آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, April 18, 2012

روسهاکمیل رادرشب عروسی اش باپنج تن دیگر بردند

قسمت چهاردهم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی     
شا ید کمیل آ نشب لحظۀ صد با ری آرزوی مرگ میکرد ولی اوهم بسرا غش نمی آمد.همه با شیون وزاری آب کند ۀ برمرگ آ ن جوا ن نا کا م میگریستندازدرود یوار ما تم میبا رید وزمین وآ سما ن بر ا ین مرگ رقتبا ر وا شک آور ،جوان 24 سا لۀ که د ست تقد یر با فجیع ترین وضعی رشتۀ زند گی اش را قطع واورا از فراز قصر آرزوها یش سرنگون کرد اشک میریختند ودرلحظۀ هزار بار نفرین جا ودا نی شانرا براین بیعدا لتیها که زند گی های را برباد کرده است میفرستادند
کمیل که د ستهای خا سف وبی روح شهلا را ا ز فرط درد میفشرد در میا ن ا نگشتا ن او چیزی را د ید که آ ن د ستۀ کلید ویک لوله کاغذ بودآن یکی یاد دا شتهای بود که لحظۀ قبل ازمرگش نوشته بود وآن دیگری هم کلید بکسهای جهیزیه اش که همچنا ن دست نخورده وسر بمهر گذاشته ورفته بود.
کمیل با آخرین توا نی که دا شت به کمک د یگران روانۀ خا نه شد. خا نۀ که یک عمر با چه اشتیا قی درانتظا رزندگی درآ ن بود خا نۀ که برای شهلا تاج محل و قصرآرزوها یش بود .خا نۀ که میبا یست این دو فرشتۀ عشق وآرزود رآ ن به شا د ی زندگی میکرد ند ودرکنار هم میمرد ند. ولی
ا فسوس که چنین نشد!
جای شا دی ونشا ط در ود یوار آ ن مالا ما ل درد وما تم و آه و حسرت شدهردو با چشم گریا ن ود ل خونین در مرگ یکد یگر بآ ن چشم گشودندهرد و با انبوهی از درد وداغ در فرا ق همد یگر بآ ن پا گذاشتند بجای آ نکه عشرت وکا مرا نی وشا د ی وسرور درا ن موج زند شیون وزاری طنین انداز شد.وبجای آنکه بر روی همد یگر بخند ند در عزای هم گریستند
شهلادرحالی قدم به آن میگذاشت که پیگرکبا ب شدۀ منصوب به کمیل را بگورستا ن میبردند وکمیل نیزدرحا لی به آ ن چشم گشود که پیکرنفیس شهلا در چند قدمی اش نقش برزمین بود.دررا بر روی کمیل گشودند وهمینکه چشمش به پا رچه های نفیس دست دوخته شهلا که آنرا با چه امید وآرزوی دوخته بود افتید بی اختیار فریا د زد. اف شهلا شهلای برباد شده ام! دیگر یا رای شیون وزاری را نداشت و آهسته بالای تخت خوابیکه با پا رچه های
د ست دوختۀ شهلا مزین شده بود نشست به نقطۀ نا معلومی خیره شد ودر آ ن به تما شا ی دا ستا ن زند گی ا ش پرداخت.
به دورۀ طفلی که غرق نا ز ونعمت بود ، به د نیای پر آ شوب عشق وجوانی ، به روزگا ر دلداد گی اش به شهلا به دورۀ طلا ئی  نا مزادی وآن عروسی با شکوه، به آن شب فراق و آن زندگی نکبتبا ردرزندان وآن شورواشتیا ق دیداروسرانجام هم این محشرمدهش ومرگ شهلا تکا ن سختی خوردو ما نند دیوانه ها یکه از وحشت چیزی هرا سان باشند از جا بلند شد وفریاد زد:
ای خدا برای چه؟
با زهم یک سکوت مرگبا ر وو حشت آور:
نا گها نی چشمش به دیواری افتید که در آن به خط درشت وزرینی
چنین شعر سوزنا کی از شهلا نوشته شده بود:
( کبا بم کرد داغت ای کمیل نو جـــوا ن ا مشـــــب
( درآ تش سوخت جا نم راغمت ای د لستا ن امشب
( به فریا د ا ست ازهجرت د لـم ای مهربا ن امشب
( شرا رشعلۀ آهم رســـد بر آ سما ن امشــــــــــــب
                           ( همی تر سم که سوزد آتش جا نم جها ن امشب
( مرا ایکا ش چون سنگی کنارت گور میکرد ند
( دل تا ریــک ما را همنشین نور میکرد نـــــــد
( سرم را خا ک پا یــت ای مه مستور میکرد ند
( د وچشمم را فد ا ی آن دوچشم حور میکرد ند
                          ( که میبود م همآ غوش تو ای آرا م جا ن ا مشب
( غم وسوز د لم را کس درین د نیا نمید ا ند
( شرار آ تشم را جز د ل لیلا نمیـــــــــد ا ند
( غم تنها ئی ام را هر که شد تنها نمیـــد اند
( فراق و درد ودا غم راجزاین شهلا نمیداند
                       ( که دارد بر د ل خود داغ ودرد صد جها ن امشب
( د لم ای مهربا ن د لبر گل روی تو میجوید
( بها ر زند گی ا م سرو د لجوی تو میجوید
( سربی سجد گاهم طا ق ابروی تو میجوید
( دوچشم اشکبا رم چشم جا دوی تومیجوید
                        ( کجا ئی ای امید ا ین د ل آ تشفشا ن ا مشــــــــب
( بیا ای با غ وبستانم بیا ای سرو ریحا نم
( بیا ا ی آرزوی من بیا ای نور چشما نم
( بیا ای با د شاه دل بیا ای عشق وا یما نم
( بیا رحمی بحا لم کن بیا دیگر مسوزا نم
                        ( که میسوزد زهجرت مغز مغزا ستخو ان امشب
( غبارم ذ ره ام خاک رهم خاکسترم بیتو
( کبا بم آ تشم دود م سپند مجـــــمرم بیتو
( فغا نم نا له ام آهم د م صد خنجرم بیتو
( غریب وبیکس وزاروزهیروابترم بیتو
                       ( بیا کز دوری ات د ارم در آ تش آ شیا ن ا مشب)
کمیل با مطا لعۀ این شعرد لش را آ تش گرفت واز حا ل رفت با زهم بحا ل آمد وحیرتزده به نقطۀ چشم دوخت ومحو تما شا ی زند گی اش شد
مریم خواهرکمیل که خیلی ها بیقراربود دستی بگردن او انداخت وبا عذر وزاری گفت: شهلابرای تو وبیاد تو جان سپرد.اوجرمی نداشت او قربا نی ظلم وزور دیگرا ن شد . آرزوی مرگ داشت نه میل شوهر،اودیوانۀ تو بود وتو گمشده اش بودی اوبیاد تو میگریست ولی د یگران به او میخند ید ند،اوهرگزترا فرا موش نکرد و یاد تو وآرزوهای توسرما یۀ زندگی اش بود،وفایش حدوحصری نداشت وبرای همیش خود را متعلق بتومیدانست وهرگزبرا ن نبود تا سرموی بتوخیا نت کند ولی این جبرزما ن وفشا رد یگران بود ،که اورا اسیر چنین روزی کرد.اوجزهمین راه راه د یگری نداشت راهیکه بآ ن روبراهش کرده بود ند.اوبا این کارخود جا ن خا نواده اش رانجا ت داد ورنه همه را میکشتند.صبوروشکیبا با ش وبیا این نا مه ها ویادگا ری های ا ورا ببین که چه وفای آتشینی بتو داشته
مریم آهسته دستۀ کلید راازدست کمیل برداشت تا بکس ها را با زکند که نا گها ن متوجه کاغذ ی شد که همراه با کلید بود آنرا گشود وچنین چیزی د ید:
( د لبرعزیز ودوست داشتنی ام!
گمشده عزیز ونازنینم !
اگرروزی این دفترپریشان بدستت میرسید لختی به خود بیاندیش وبرای آنچه که در حق ام روا داشتی لحظه فکرکن
آ یا شیوه د لبری همین بود که تو کرد ی آ یا میدانی که هنوز در سوگت غمگینم وتا زند ه ا م در فرا قت مینا لم
تو رؤیای بودی که آمدی ولحظۀ د لی را چراغا ن کردی ور فتی وزند گی را جهنم ساختی!
مرا ببخش که نتوانستم دیگرسری بپایت داشته با شم وچون به پیشگاه توشرمسار بود م نتوانستم نزد ت بیا یم
شرمسا ری ام ا زان بود که اگرعاجزد یگران بود م چرا خنجربردل خود نزد م تا ازهمه چیزآزاد میشدم ود یگر آ نکه من آن شهلا یکه تومیخواستی نیستم مرا ببخش که نتوانستم مونس جا ن وغمگسا ر غمهای فراوانت با شم
کمیل !
تو فدای شهلا شدی وشهلا قربا نی هوس د یگران
کا ش نمیبودم کا ش ازمادرنمیزاد م کاش دوری میان من وتو دوری زمین وآسما ن میبود
کمیل !
من غرق شدۀ هستم که ساحل نجا تی برایم نیست ودیگر توان دست وپا زدن راهم ندارم
به اعماق دریا ودردل نهنگها فرومیروم وبگذاربروم تا دیگرآ نجا کاری بکا رم نداشته باشد
کمیل من غمی ندارم که چه میشوم !
غم وغمها یم غم توست که با چنین غمهای چه میکنی ،بشنوی که عروست، شهلایت ،دل ودنیا ومعبد آرزوهایت عروس دیگری شده وبه آغوش د یگری آ رمیده چه خواهی کرد وبکجا خواهی رفت کاش سه ماه قبل میآ مدی واکنون که د یگر کا رم از کا ر گذ شته مرا ببخش!       
                                             خدا پشت وپناهت فدای تو شهلا)
کمیل چشما نش را بست وبرنگونسا ری خود آ نقد رگریست که همه برایش گریستند
بکسی را که متعلق به شهلا وجهيزیه اوبود گشودند. برپوش د اخلی بکس برلوح کاغذ ی چنین بیتی معلوم میشد:( کا ش آنکس که ترا کشت مرا سوخته بود)
محتویا ت بکس همه اش لبا سهای عروسی شهلا ویک قطعه عکس از کمیل بود که بر پشت آ ن ا ین شعربچشم میخورد
( به گل مشغول میدارم د ماغ ودیده را بیتو
که هم رنگ ترا دارد وزا ن بوی تو میآ ید)
چشم کمیل به زیورات شهلا افتید ودر حا لیکه با تعجب بران نگاه میکرد از مریم پرسید :
چرا آنرا با خود نبرده شا ید کسی ما نعش شده با شد؟
وخواهرش که به مشکل میتوا نست از گریه خود داری کند جواب داد:
نه هیچ کسی ما نعش نبود بلکه ما خود گفتیم اقلا این چیزها یت را ببر
ولی او که د یوا نۀ توبود به هیچ چیز د یگری اعتنای نداشت
همه برایش میگفتند توبالا تر ازهزاران عروس تنها وبیکسی نیستی که ا ینگونه خود را
به آ ب وآ تش میزنی وره د شت ود ریا گرفته ای. ولی او میگفت وبخود تلقین میکرد که غم من بالا تر از همه غمهای د نیا ست ،به هر حا لی کمیل خیلیها در ما نده وبیتا ب بود وهمه تلا شهای که برای آرام کرد ن اوانجام میشد سود ی نمیبخشید براي اینکه خرمن هستی اش را چنا ن آ تشی گرفته بود که اگر بدریا میرفت د ریا آ تش میگرفت.
سپید ۀ صبح کم کم دامن پهن کرد همه برای ادای نما ز رفتند وکمیل هم با اند ک توانی که داشت وضو گرفت وبا سوزو گدازی به سجده افتید و دستی بر دعا بر دا شت وفر یا د زد:
ای خدا!
موجود گم کرده راه وپریشا نی هستم که فشا ر غمها ومصا ئب زند گی عقل وهوشم را بد نبا ل بخت واقبا لم ربوده نمیدانم چه کنم وبکجا روم د یروز از زندان د یگران آ زا د شد م وامروز در زندان زند گی خود م اسیرم از زند گی بیزارم ومرگ را هم وسیلۀ نجا تم نمیدانم ازین دوراه آنچه را که برایم بهتر میدانی هما ن را عطا بفرما!
هوا روشن شده بود وجسد شهلا چون سبد گل پر پر شدۀ در میا ن حویلی قرار دا شت که ازکنا رش شیون وزاری به آ سما ن بلند بود وکمیل که ما ت ومبهو ت در گوشۀ ا فتیده بود با آخرین توانیکه دا شت روی پا ا یستاد وآن سکۀ طلا ئی راکه آرزو داشت لحظۀ آینه مصا ف بر روی آ ینه بگذارد با خود گرفت وبرای اولین وآخرین دیدا رآهسته بسوی شهلا روان شد
پیکرۀ نا زنینی با مو های ژولیده وپریشا ن سیمای تا بنا کی که د یگر فروغ ونورزند گی دران نمید رخشید ،آهسته کنا رش نشست چا در ا ز رویش بر گرفتند وکمیل بعد از ده سا ل درد وا شتیاق چهرۀ زعفرانی ورنگ پریدۀ را که د یگرنور امیدی دران نبودسیمای افسرده وپریشا نی را که د یگر موج هوسی دران جلوه نمیکرد
چشم افسونگرو د لفریبی را که د یگر فروغ وفسونی نداشت روی تا بنا ک د لستا نی راکه زند گی اش چون گل بی بهای بپای اوپر پر شد
لحظهً تماشا کرد. برروی زیبا یکه روزگا ری قبلۀ عشق ، معبد آرزوها وگریبا نگیر دل آ رزو مند ش بود چشم گشود وآن آرزوی بزرگ آینه مصا ف گلویش را فشرد وآ ن سکۀ طلا وهد یۀ دیدار شهلا را که سا لها با خود داشت بر روی سینه اش گذاشت وآهسته گفت:
تبریک شهلا !
چه زیبا ای شهلا!
ولی کو آ ن شهلا یکه با تبسم د لنوازی د ل ود نیا یش را روشن کند!
کوآن شهلایکه چشم بگشاید وببیند فروغ دیده اش با چه آرزو وانتظا ری بپا یش نشسته است
سربپای تابوت گذا شت وچشما نش را بپا های شهلا ما لید و لختی آرام گرفت
شا ید برای زند گی بربا د شده وآ رزو های نا کا مش میگریست
بازهم آ را م وخا موش ما نند مرد غمزدۀ که محوغمهای بی پا یا ن زند گی ا ش
با شد.ولی د یری نگذ شت که شعلۀ آهش ا ز اعما ق سینۀ سوزا نش جهید
وچون شمع نیم سوخته ولرزا نی به پای مزار آرزو ها یش خا موش شد
واین قلب داغدار وآرزومند هم از طپش با ز ما ند.
                                                          پا یان
                             شب نهم حمل 1388 هجری شمسی پلخمری
                                       آخرین ویرایش شب سوم عقرب

No comments: