آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, April 11, 2012

روسها کمیل رادرشب عروسی اش با پنج تن دیگر بردند

                       قسمت هفتم   
                                    
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی
روزسه شنبه 23 عقرب 1368 روزی بود که عروسی حشمت را جشن میگرفتند.
هوای سرد وغبا ر آ لو دی بود.
گوئی از زمین وزما ن ما تم میبارید
مرد ما ن از اطراف واکنا ف آن د یا ر جمع شد ند تا با هما ن تشریفا تی که کمیل را
برای شهلا آورده بود ند حشمت را ببرند.
وشهلا نیز برخلاف روح وروانش برای مرد ی که ازاو نفرت جاودانی داشت آما ده میشد
هما ن دخترا نیکه اورا برای کمیل آراسته بود ند اینبا ربرای حشمت آرا یشش میکرد ند.
شهلا بگذ شته ها برگشت به چها رسا لی قبل به لحظۀ شیرینیکه اورا برای د لبرعزیزش کمیل میآراستند وبا هرقلم مشاطۀ د نیای ازعشق وآرزوولذ تهای زند گی پیش چشما نش نقش می بست ودردلش موج میزد.
یا دش ازآ ن دلدادۀ جوا نمرگ وبربا د شده ا ش آمد که درچنین روزی خودرا برای اومی     آ راست.
د لش بفریا د آ مد وجود ش را آ تش گرفت و میخواست نا له کند ولی با یک تحمل کشنده واشك و آهي شعله های ظاهری آ نرا خا موش کرد ولی آ ن غوغا ی دل وآ تش درونی ا ش خا موش نشد.
درحا لیکه همه ا ورا ملامت وحتی سرزنش اش میکرد ند ا لتما س کرد تا برای چند لحظۀ تنها یش بگذارند.
شتا با ن باطا ق خود رفت ومن وما درم هم بد نبا لش رفتیم من مواظب حا ل واحوا لش بودیم
تا مبا دا د ست بکا ربدی یعنی خود کشی یا کار دیگری نزند.
شهلا ا زمیا ن بکس خود کاغذی را بیرون کشید وآ نرا بوسید وبر روي آ ن آنقد رگریست که د لم کبا ب شد.
اودر حا لیکه زار زار میگریست نا مۀ ا ز نا مه های کمیل را با زمزمۀ غم انگیزی شروع بخواند ن کرد:
لیلای من!
مجنون توهمه چیزیراکه داشت یکباره بپایت فرو ریخت ودلی را که تا این دم با هزاران
دردو مشقت از سهمگین ترین طوفانهای عشق ومحبت نجاتش داد پاک وآباد بتو 
که سرگردانت بود سپردواین توئی که آنرا میشکنی یا عزیزیش میداری فقط توئی سلطان
این دل دلیکه بهوایت خونست وترا میپرستد دلیکه گمشده اش توهستی وترا میجوید.
درد نیا تنها ترا دارم ولی نمیدانم مرا با خود داری یا نه ؟
کاش برایم مینوشتی که تنها از منی")
وشهلا که هرگز حرف خوشی به او نزده بود ا ینجا از فرط درد نوشت:
( هرگز:
چطور میتوا نم برا ی د لدا ریکه خود رفته ومرا با غمهای سنگین ترازکوه های
ا لبرزوقفقازتنها گذ ا شته وما نند طفلک یتیم وتنهای بدست این روزگا رغدارسپرده بنویسم که ترا دوست میدارم.
هر گز :
توبیوفا بودی
فریبم دادی
با ور کردم که قلب معصوم وآرزومند م در پنا ه وکنا ر مرد یست که میتواند سا یۀ سر
وپشت وپنا هم با شد ولی چنین نشد .
تورفتی ومرا تنها گذ ا شتی
واه ای کمیل !
ای سرورعزیزم مرا ببخش که ازحجب وحیا نتوانستم برایت بنویسم که روح منی زمانه نی بلکه من برایت جفا کردم.جفا یکه کیفر آنرا هم اکنون میکشم.
وعکس کمیل را که پیشرویش قرا ر د ا شت در سینۀ خود فشا ر داده گفت : 
{{ای کمیل!
بیا و بنگرکه عروست شهلایت چها دارد
ازا وبپرس که برای که خود را آرا ستۀ ؟
توکه عروس من بودی بیا د ت چها کشید م هنوز که چشمم ترا ند یده میروی
میروی که به آ غوش د یگری بيا را مي
بیا وا زین عروس بیوفا وهرجا ئی ات بپرس که کجا میروی برای چه مرا فراموش کرده ای  من که جفای بتونکرده ام که ازمن ا نتقام میکشی!
خد ا یا از زند گی بیزارم مرگم بده}                                   
وبگریه افتید اما گریۀ ما درم رشتۀ شیون وزا ری ا ش را قطع کرد
د ید که عمه ا ش ما درکمیل برسرش ا یستاده وا شک میریزد ومن هم که قراری نداشتم دستش را بوسیده گفتم:
خواهر محض خدا د یگر بس کن!
ا وتوجه به حرف من نکرد ه زاری کنا ن از جا یش بلند شد د ست بگریبا ن ما درم انداخت وگفت:
خوب شد که بمراد ت رسیدی این نامه را به فرزند ت بده وبگو که مرا فرا موش کند
هردو بگریه افتید ند وشهلادرحا لیکه میگریست ادامه داد:
چه کردی عمه به آرزویت رسیدی ا زین کا ر چه سود ت بود خیا ل میکنی من شهلای دیروز توخواهم شد؟
وما درم که بی محا با اشک از چشما نش جا ری بود آهسته وبا لحنیکه ازا ن د نیای ندامت هویدا بود گفت:
هرگز گما ن نمیکرد م چنین وفا ی آ تشین به تود ۀ خا کی دا شته با شی
گما ن میکرد م ما را فریب میدهی اما ا فسوس که چنین نبوده و نمیدانم به چه زبا نی بگویم که من وشوهرم ا شتباه کردیم اشتباه که به بربا د ی همۀ ما تما م شد
جفا وجنا یتی جبران نا پذیری که تا پایان عمر درآن میسوزیم
به هر حا ل آ نچه نبا ید میشد شد ولی تو بعد ازین به د یگری تعلق داری که ا ز توعشق ونشا ط وعلا قۀ به زند گی میطلبد اکنون د یگرکمیلی در میا ن نیست که حرفی از اوبا شد
بتو دوستا نه توصیه میکنم که با ا و بسا زو ا ورا شریک زند گی ات بدا ن
همه چیز را فرا موش کن وحتی نا می هم از کمیل بر زبا ن میاور.
مید ا نی خا طر زن لطیف و ا ز مردان لطیف تراز آ نست 
جزئی ترین حرف وحرکت نا همواری میتواند محبت را به کد ورت وزند گی را به جهنم تبد یل کند.
هنوز سخنا ن ما درم تما م نشده بود که خیلی از د ختران آمد ند وشهلا را برد ند
تا سرو سا مان برسرورویش بدهند.
کا روا ن محمل شهلا براه ا فتید صدای دف وکف وسا ز سرود غلغلۀ عجیبی را در میا ن کوچه وپس کوچه های آ ن روستا براه انداخته بود ولی چنگی بر د ل نمیزد
سرد وبی روح بود
گوئی از زمین وآ سما ن ود ر د یوا ر ما تم میبا رید وفرشتگا ن بر ا ین فاجعۀ درد نا ک
که در لبا س عروسی انجا م میشد اشک میریختند.
زیرا این د ل ود نیا ومعبد آرزوهای جوا ن نا کا م ونگون بختیکه د ست تقد یر همه چیزش را بر با د داده امشب در آ غوش د یگری میخوابد.
جوا نیکه هنوز چشمش بجما ل  این بهشت زند گی اش نیفتیده بود که ا مشب چشم د یگری از جما ل چشما ن شهلا ود لفریب ا و سیرا ب میگرد د         
سرانجا م شهلا بعنوان عروس حشمت خا نۀ پد ر را بد رود گفت ورفت
چنا ن رفتنی که د یگر هر گز بر نگشت.
ادامه دارد - - -

No comments: