قسمت ششم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی ازولایت بغلان
ما درم هیچ نگفت و به خشم از خا نه خارج شد وما ما یم که اشک در چشما نش حلقه زده بود این شعر را زمزمه کرد: ( بخت چون گرد د زبون در تن قبا د شمن شود)
مریم د ستی بر چشما ن اشک آ لود ش کشیدوادامه داد :
ما درم سهمیه اش را بدون مزاحمتی از ما ما یم گرفت وبرادر ش راکه پریشا ن بود پریشا ن تر کرد بآ نهم د ست از سرش برنداشت وبا یک عقده مندی خاصی در پی بر آورده شد ن آرزوهای حشمت شد.
حشمت که در د سیسه سا زی کمتر از شیطا ن نبود شا یعۀ را در کوچه وبا زار پخش کرد که همه برصحت آ ن یقین کرد ند.
عروسی شهلا با احمد برسر زبا نها ا فتید.
احمد کسی بود که د لی بهوای شهلا داشت ولی بمقصد نرسید و ایرا ن رفت
درهر جای وهر دهنی وهر خا نه وهرخوانی همین قصۀ احمد وشهلا بود
ما درم متأ سفا نه در این ما جرا نا خود آ گاه از عا قبت کاردخیل بود ولی پدرم میدانست
که این یک د سیسه است.
خوب چند روزی ازین ماجرا گذ شت ولعن طعن زیا دی از هرسوی به آدرس پدرم حواله میشد که نا موست زن کمیل را کس د یگری میبردو اطرافیا ن نا مرد وظا لم حشمت هم براین آتش با د میریختند
سر ا نجام پدرم را بدا می انداختند که رها ئی از آن برا یش مشکل بود.
دام ننگین وشرم آورمیراث برای زنا ن بيوه د ا میکه درحلقه های زنگین آن زنا ن شوهر مردۀ زیا د ی ما نند ما ل ومتاع خانه بمیراث رفتند.
پدرم با آ نکه مرد روشنی بود ادعا نمود که شهلا ننگ ونا موس ما ست وبخود ما میرسد
وآ ئین سیاه ونا معقول روزگا رهم د ست اورا تا حد زیا د آزا د گذاشته بود وحق بجانب اش میدانست.
ماما یم که خیلی در ما نده ونا توا ن شده بود بحا لت رقتبا ری آمد بخا نۀ ما واز پد رو ما د رم عاجزانه خواست تا د ست ازین معا مله بردارند.
ماما یم برایشا ن سوگند خورد که هیچ حرفی از احمد وکس دیگری در میا ن نیست وبیا ئید اینکا ررا نکنید!
دخترش شوهر نمیکند واو هم نمیتواند به حلق او تیغ بگذارد تا حشمت را قبول کند.
ولی این پدر وما د ر بیمروت وافسون شدۀ من هیچ نشنید ند وبا خود با وری خود ما ما یم را آ زرده وخشم خدا را بر انگیختند.
همین خشم خدا بود که طوفا ن در زند گی ما آ مد که هیچیک ا زما وهم د یا ران ما نظیرآ نرا در تا ریخ زند گی مان ند یده بود یم .
پروسۀ وطرح حشمت بشد ت وموفقا نه به پیش میرفت و وضع امنیتی منطقه هم خیلی بد بود
هر روزی یکی دو نفرکشته میشد هرکه تفنگ داشت همه چیزداشت وهمین وحشیگری ها ، زندگی را بکام مرد م جهنم کرده بود.
جما ل برادر شهلا که ده سا ل عمرداشت با فیرتفنگ از سوی حشمتیا ن زخمی و تهد ید بمرگ شد واین کا ر رعب ووحشت عجیبی را که آنها در پی آ ن بود ند بر خا نوا دۀ شهلا مستولی کرد.
بیا د م هست که من دوان دوان رفتم تا ببینم چه شده د ید م جما ل یگا نه برادر شهلا وحشت زده وهرا سا ن در آ غوش ما درش نفس نفس میزند.
اوبمحض اینکه چشمش بمن ا فتید گفت مریم جا ن پسر کا کا یت حشمت بالایم فیر کرد وگفت اگر شهلا را ندهید همۀ تا نرا میکشم .
د لم را آ تش گرفت وفریا د زد م نفرین بتو ای بچۀ کا کا چه زما نی ما نند کمیل کبا ب شوی حشمت!
وحشت عجیبی بود. رعب ووحشتیکه همه جا وبرهمه چیز سا یه افگنده بود.
شهلا در حا لیکه از خشم ووحشت میلرزید د ستم را گرفت وگفت :
( مریم !
مادرت پیروز شد
برووبرایش بگو که همین الآن بیا ید ومرا ببرد ولی این را هم برایش بگو که من عروس
خا له خورشید" ما درحشمت" خواهم شد نه عروس تو!
عروس کسی خواهم شد که غمها یت شا د یها ی اوست عروس د شمنت عروس زن ا یورت)
حرفش جدی بود ومن هم که ز با نم بسته بود وهیچ حرفی برای گفتن نداشتم
فقط ا لتما س کردم که د یگری را بفرستد ولی اوقبول نکرد ومجبورم ساخت تا خود م بروم وما درم را بر این پیروزی وفتح عظیم اش مژده بدهم وبرایش بگویم که مادر میدان را بردی!
به هر حا ل شهلای عا جز ونا توان بخا طرنجا ت خا نوا ده ا ش ازشر حشمتیا ن جبرا تن به این معا مله داد معا ملۀ که برایش تلختر ازتلخیها ی جا ند اد ن بود معا ملۀ که سر مغرور
وبا عزتش رادر برابرآ ن غول بیا با ن خم کرد.
ولی اینجا حشمت اشتبا ه بزرگ وجبرا ن نا پذ یری رامرتکب شد زیرا شا ید اومیتوانست
با صبرو شکیبا ئی وشیوه های نیکوی راهی بر د ل خا نوادۀ شهلا با زمیکرد وشهلا را به نیکوئی بد ست میآ ورد ولي اوچنین نکرد وبرخلاف همه آ ئین محبت و خوا ستگا ری از راه خشونت وا عما ل فشا ر پیش آمد وبا این عمل خود نفرت زوا ل نا پذ یری رادر د ل ود یدۀ شهلا کا شت.
اوا سیر ود لبستۀ لطا فت وزیبا ئی شهلا بودو اورا برای آن دوست میداشت که زیبا ست
ود لفریب اما این شهلای عقده مند با نفرتیکه از اوداشت نمیتوانست همسر خوب ومهربا نی برایش باشد روی آن هردو به استقبا ل یک زند گی سیاه ونگبتبا ری میرفتند
زند گی که حاصل جزرنج وعذاب بهره دیگری نداشت.
شهلا د نیای ازکینه ونفرت در د لش موج میزد ولی راه فرار نداشت
ما نند پرندۀ اسیر وپر شکستۀ در پنجۀ فولاد ین سرنوشت د ست وپا میزد
وحشمت که هزاران آرزوی در د ل د ا شت ا مید وار آ ن بود تا زند گی شیرینی را
با ا و آغا زکند ولی نمیدانست که نا سا زگا ری روح شهلا زند گی را بکا م هردویشا ن جهنم میسا زد.
وجود شهلا برای حشمت د نیای عزیزود لپذ یری بود که اگر اورا میداشت همه چیز از اوبود حشمت باروح شهلا علا قۀ نداشت زیرا اودر نزد ش زنی بیش نبود
زن فا قدآرزو وصلا حیت زنیکه ا ینجا در تعین سرنوشتش از اوچیزی نمیپرسند
زنیکه مها رسرنوشتش بد ست د یگرا ن است
وزنیکه با شیون وزاری بد نیا میآ ید با ذ لت وخواری زند گی میکند با آه وحسرت میمیرد
به هر حا ل به فرما ن شهلا رفتم وما درم را که حیرتزده وهراسا ن در گوشۀ نشسته بود گفتم ما د ر تبریک توپیروز شدی!
بیا ود ست شهلا عروست را بگیرو ببرش بآ غوش حشمت
وآهسته روبد یوا رکرد م وگریه را سر دادم.
ما درم هیچ نگفت و هیچ نرفت وشهلا هم با هیچ کس د یگری کنا ر نیا مد
نه با ما در نه با پد رحشمت فقط میگفت همه کا ر با ید تحت قیا د ت عمه ام ما در کمیل صورت بگیرد.
ما درم مجبور شد برود
من وما درم همراه با ما در حشمت رفتیم خا نۀ شهلا یشا نهوا خیلیها سرد بود ولی زند گی آ نها سرد تر از سرد یهای زمستان.
شهلا افسرده وغمگین در گوشۀ نشسته وا شک میریخت پدر شهلادر بستر بیماری وما درش هم در حا لت بدی قرار داشت.
شهلا با د ید ن ما ا ز جا ی بلند شد وبا لبخند زهر اگینی که هزا ران تلخکا می از آ ن هویدا بود گفت بفرما ئید!
به اطا ق رهنما ئی مان کرد که در آ ن عقد کمیل برادرم را با اوبسته بود ند
شهلا رفت ود قا یق بعدهمراه با پدر ما در وخواهرش آ مد.
اوبا جد یت تما م وبدون مقد مه شروع کرد به آ نچه که در د ل داشت:
(من شهلا بنت ملا اما ن الله که پدرم بد ین نا م ونسب دختر د یگری ندارد برمن
فشا ر وارد شده تا حشمت پسر عبدالجلیل را به شوهری خود قبول کنم من هم بحضور همین شاهدان قبو ل کرد م ومهریه نمیخواهم پد رم با قی موضوعا ت را میگوید.)
همه ا ز این شجاعت وجسا رت شهلا ما ت ومبهوت شد یم .
پدر شهلا درحا لیکه گلویش را بغض گرفته بود آهسته گفت من حرفی ندارم دختری داشتم به اسم شهلا بیوۀ کمیل که داد مش به حشمت پسر عبدالجلیل.
وشهلا که د نیای از کینه ونفرت در د لش موج میزد به ا دا مۀ سخنا ن پد رش گفت:
فقط ظرف یکهفته با ید همه چیز تما م شود.
ما درم حرفی برای گفتن نداشت ونبا ید هم میگفت زیرا این ما درم بود که ا ورا ا سیر
ا ین مصیبت کرده بود.
سرانجام شهلا نا مزا د حشمت شد وحشمت بدون آنکه بداند شهلا چه سری دارد
نا مۀ عا شقا نۀ به ا و نوشت واز ا و خواست تا بد ستا ن خود بنویسد که حشمت را دوست میدارد.
بیادم هست روزی من وشهلا کنا رهم نشسته بودیم که دیبا خواهرکوچک حشمت آمد ونا مۀ را بد ست شهلا داد.
بعد از چند جمله وکلما ت عا شقا نۀ در اخیرش نوشته بود:
(دوست دارم بد ستا ن نفیس خود برا یم بنویسی که تنها از منی)
شهلا که ازا ونبود با مطا لعۀ آن حا لش دگرگون شد.
راستی آن نا مه گرز آتشینی بودکه برمغزش فرود آمد زیرا اواز زند گی بیزا ر وا زحشمت نفرت جا ودانی داشت.
با آ نکه من ود یگرا ن همیشه برایش توصیه میکرد یم که هر جوان حق دارد بعد از مرگ همسرش همسر د یگری بگیرد ولی اوهیچ نمیشنید وپیوسته د لش بیقرار بود.
زیرا وجود ش مشتی از ما تم و ا ند وهی بود که شور عشقی در آ ن احسا س نمیشد.
واز سوی دیگر تقا ضای حشمت یک ا لتما س عا شقا نه نی بلکه فشا ر جا بر ا نۀ بود که میخواست با آ ن از دوستی شهلا مطمئن شود ولی شهلا که د یگر عشقی برد لش چنگ نمیزد و موج هوسی درچهره اش نما یا ن نبود نمیتوا نست کا ذ با نه بنویسد که اورا دوست میدارد.
شهلا سری بزا نو نها د وبیا د آ ن نا مه های کمیل که ا زا وعا شقا نه ا لتما س اظها ر محبت کرده بود گریه کرد
آ را مش کرد م نشد
دیوانه وار بخود میگفت:
ای شهلا!
(کمیل که بیا د ت خا کستر شد ننوشتی که ترا دوست مید ا رم اکنون به این هیولا که از آن نفرت ووحشت داری بنویس که روح منی !
نه هرگز چنین نخواهم کرد.
به هر حا لی شهلا با همه وفای جنون آ میزی كه به کمیل داشت نمیتوانست باچنین صراحتی ازنفرت خود چیزی بنویسد زیرا د ست تقد یردیگرمها ر سرنوشتش را بد ستا ن حشمت سپرده بود ومیبا یست چشم از چون وچرا وماجرا های کمیل بسته با روح آرام تسلیم او میگردید.
اگرشهلا هما ن عشق وعلاقۀ را که به کمیل د ا شت به حشمت هم مید ا شت حرفی در میا ن نبود کسی خورده نمیگرفت زیرا کمیل رفته وجا یش را به حشمت سپرده بود.
اما شهلا موجود دیگری بودوبا آ نکه تن با ین معا مله داده بود هرگز کمیل را فراموش نکرد.
دیبا خواهر حشمت که منتظر جواب بود آهسته گفت:
لالایم گفته بود که زود برگرد م وشهلا که نمیدانست چه بکند آیا چیزی بنویسد یا نه فکری کرد وگفت:
فعلا قلم وکاغذ ندارم برو بگو هروقتیکه آمد م همه چیز را میفهمی:
ادامه دارد ---
No comments:
Post a Comment