم قلب ساده ی بد بختم را این چنین احمقانه  تورا پدر فرزند ش را ـ از من می خواهد در تک سینه ، زنده به ګور می کردم ...
به یادت هست آرلن !...
هرګز یک بار نشد که تومی نزده به میعاد ګاه ها حاضر شوی . می دانی چرا ؟ !...
هر کسی برای نقاط ضعف خود ، از می مدد می خواهد ...عشق تو نسبت به من  ـ همان طور که ثابت  شد ـ هوسی بیش نبود  . تو  به خاطر تقویت  این هوس ،هر شب می زده سراغ دل حسرت بارم  را  می ګرفتی . من هم امشب برای تقویت کینه ام ،به وسعت نفرتی که نسبت  به هرچه مرد است ومردانګی دارم ، مشروب خورده ام !... چه کار می توانستم بکنم ؟!...
آخراګرمست نمی کردم ، چګونه می توانستم به تو بګویم که تا چه پایه از وضعی که من داشتم ، تو سوء استفاده کردی ؟...
از شرم من ... از این که باید در خانه ی پدرمانده باشم ...از شتاب زده گیم در پایان دادن به خواری  زاییده از این شرم ... از خنده های طعنه آمیز همجنسان من: دختران همسن من که تصادفآ قبل ازمن ازدواج کرده بودند ... ونګرانی من از این که مبادا تو ترکم کنی  واز محبت های بی پایانی که برای نګه داشتن  تو ، به تومیکردم . ازهمه ی ها ، تو تا چه حد سوء استفاده کردی؟!... هیچ می دانی ؟...  وآن وقت برای پایان دادن به کمدی  نامزد بازی ، هر ګاه سخنی با نا راحتی وصف نا پذیر پیش می کشیدم ، می ګفتی که پول کافی برای این کار ندارم !.. آخر ، نامرد !.. من از تو کی پول خواستم ؟!... کی تاکنون ـ در عرض این سه سال سر ګردانی وشب زنده داری ، هنګا می که لبان تشنه ی تو مرا خواستند ، تو به جای لبانت ،  اسکناس به لبانم ګ‌ذاشتی ؟!...
فراموش کن آن عده ی معدودی از زنان هرزه ی پول پرست را که بهانه به دست مرد ها و بازی کردن شان با سر نوشت زنان  زندګی ، داده اند ؟... تو خیال می کنی اګر فردا یک چک میلیون دلاری برای من بفرستی که مثلآ  این را بګیر ومن «خداحافظ !..»
من با یک میلیون دلار می توانم سایه ی تو را از  زندګی آینده ام کم کنم ؟...
این مرد ها هستند که پس از ازدواج ، با به رخ کشیدن معشوقه های دوران جوانی شان ، ارج واحترامشان در نزد زنان فزونی میګیرد....
من بد بخت ، ګیرم که فردا با مردی دیګری ازدواج کردم ، کافیست  که یک بار نام تو را اشتبا هآ ببرم ...تمام شد ورفت !...
آرلن !... اشکهای سرګر دان  ، بی چاره ام کردند ...دیګر قدرت نوشتن ندارم...
نامه ام را که انعکاس واپسین طپش  قلب یک عشق ناکام است ، تمام می کنم ـ برای تو هرګز روز بد نمی خواهم ، برای این که بلا خره زمانی دوستت می داشتم  ... تنها ء ارزو من اینست که تا پایان زندګی هوسبازت ، هرګز لذت عشق را نچشی .....



No comments: