سوسن ازچغچران
بعد از ظهر شده وهواءبيشتر از صبح گرم گرديد؛آفتاب سوزانترو آسمان خوش رنگ تر شد.با وجود اينكه از گرمي آفتاب همه فرار ميكردندولي باد نرم وخوشبوميوزيد.بوي خوش گلهاي مختلف به مشام ميرسيد گوياكه عطار عطر پاشيده تا به مشتري هايش نشان بدهدكه او بهترين است.زمين وآسمان رنگ آفتاب را به خود گرفته بودند و چشمها از رنگ زردفضا خيره ميشد.كوه ودشت د من سبزو خرم وهواء نفس زا بود.خورشيد ،آسمان،گل هاي زيبا،خاك وبلآخره هر سنگ ريزه گنجينه از ناگفته ها بودند.ميتوانستم آنها را ببينم ،لمس كنم واز بوي شان لذت ببرم ولي هرگز نتوانستم به رازهاي نهفته دررنگ گل ها،آسمان آبي ،گرمي آفتاب و نگاه هاي انسان ها پي ببرم .هر قدر كه افكارم در لابلاي برگ هاي سبز نباتات قدم ميزد خسته ميشد وراه را گم ميكرد.نميشد به اين همه زيبايي نگاه كنم و در مورد گنجينه هاي گوهرش به تفكر فرو نروم.
در وسط چمن قشنگ ودر زير درختي بزرگ كه برگ هاي درخشان وشاخچه هاي طويل داشت نشسته بودم وكتاب طبيعت را ورق ميزدم واز آنچه درو نهفته بود براي زدودن پريشاني هايي انديشه ام كار ميگرفتم.
در همين موقع دختري كه موهاي خرمايي ،چشمان عسلي وصورت دلكش داشت با لبخنددر كنارم ايستاده شد.گرچه ما يكديگر را نميشناختيم ولي طوري بامن رويه كرد كه نزديك ترين دوست او باشم .چند لحظه او به من ومن به او زول زده بوديم .آخر چشمانش را بسته ودوباره باز كرد ودر كنارم نشست وگفت:
_به چمن نگاه ميكني ؟آرامش بخش است ني ؟
_بلي .هم آرامش بخش وهم حيران كننده .
_راستي هم كه خداوند سبحان بي اندازه بزرگ است .نعمت هايش را ببين .
_بيدون شك.نميدانم به كدام يكي ازين نعمت ها نگاه كنم .هر كدامش عالم از شكر را ميخواهد.
پرنده هاي سر درخت مانند چشمان ما ازين سو به آن سو ميپريدن و در يك جاي آرام نميگرفتند.مدتي خاموشي مارا احاطه كرده وبه گل هاي چمن خيره شده بوديم .تا اينكه سكوت را شكستانده وبا خوشحالي گفت:
_هي !ببين من از ساقه گل هاي زردواز گل هاي سرخ چه ساختم .
حقيقت را بگويم يك گلوبند خيلي قشنگ ساخته و به ظرافت خيره كننده آنرا شكل داده بوداز ديدن آن گلوبند خوشم آمد.ولي بدون قدر داني از استعداد وزحمت كه كشيده بود؛گفتم :اين خيلي ساده است هر كس ميتواند آنرا بسازد وشروع كردم به گرفتن نواقص آن ،وقتي حرف هايم به اتمام رسيد وبه چشمهايش نگاه كردم ،خشم ونا اميدي را ديدم كه موج ميزد.از كار كه كرده بودم پشيمان شدم .ولي فايده نداشت او ازكنارم برخاست ورفت.
هم پيش خودم براي حرف هاي كه گفتم شرمنده وهم دلم براي آن دخترك سوخت.به هر حال من هم رفتم واز همان شاخچه ها وگل ها يافتم ودوباره به زير سايه درخت آرام گرفتم .آه!آه!ولي افسوس كه نتوانستم به اندازه زنجيرك زيباي آن گلوبند هم چيزي بسازم .من به حق دوستم بي عدالتي كرده بودم وهم لاف زدم .و چيزي كه مرا زياد ميرنجاند اين بود كه دل دوستم را از خود رنجاندم آن هم بخاطر دو كلمه كه با گفتنش از من چيزي كم نميشد.ولي هنوز دير نشده بود رفتم وازش بخشش خواسته وتعريف وتشويقش كردم . (نقص گرفتن آسان ،ولي ساختن كار هر كس نيست)
No comments:
Post a Comment