قسمت چهارم
مشحر
نویسنده: بشیراحمد غزالی از ولایت بغلان
(دختر عزیزم !
با رفتن کمیل دل ود نیا وحا صل زند گی ا م بر با د شد
د یگرامیدی از این د نیا ولذ ت های آن ندارم کمیل رفت وتوهم رفتی که دیگر بر نگشتی وبایست هم بر نمیگشتی.
زیرا آ ئین زند گی وراه ورسم روز گار همینست که هر جوا نی بعد از مرگ همسرش راه ورسم دیگری میگیرد وتو نیز جوا نی وشوهر مرده ومیتوا نی راهی بروی که زنان شوهر مردۀ ما نند تورفته اند واگر چنین نخواهی شاید مجبورت کنند.
شاید امروز یا فردا سرنوشت د ست ترا بد ست دیگری بسپارد ومیدانم چنین کاری میشود .
ومن که اکنو ن محکوم به یک زندگی درد ناک ومحنتبا ری هستم ودر میا ن صحرای
بیحا صل وسیل زدۀ زندگی ام تشنه وسر گردان به اینسو وآنسو میدوم محتا ج کسی هستم
که د ستم را بگیرد وبسا یۀ دیواری بکشاند .
دیگر کارم از کار گذ شته شا ید امروز یا فردای در این انزوای تاریک وتنها ودر میان موج از مصا ئب وبد بختیها ی زندگی با تلخی فراوا ن جا ن بدهم اما ا فسوس که د یگر نه کمیلی را در کنار دارم ونه آن عروس مهربا نش را.
شهلا اینجا عاجزانه از تو میخوا هم تا در مورد آنچه برا یت مینویسم بیشتر فکر کنی
اگر تو حشمت را قبول کنی ما یۀ راحت ود لشادی ما نیزمیشوی زیرا دیگری ما نند تو رحمی بحا ل ما ندارد )
شهلا که در همان لحظه حا لت خوبی نداشت مد ت طولانی سرش را روی زانو ها یش
گذ اشت وبی آ نکه چیزی بگوید به نقطۀ نامعلومی خیره شد
لحظۀ بعد سرش رابلند کرد ودر حا لیکه نا مه را در میا ن انگشتا نش میفشرد رو بمن کرد و گفت:
بیین مریم پد رت در چه راهی روا ن است و من نمیدانم ازین سودا چه سودی دارد
که اینگونه در پی غرق شد نم افتیده است.
فکرمیکند حشمت هم کمیل است ومن هم برایش هما ن عروس دیروزش خوا هم شد .
مریم برا یش بگو که د ست ازین معا مله بردارد وبیشتر ازین ما یۀ پریشا نی من نگردد.
من در د نیا یکی را میخوا ستم که رفت ود یگری هرگز بکا رم نیست.
د یبا که بد قت به حرفها ی شهلا گوش میدا د گفت من میتوانم بروم ؟
شهلا گفت نه با ش تا جواب نا مۀ کا کایت را بدهم .
برو برایش بگو که هنوز روی کمیل راخا ک نگرفته واگربرسر گورش فریا د بزنی جواب میدهد که پدر محض خدا چنین مکن .
شهلا در پشت هما ن نا مه نوشت :
{{کا کا جا ن چه شد که به این زودی آنهمه آما ل وآ رزوی فرزند نا زنینت را که من عروسش هستم فراموش کردی ؟
مگر تونبودی که بعد ازرفتن کمیل میگفتی چشمم نبیند آ نروزیرا که تو بد یگری تعلق بگیری؟
اکنون چه شد وچه اتفا قی افتید که یکبا ره همه چیزرافراموش کردی وخود برای
د یگری خواها نم شدی؟
تو که ازمن بیزار بودی ومرا ما یۀ زحمت وبر با د ی ات میدانستی چه شد که امید
د ل وروشنا ئی چشمت شد م ؟
چه کا ری شد که اکنون مرا ما یۀ را حت ود لشا د ی خود میدا نی ؟
با ور م نمیشد که به چنین روزی گرفتا ر گرد م که حتی پدر شوهرم برای دیگری خواها نم گردد.
بران نبود م وهرگز با ورم نمیشد که به چنین سنگد لی از خا نۀ خود بیرون وبا چنین شیوۀ شرم آ وری بخا نۀ د یگری رهنما ئی ام کنی .
چرا نمیخواهی ونمیگوئی که بیا فرزند م جد ا ئی بس است بیا بخانه ات که برا یت
د لگیرشده ایم .
ومن که محتاج چنین مهربا نی توبود م برمیگشتم بخا نه ام که بآ ن د لگیرشده ام.
اما ا فسو س که چنین خیا لی درسرت نیست وبا زهم با تیغ آخته وزهرآ لودی
بسراغ د ل غمگین وچشم گریا نم آ مدی ومیخواهی اسیر بلای گرد م که ذره ذرۀ وجود م
از آ ن نفرت وو حشت دارند.
کا کا جا ن من میگویم به حشمت ضرورتی نیست واگر واقعا نیازی به حضور من
در خانه ات داری بر میگرد م آنجا وتا پا یا ن درخد متت میبا شم .
من میخواهم بمیرم ولی نمیخواهم عروس دیگری شوم .
من بپا س روح وروا ن آ ن سرور عزیزم بخوبی میتوا نم تا پایا ن عمر
با همان حیا، عفت وعزت ا لنفسم با شما با شم .
من بالا تر ازصدهاهزار بیوۀ مظلوم وتنهای وطنم نیستم که با د نیا ی ازبد بختیها شا م وسحر میکنند.
کا کا جا ن من از تو میخواهم از خا نه ام که بیرونم کردی اینجا آرامم بگذار وبگذار با آ نچه که نصیبم شده تنها باشم }}
شهلا بدون آنکه نا مه را ببند د به د یبا خواهر حشمت داد تا آنرا به کاکا یش پد ر کمیل
برسا ند ولی آ ن نا مه بد ست پد ر کمیل نی بلکه بد ست حشمت رسید وا ز آ نجا یکه
غریزۀ ا نسا نی را از آ نچه که ما نعش کنند حریص و حریصترمیگرد د حشمت هم
با مطا لعۀ آن حریص وحریصترشد وتا جا یکه مرزمیا ن مرگ وزند گی بود تصمیمش را گرفت .
جا برانه ود یوانه وا ر د ر پی بد ست آورد ن دلد ا ری که ذره ذرۀ وجود ش ازاو نفرت داشت شد.
خواهر کمیل درحا لیکه بمشکل میتوانست جلو ا شکش را بگیرد ادامه داد:
نا مۀ شهلا که با ید بپد رم میرسد نرسید وآ نها هم محتویا ت آ نرا از پدر وما درم
پنها ن کرده بود ند ولی برای من گفتند که پدر ت آ نرا خوانده است.
و چون من جرأ ت حرف زد ن در برابر پد رم را ند ا شتم نتوا نستم از او د رین مورد چیزی بپرسم اما بعدها که فهمید یم دیگر د یر شده بود.
چند روزی بعد آ نها د وبا ره بخوا ستگا ری شهلا رفتند ومن هم هما ن شب خا نۀ
شهلا یشا ن بود م که حشمتیا ن آمد ند وبا ز هم با نتیجۀ منفی برگشتند .
پدر شهلا خیلیها خسته وغمگین معلوم میشد و میدا نست که آزرد گی تفنگداری مانند حشمت چه آزرد گی های بیشتری را در قبا ل دارد
انقلاب بود وفضای خشونت و وحشت بر همه جای حا کم
حشمت مجاهد نبود تا از عزت جها د چیزی بفهمد فقط تفنگداری بود که برای بد ست آورد ن شهلا مسلح شده بود .
پدر شهلا بعد از رفتن مهما نا ن خسته وجگر خون با زنش به درد د ل پرداخت
ومن وشهلاهم مخفیا نه به حرفها یشا ن گوش میداد یم
از حرفها وحرکا ت پدر شهلا چنین معلوم میشد که ازرفت وآ مد خواستگا ران
د خترش بستوه آمد ه است.
نمیدانم مادر شهلا چه چیز های گفت که نا گهان ما مایم پدر شهلا حرفش را برید وگفت:
{ والا من از رفت وآمد ا ینها خسته شده ام اگر شهلا راضی میبود حتما همین شب کارشا نرا خلاص میکردم وا ینکه اوراضی نیست نمیدانم چه کنم }
شنیدن این حرف ما نند کوهی بود که بر سرشهلا فرود آمد ووجود نا توانش را متلاشی کرد سنگی بود که بیرحما نه برشیشۀ امید ش کوبیده شد سرا پیا یش را وحشت گرفت ود لش یکباره فرو ریخت.
دنیا یش دگرگون شد وسنگینی حجم بد بختیها یش را عملا بردوش خود احساس کرد .
خودرا دراین د نیای پهنا ور ودرمیا ن اینهمه فرزندان آ دم وحوا یکه وتنها ودختر بی خا نمان دید که نه پنا هی دارد ونه پناهگاهی صدای مد هش ووحشتنا کی بود که با آ ن از
آ خرین پنا هش بی پنا ه میشد وآخرین دروازۀ امید وتکیه گا هش را بر رویش می بست.
راستی شهلا حا لت بدی داشت زیرا نمیدانست اگر پدرش زیرفشار حشمتیا ن مجبور به این کار شود چه کند و در حا لیکه رنگ از صورتش پریده بود با زویم را گرفت وگفت :
{خواهر چه علاج کنم کا ش همان شبیکه کمیل را کشتند من هم میمردم}
من هم راهی نمیدانستم واز سوی هم گما ن میکردم شاید شهلا تظاهر کند.
ولی افسوس که چنین نبود واوواقعا در مانده ونا توا ن شده بود
موضوعی بفکرم گذ شت که بهتراست شهلا نامۀ عاطفی به پدرش که مرد رحیمی بود بفرستد واورا از نفرتیکه نسبت به حشمت دارد آگاه كند.
شهلا ی بیچا ره که درست وضعیت غرق شدۀ را داشت پیشنها د مرا پذ یرفت ونوشت:
ادامه دارد ---
No comments:
Post a Comment