آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, July 17, 2012

!آقا سید


ناهید عالمی کرمانی
وقتی که شنیدم باز هم گلی بیرحمانه در دستان شخصی که همه او را مرد می نامند و می دانند پرپر شده، پژمرده تر از هر زمانی گشتم و باز هم مثل همیشه ذهنم را حرف ها و سخنانی پر کرد که اگر اجازه بدهید با عامل این جنایت، آقا سید، در میان بگذارم!
آقا سید! شکیلا را که فراموش نکرده ای؟! همان شکیلا که می گویند شانزده سالش بیشتر نبوده و قطعا همچون همه ی دختران شانزده ساله، هزار آرزو در سر و قلب خویش داشته است؛ آرزوی درس خواندن، آرزوی بزرگ شدن، آرزوی معلم و یا دکتر شدن، آرزوی کار کردن و کمک خرج پدر و مادر شدن و یا حتی آرزوی ازدواج کردن و مادر شدن!
آقا سید! از آن طرف؛ شکیلا، قطعا تو را مانند پدر خویش دوست می داشته و احترامی فراتر از یک پدر برای تو قائل بوده است. هرزمانی که تو را می دیده یقیناً بی پروا و مهربانانه و در قالب پدری بزرگ نگاهت می کرده و اگر دستی از مهر برسرش می کشیدی، دل دریایی اش غرق محبت می شده است.
آقا سید! شکیلا از خواهرش، (راستی خواهرش را که به یاد داری؟! همان که با شوی اش با جان و دل برای تو کار می کردند! قطعاً خم و راست شدن ها، کلفت گری ها، جان سپر کردن ها و احترام های بی دریغ آن ها از خاطرت نرفته است) آموخته بود که برای تو احترام بگذارد؛ هرچند که بی شک شکیلا بدون گفتن خواهر، احترامی ورای لیاقتت برایت قائل بود.
آقا سید! شکیلا حتما مادری داشته که حیا و عفت را از او آموخته و یاد گرفته بوده چگونه خود را از دیدگان نامحرمان و بیگانگان بپوشاند و محفوظ بدارد؛ و اما، همان مادر هرزمانی که نام تو به میان می آمده می گفته:" آقا سید جای پدرت است، دخترم!"
آقا سید! شکیلا پدرش را دوست می داشته و پدرش نیز او را! پدر شکیلا چون همه ی پدران، مردی غیور بوده و صلاح نمی دانسته که دخترش به خیلی از جاها پا بگذارد، اما وقتی صحبت از خانه ی خواهر شکیلا می شده با خوشرویی اجازه ی رفتن به دردانه اش می داده است؛ چون از دید پدر شکیلا، آن جا تنها خانه ی خواهرش نبود، بلکه خانه ی پیرزاده اش: پسر آیت الله مرحوم بهشتی نیز در آن جا قرار داشته است.
آقا سید! من می دانم. خیلی چیزها را می دانم! و هنگامی که با خود فکر می کنم، لااقل جوابی برای بسیاری از آن ها پیدا می کنم.
می دانم که وقتی حس کردی دخترک در خانه تنهاست، اعتماد و اطمینان پدرش را هم به یاد داشتی، اما ...
می دانم که با هر قدمی که به اتاق دخترک نزدیک می شدی، تک تک خدمات خواهرش و همسر خواهرش در ذهنت تداعی می شد، اما ...
می دانم هنگامی که دخترک سایه ی شومت را احساس کرد و نگاهش لرزان و پر از وحشت شد، به یاد نگاه های مهربانش هم بودی، اما ...
می دانم آن لحظه ای که حجاب از سرش می کشیدی و سیاهی گیسوانش را دیدی، سفیدی محاسنت هم به خاطرت آمد، اما ...
می دانم گریه ها و التماس و ضجه هایش دل سنگت را آب نکرد، در عوض یادت آمد که چگونه زمانی احترامت می کرد، اما ...
می دانم وقتی با تمام لجاجت و شرارت و کثافت، بی ناموسش ساختی، مرگ آرزوهایش را هم دیدی اما ...
اما شهوتت با ارزش تر از همه ی این ها بود، آقا سید! و با خود فکر کردی، باید به خواست های شهوانی ات جواب بدهی...
و می دانم که پیکر بی جانش را که دیدی یاد بی آبرویی و رسوایی ات افتادی؛ همانطور که بی عزت شدن پدرش یادت آمد و آن لحظه بود که تصمیم گرفتی آن تن نیمه جان را کاملاً بی جان کنی!
همه ی این ها را می دانم! فقط یک چیز را نمی دانم و آن این است که چرا در جلسه ی به اصطلاح شهادت دادن و پیگیری قتل آن "قربانی سال ها ساده زیستی،" گفتی: "آن لحظه ای که صدای فیر تفنگ آمد من سر نماز بودم!"
چگونه به فکرت رسید که نماز را علم کنی؟! حتما آن زمان هم جاهلیت مردم و مقام و شخصیت و آقا سید بودن خودت یادت آمد! با خود گفتی که عمری این مردم نادان را با چنین حرفهایی "مرید" خود ساخته ای و این بار هم مثل همیشه با این حرف، به یادشان می اندازی که تو سید هستی و اولاد پیغمبر: عاری از هرگونه خباثت و نجاست! حتماً این بار هم خواستی مذهب را به یاری خود بخواهی و با استفاده از عمل مقدس "نماز خواندن،" ریشخندی به توده ی خوش قلب و ساده لوح بامیانی زده باشی؛ همان هایی که به تو به عنوان عضو شورای ولایتی و به برادرت به عنوان نماینده ی پارلمان رأی دادند و شما را نمایندگانی برای تعیین سرنوشت خود و سر نوشت فرزندان خود برای چندین سال انتخاب کردند؟ همان هایی که نسل ها به شما به دیده ی تقدس نگریسته اند؛ نه تنها به تو که حتی به پدرت و به تمام کسانی که مشابه تو و پدرت هستند. آن ها که با زیرکی، سال ها در حوزه ی مذهب برای خود نام و عنوان دروغین ساختند: آیت الله، دکتر، مهندس، سیاستمدار، وکیل، وزیر و .... اگر هیچ کدام ممکن نبود، "پیرزاده" که اصلاً در شاخ شما بود. از روایت های خود ساخته ی تان که نیکان تان را به خاطر خدا و کسانی مثل تو را به خاطر پیامبر (ص) خدا احترام بگذارند. یاللعجب یاللعجب یاللعجب
Shirin Naziry

No comments: