آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, April 7, 2012

روسها کمیل رادرشب عروسی اش با پنج تن دیگربردند


قسمت سوم
محشر  

نویسنده: بشیر احمد غزالی ازولایت بغلان                                                                                                 
مطا لعۀ ا ین نا مه د لم را آ تش گرفت مد تی ما ت ومبهو ت بر روی آ ن خیره شدم وآهسته گریه را سر د اد م وآ نقدر گریستم که صدای گریه ام شهلا را که بخو ا ب عمیقی رفته بود بیدار کرد.
بتسلای دل غمنا کش پرداختم از هزاران کشته وهزارا ن عروس تنها برایش گفتم
ازجوانا ن آ رزومند که با یک جهان امید وآرزو بخا ک وخو ن خفتند قصه ها کرد م
ولی آ رامی نگر فت.
نبیله خواهر شهلا در حا لیکه گریه راه گلویش را پیچیده بود به حرفها یش ادامه داد :
د یگرشهلا در خا نۀ ما با قی ما ند ونمیدا نم که پدروما درکمیل درمورد او چه فکری داشتند
برایش دلگیر شده بود ند یا ا ینکه محنتی دانسته ازسرراهشا ن دورکرد ند.
این حرف نبیله تیرطعنۀ بود بردل ریش وپریش مریم خواهرکمیل که به حرفهای اوگوش میداد
اوکه بیشتر ازنبیله خواهر شهلا  افسرده وغمگین معلوم میشد وازآ غا ز قصه
تا اکنون اشک میریخت سراززانو بردا شته گفت:
رفتار پدر ومادرم در برابر خواهر تورفتار کریما نه وجوانمردانۀ بود
هیچ کسی ازاسراردل کسی آگاه نیست وآنها نیزنمیدانستند که خواهرتو چه شوری درسردارد
او روز بروز زار وضعیف تر میشد وهر لحظۀ بیش از پیش افسرد ه وغمگین بود وما هم نمیدانستیم برای چه خزان وخزانتر میشود.
با ید گذ شت این دوسا ل غم واند وه اورا صبوروشکیبا میکردومیبا یست به ا ین حا لت
خومیگرفت ولی چنین نبود و با گذ شت هرروزی حا لتش بد وبد ترمیشد.
پدرم برآن بود که شاید او ازا دامۀ چنین زند گی وآتیۀ مبهم خود دررنج با شد جوان است و شا ید.........
او یا د یگران چه میدانستند که شهلا بخاطر کمیل وداغهای اوزارو نا توان شده ورنه
چه کسی میخواهد ویا وجدانش اجا زه میدهد که عروس فرزند ش را از خا نه بیرون کند.   
بخدا سوگند لحظۀ که پدرم آ ن نامۀ منحوس جدا ئی را مینوشت گریه مجا لش نمیداد و
زما نیکه آنرا روا ن کرد بی اختیار بد نبا لش فریاد زد کجا هستی کمیل که عروست رفت رفت که دیگر بر نمیگردد.
توچه میدا نی که مرگ کمیل ورفتن شهلا هردو برای ما یکی شد
از خورد وخواب ما ند یم  دل ود نیا ی ما تا ریک شد وزند گی ما به جهنمی تبد یل گشت که از هرگوشه وکنارآ ن درد وغم وعذاب و ما تم میبا رید .
اوکه تا حد زیا دی ما یۀ د لشا د ی ومسکن درد های بی پا یا ن ما بود با رفتنش نوروصفا ی زند گی ما هم رفت.
ما به ا وا نس گر فته بود یم وحضوراو درخا نۀ ما تا حد زیا دی ازما تم فقدان کمیل میکاهید.
پدرم بیا د او ومحنتها یکه نصیبش شده بود همیشه گریه میکرد اوعزیزد لش بود واورا دوست میداشت وحتی ازد لتنگی ومهربا نی که به او داشت د ست به چنین کاری زد
اینجا من نگارند ه جلو حرفش دویده گفتم چه کاری ؟
خواهرکمیل بعد ازمکث کوتا هی درحا لیکه با گوشۀ چادراشکها یش را پا ک میکرد گفت :
قصۀ زند گی ما یک فا جعۀ درد ناک تا ریخی است که از شنید ن اش هر شنوندۀ به لرزه
میا فتد.
چها رسا ل بعد از ربوده شد ن برادرم کمیل شهلا راکا کایم  برای  فر زند ش حشمت
خوا ها ن شد
او شبی بخا نۀ ما آمد وبا پدرم ازا ین حرفها که اگر کمیل فرزند تو بود برادر زا ده من هم بود واز مرگ او همۀ ما غمگین هستیم وچنین وچنا ن وسر انجام هم اگر
اجا زۀ تا ن با شد اورا برای حشمت خواستگا ری کنیم و........
باور کنید با شنید ن این حر ف کا کا یم جها ن ما نند کوهی برسرم فرود آمد
د لم را آ تش گرفت وخیا ل کرد م که حتما پدرم با پیا لۀ که در د ست دارد حوا لۀ صورتش میکند اما چنین نکرد وسر نگونی ما هم از همینجا  آ غا زشد.
فقط  اثر منفی که دراو گذا شت این بود که برای چند لحظۀ رنگ از صورتش پرید
وچشمها یش ازحرکت بازما ند ولی بعد ازسکو ت کوتا هی تن به همه چیز داد
ودرحا لیکه آ ب گلویش را به مشکل فرو میبرد جواب داد:
{کمیل من مرده دیگر بر نمیگردد وبرادر دیگری هم ندارد که عروسش را به اونکاح کنیم مهم نیست حشمت هم برادرش است من برای سعا دت شان دعا میکنم}
من از این لطف ومهربا نی پدرم به حیرت افتید م وچیزی نمانده بود که فریاد بزنم
پدرمگر دیوانه شدۀ!
ولی بازهم چنا ن نشد ایکا ش درهما ن لحظه خودم را بپا ی پدرم میکشتم تامگرمرگم مانع آن فاجعۀ میشد که همه در آ ن بر باد شدیم 
مادرم در آنشب نبود واگر میبود شا ید دعوای میکرد ومن که اهل دعوا نبودم نتوا نستم پیشروی آ نها ودر مقا بل پدرم بأ یستم وچیزی بگویم  ولی بعد از رفتن آ نها که دلم خیلی
بی قراربود خشمگین ووحشتزده در مقا بل پدرم ایستا دم وگفتم :
پدرچه کاری کردی !
وپدرم در حا لیکه مات ومبهوت به گوشۀ خیره ماند ه بود جواب داد:
هیچ بچیم حرف ما در مورد کسی بود که دیگر تعلقی بما ندارد .
من گفتم پس عروسی او هم متعلق بشما نیست .
پدرم دیگر حرفی نزد ومن هم نخواستم بیشتر از این ..........
به هر حا لی آ نها رضا یت پدرم را گرفتند واین برایشا ن خیلیها مهم بود که پدرم راضی باشد زیرا در پهلوی اینکه این دو باهم برادر  بود ند در یک حویلی نیز زند گی میکردند.
اما آمدن دوبا رۀ شهلا به حیث عروس حشمت درهما ن حویلی ودید ن این منظرۀ هولنا ک برای هیچ یک از ما قا بل تحمل نبود .
آ مد ن دو با رۀ شهلا آمدن آ تشی  بود که هستی مارا میسوخت ودل ود نیا ی ما را
بخا کستر تبدیل میکرد.
اما آ نها به عجز وا لتما س وافسو نگری ها ی زیادی پدروبعدا هم مادرم را تحر یک کردند تا همه کارۀ این معا مله شوند.
فردا یا پس فردا ی آن بود که کا کایم با چند تن از موی سفیدا ن قریه بخوا ستگاری شهلا رفتند که جواب رد شنیدند وبرگشتند .
ومن که از موضوع اطلاع یافتم بمادرم مژده دادم که ماما یم شهلا را نداد .
واوکه غمگین وما تمزده درگوشۀ نشسته بود آه سردی کشید وگفت:
دخترم دیگر کار ما از کار گذ شته وشهلا دراختیار ما نیست که روی آن  حرف
وملا حظۀ داشته باشیم .
آ نروزیکه اواز اینجا رفت وپد رت هم بد نبا لش حکم آزادی اش را نوشت دیگر همه چیز
ما تمام شد.
آ یین زند گی همین است که هر جوانی بعد از مرگ همسرش اگر خوا سته باشد همسر دیگری میگیرد وشهلا هم که از این امرمثتثنی نیست وشاید امروز یا فرد اهمسردیگری بگیرد .
بگذارهرچه میشود بشود ومن وتو جز صبر وتحمل راه دیگری نداریم .
امیدی راکه ازمادرم داشتم تا بتواند این جریا ن را برهم بزند آنهم به یأ س تبدیل شد.
گلویم را غصه گرفت اشک در چشما نم حلقه زد ودر حا لیکه به مشکل میتوانستم حرف بزنم گفتم:
ما دربیا برگردیم کابل تا اقلا چشمان مان نبیند .
ومادرم که سخت آشفته وبیقرار بود جواب داد هرجا یکه برویم همین کوله بارغصه ها
ومصا ئب زندگی بردوش ما ست.نه کا بل ونه هیچ جای دیگری درد ما را درما ن نمیکند
بگذارهرچه میشود بشود فرزند ما که نیست به فرزند دیگرا ن چه رشکی دا شته با شیم .
چند روزی گذ شت و اینبا ر کاکایم نزد پدرم آ مد واز او خواست تا شخصا خودش
بخوا ستگاری شهلا برود.
چه ما تمی بود آ نروزها که گذشت .
هنوز کا کایم در خانه بود که شهلا پیغا م فرستاد تا اورا ببینم
رفتم بسرا غ شهلا واو با محض اینکه چشمش بمن افتاد گریه را سر داد وآ نقد ر گریست که مرا هم به گریه انداخت.
وما که با هم خیلیها دوستان صمیمی  بودیم بتسلایش پردا ختم وازش تقا ضا کردم تا عروس حشمت نشود.
اوهم صاد قانه برایم قو ل داد که عروس هیچ کسی نشود.
درهمین گفتگو بودیم که مردما ن زیادی داخل حویلی شهلا یشان شدند که پدرم پیشا پیش
شا ن قرار داشت .
وما مایم آ نها را درهما ن اطا قی که ازما حین خوا ستگاری شهلا به کمیل پذیرا ئی کرده بود رهنما ئی کرد
تما شا ی این منظره دلم را آ تش گرفت وپدرم هم حا لت بدی داشت.
شاید به گذشته ها بر گشته بود به چهار سا لی قبل به روزیکه با همین مردم درهمین منزل ازهمین دختر برای یگانه فرزند ش کمیل خوا ستگاری میکرد
همه خا موش بودند ومجلس هم حا لت غم انگیزی داشت .
چای آ وردند چای هم تمام شد بازهم همه خا موش بودند ولی با نگاه ها ی از پدرم
میخوا ستند تا آ نچه را که برا یش گفته اند بگوید
واوهم آنچه را که هنگام خوا ستگاری برای فرزندش گفته بود بيان كرد اما با اندک تفا وت که برای کمیل نی بلکه برای حشمت .
وماما یم که از چنین خواستگاری صادقانه وبی روی وریای پد رم ازعروس فرزند ش برای دیگری درخشم وتعجب بود با صدای گره خورده وغم آ لودی گفت:
والا اگرحرف بمن با شد هرگزما یل نیستم تا دیگر حرفی از این موضوعا ت بشنوم.
باور کنید ازهمه چیز بیزارم از روزیکه این دختر اینجا آ مده ازرفت وآ مد
خوا ستگارانش بستوه آ مده ام.
من بارها به مادرش گفته ام که اگر راضی با شد در مورد ازدواجش تصمیمی بگیریم
ولی او که حتی راضی به شنیدن چنین موضوعا تی نیست من نمیتوا نم بدون رضایت او کاری را انجام بدهم
یکی از آ نها که بباور خودش مرد غیرتمند ی بود لبخندی زده گفت :
من چهار پنج دختر یکه به شوهرداده ام ازیکی ازآ نها نپرسیده ام که فلا ن را میخو اهی یا نه ولازم هم نمیدانم تا چنین موضوعا ت شرم آوری از دخترم بپرسم توپدرش هستی ومیتوا نی به ارادۀ خود ت کاری بکنی
اگرما یل هستی خوب واگر نیستی دختر چیست که ازاو چیزی میپرسی.
اتفا قا این مرد کسی بود که تمامی چهار دخترش بزوروجبرا به خا نۀ شوهررفته بود که یکی خودرا کشت دیگری فرار گرد وبقیه هم با یک زندگی تلخ وتار دست بگریبا ن بودند
وپدر شهلاهم میدانست که او کیست وچه ظلمی درحق دخترا نش روا دا شته است
اما از اینکه مهما ن بود نخواست چیزی بر رخش بکشاند که کردی چه کردی.
فقط همین قدر گفت که تو خیا لی داری ومن خیا لی .
به هر حا ل مهما نان با یک نتیجۀ منفی رفتند وپدرم براي اینکه دیداری با شهلا داشته باشد هما نجا با قی ماند و من وشهلا ودیگران نزدش رفتیم .
اوکه چشمش به شهلا افتا د دلش بیتاب شد اشک درچشمانش حلقه زد ودر حا لیکه در برابر شهلا ایستا ده بود پرسید چه حا لی داری دخترم !
وشهلا که حق حق میگریست چیزی نگفت وپدرم به حرفهایش ادامه داد:
مثل اینکه از من قهر بودی واکنون هم دشمنت شدم
دخترم !
تقدیر همه چیزم را گرفت ومجبورم کرد تا با اینها اینجا بیایم وبا تلخی فراوان از تو برا ی دیگری خواستگار باشم "
وشهلا انگوری را که در دست داشت جلوپدرم  گذاشت ودرحا لیکه گریه مجا لش نمیداد
با صدای گره خوردۀ فریاد زد:
" مگر کمیل مرده مگر من عروس او نیستم مگر اورا فراموش کردۀ مگر من د یگر تعلقی
به او ندارم"
دیگر یا رای حرف زدن نداشت شیون ونا له را سر داد همه بگریه شدیم وآنقدر گریستیم
که مجلس تیره وتار شد .
پدرم رفت ومرا نگذاشتند که بروم
میخواستم بروم  تا بپدرم بگویم که عروسی حشمت چه ربطی بتو دارد که اینقدر
خوشخد متی میکنی ؟
میخواستم از وفای ناب شهلا وعشق آ تشین او نسبت به برادرم بگویم ولی شهلا
نخواست بروم.
یکی دوروزدیگر از این ماجرا گذشت که دیبا خواهر کوچک حشمت نامۀ از پدرم برا ی شهلا آورد که در آن نوشته بود.
ادامه دارد --

No comments: