آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, January 17, 2013

نامه های سرگردان

ارسالی: سیده طلوع
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیګناه است که اجتماع ـ در ظلمت شب احتیاج....کلمه شرافت را  از قاموس زندګیش ربوده است.

این نامه، اخرین نامه ی یک فاحشه است ....
کاش نامه رسان ،هرګز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند...
                                                                                     (  کارو)
مادر جان!..این اخرین نامه ای است که از یک وجبی گور زنده گی واژګون بخت خود برای تو می نویسم ...
فاصله ی من ـ فاصله ی پیکر درهم شکسته ی من ـ با ګور بی نام ونشانی که در انتظار من است ،یک وجب بیش نیست...
این نامه ، هذیان سرسام آور رؤیای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت ، نام مستعارش زندګیست....
مادر جان !... شایدآخرین کلمه ی این نامه،  به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله ی داستان غم انګیز زندګی از یاد رفته ی دخترت....
خدامیداند که در واپسین لحظات عمر،خون آلود هوس های مست وتک نفس های ننګ وبد نامی وفراموشی،جان زهر آلود را در آغوش پر محنت تو، با دست تو به مرګ می سپردم....افسوس که تو اینجانیستی... نه تنهاتو،هیچکس اینجانیست،جزاین پیکر در هم شکسته ام وپیرمردی رنجور،که با در یافت بیست ریال(بیست ریالی که مزدآخرین همآغوشی من است) نامه ای را که اکنون می خوانی به جای من،برای تومی نویسدچقدر دلم می خواست پیشتو باشم..وپس از سه سال جان کندن تدریجی هم آغوش با سوداګران ورشکست شهوت ...دربستر.
مادر جان !..می دانم که با خواندن این نامه،به خاطربخت سیاهی که دخترت داشت تا سرحد جنون خواهی ګریست.
ګریه کن مادر!.بګذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که در این دنیای دون ،منهای پول،پشتوانه ی زندګی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ،دارد همین حالا ،پای دیواری سینه شکسته،در کمال ناکامی وبد نامی می میرد .
ای کاش دختردر به در تو که من بد بخت باشم، میتوانست بامرګ خود ، انتقام شیرحلالت را ازندګی حرامی که داشت بګیرد.
مادر جان!...خواهش می کنم اجازه بدهی قبل از مرګ،هرچه درد بی درمان در پهنه ی این دل ماتمزده دارم ، به صورت قطره های سرګردان مشتی سرشک دیده ګم کرده،به دامان محبتبار تو بسيارم....
می دانم  هرګز باور نمی کردی این چنین نامه ای بدست تو برسد تو بر حسب نامه های ګذشته ی من ،دخترت را زنی نحیب می دانستی که شرافتمندانه ،دور از خانه وکاشانه،نان مادر ستمدیده وخواهر یتیمش را به دست می اورد...چګونه بګویم مادر!...
که از بخت بد من بد بخت، در عصری به دنبا امده ام که شرافت،به طور رقت انګیزی بازارش کسادست.... 
میدانی یعنی چه، مادر،یعنی همه ی هرچه تاکنون به تو نوشته ام دروغ محض بوده است ...دروغ محض...اما اجتناب ناپذیر ....
خدا میداندکه هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را بار دیګر بشکنم... همه ان نامه ها را ده روز دیګر که مصادف با بیست وچهارمین سال تولد من در حقیقت بیست وچهارمین سال تولد یک بدبختی بی زوال است ؛به سوزان ..وخاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره ی من که مات ودست نخورده وبی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است، دفن کن... بګذار خاکستر آن نامه ها، لاشه های افتخار من باشد... افتخار اینکه حد اقل انقدر تو را عزیز میداشتم که تا وابسین لحظات مرګ، نګذاشتم حتی در تصویر بیچارګی من، شریک باشی.
مادر جان! در تمام مدت این سه سالی که مرا به این قبرستان بی سرپوش آرزوها و آمال انسانی، این اخرین ایستګاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی،این تهران خراب شده، روانه کردی، برحسب راه نکبت به دوش شهرستانی، این تهران خراب شده،روانه کردی، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه بیش پای زندګی غریب من ګذاشت، من یکی از بی پناه ترین و بی ګناه ترین ګناهکاران روزګار بوده ام.
افسوس!... هزار افسوس... که ضربان نا مرتب قلبم فرصت نمیدهد تا آنچنان که میخواستم جزيات ګذشته ی اندوهبارم را برایت شرح دهم. همانقدر باید بګویم که- به مرګ تو مادر- هیچ نفهمیدم چطور شد که زندګی به سرنوشتی اینقدر دردناک، دچارم کرد. سه سال تمام، شب وروز، کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه ی مشتی نامرد که در ازای پولی ناچیز، همه ی مستی ها، پستی ها، و رذامت های خود را وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلاصه میکردند... آه، خداوندا!...چه سرنوشتی وحشتناکی!...
در عرض این سه سال، سرتاسر آرزوهای من، اشک ها و عشق های پنهانی من، بازیچه ی خنده ها، محبت ها و پایکوبی های ساختګی بود...
در عرض این مدت، هرګز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطر سیه روزی خودم اشک بریزم نداشتم...
تنها یکباره، تقریبآ شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانګاه، صمیمانه خندیدیم... اما به خدا، مادر، اکر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند!... اګر بدانی...
آری مادر جان، شش ماه پیش در همان خانه ایکه آشیانه حراج تد ریجی ناموس محتاج من بود، صاحب فرزندی شدم!...
از چه پدری؟!... از چند پدر؟!... این ها را هیچ نمی دانم... اما آنچه مسلم بود، خدا برای نخستین بار بزرګترین نعمت هاراـ نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد...
شبی که دخترم، به دنیا امد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد... برای چند ساعت همه ی درد ها،دربدری ها، ګرفتاری ها را فراموش کرده بودم... احساس میکردم که زنی نجیبم و در خانه ی محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی زیبایی به دنیا آورده ام... و فردا صبح پدرش از دیدن او...
اخ مادر چه می ګویم؟!... چه میخواهم بګویم!...
آه... ای آرزوهای خام... ای آرزو های ناکام!...
مادر جان!... اګر بدانی فردای آن شب چه برسرم آوردند؟!...
(ریس) آن خانه نفرین شده، بچه ام را از دستم ګرفت، به زور ګرفت. قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم... هر چه فریاد کردم ماما!... ماما!... فریادم در دل سنګ اش موثر واقع نشد.
آخ مادر، به بین سرنوشت، کار انسان را به کجا میکشاند... که در خانه ای چنینن رسوا، به زنی رسوا که ریس خانه است، باید( ماما) ګفت... آخ بیچاره مادر...
باری... بچه ام را از اغوشم بیرون کشیدند... بردند... هنګامیکه برای اخرین بار نګاهم به قیافه ی معصوم طفل بیګناه افتاد، مثل اینکه با یک نګاه سرګردان از من برسید:(چرا)؟!...
دخترم را بردند... و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها، اورا در خلوت محض به خاک سرد کوچه ها سپردند.
چه میدانم؟!... شاید این حکمت خدابود. شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتر از ماندنش است... دنیایی که سرنوشت دختر زن نجیبی چیزی تو را به اینجا میکشاند، چه سرنوشتی می توانست نصیب دختر یک فاحشه ی بد بخت کند.
                                                 «««   «««     «««
پس از دخترم، مرا هم از خانه بیرون کردند... از کار افتاده بودم... درد فقدان بچه، کمرهستی مرا شکسته بود.
مادر جان... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانستم مقرری ماهانه برایت بفرستم.
به خدا مادر جان در عرض این ششماه درامدم حتی آنقدر نبوده است که یک شب با شکم سیر به خواب روم!...
چه خواب؟!... چه شکم؟!... چه بدبختی؟!... شش ماه تمام است که شب و روز در کوچه ها و پس کوچه ها ویلانم... در عرض این شش ماه، به صد جور مرض استخوان سوز ګرفتار شدم...
دیګر نمیتوانم حرف بزنم، بغض دارد خفه ام میکند. بغض نیست... مرګ است!!... مرګ در کار تحویل ګرفتن پس مانده ی جان من است:
خدا حافظ مادر!...
شیرت را بمن حلال کن: به خواهر کوچکم هرګز نګو که خواهر نګون بختش چطورزندګی کرد، و چطور مرد؛ نه؛ مادرجان... نګو!...
خدا نګهدار تان...
پایان


No comments: