قسمت دهم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی
کمیل راه خا نه را در پیش میگیرد خیلیها شاد و بیقرارومحو تمنا های میشود که برای بیشتر از ده سا لی بیا د آن طپیده بود.د یگر یا د د ا شتهای کمیل به پایان رسید ولی من نگا رنده همچنا ن تشنه وسرگردان بد نبا ل بقیۀ ما جرا افتید م وشتا بنا ک ا زمحبوب الله پرسید م که د یگر چه شد؟
اوکه ا ز یک فکر عمیقی بیرون میشد نفس به راحتی کشید وگفت :
حشمت تقریبا سه ماه بعد از عروسی ا ش طبق رسوم وآ ئین کریما نۀ عروسی از
وا بستگا ن شهلا بعنوان پا یوا زی دعوت کرد که من ونبیله هم شا مل آ ن بود یم
شا مگاهی یکی پی د یگری وارد منزل آ نها شد یم وبعد از صرف غذا پد ر وبرادر شهلا که خا نۀ شا ن در قریۀ د یگری بود رفتند. من با چند تن از مهما نا ن قرار بران گذاشتیم که بعد ازادای نما زدرمسجد دوبا ره آمده چا ی میخوریم.
حشمت که پا یبندی چندا نی بمسجد ومدرسه نداشت با یکی دو تن از مهما نا ن خا نه ما ند
ما رفتیم به مسجد ورکعات اخیر نمازرا ادا میکرد یم که کسی داخل مسجد شد وبه رکوع وسجود پرداخت. بوی عطردل انگیزش فضای مسجد را درهم پیچید، ازمن دوربود وبه دیگران نزد یکتربود.چون مسجد درکنا رراه عا م قرارداشت گمان کردم شاید عابری با شدکه بمنزل نرسیده وشب همین جا میما ند.
ازنمازکه فارغ شدم دیدم جوا ن زیبا وشیک پوشی با چه فروتنی ایستا ده ا ست
مهرش بردلم فرود آ مد وخوا ستم برا ین رهگذرخوش قیافه رختخواب و لبا س خوبی بیاورم وحتی با لا تر ازآ ن خوا ستم همراه خودم بخا نۀ حشمت شا ن ببرمش.
بعد ازا دای نمازآهسته وبا تمکین ازجای بلند شد ودرحا لیکه تبسم ملیحی برلب داشت هریک ما ن را با سم صدا زده احوا ل پرسی کرد. اما احساس کردم که برخورد سرد ما تا حد زیادی اورا نا راحت کرده بود.
هنگا میکه بمن نزدیک شد آ ن خنده وپیشا مد اولی را نداشت افسرده وبیمزه معلوم میشد
و من که نا راحتی ا ش را حس کرد م بر خلاف د یگران به استقبا لش بلند شد م ودرحا لیکه با محبت مبهمی اورا در آ غوش میکشد م آهسته گفت محبوب الله عزیزم:
نه تنها من بلکه همه ازین آشنا ئی ا و متحیر بود یم
بدورش حلقه زد یم ویکی بد یگری نگاهها ی پرسش آ میزی میکردیم که این کیست واز
کجاست. چشما ن سیا ه ومقبول چهرۀ فراخ وقا مت موزون او همه ا ش کمیل بود ولی کمیل که در نزد همه مرده بود هرگز برآن نبود یم که اوباشد.
به هر حا لی اورا بقصه آورد یم وهمینکه آغا ز کرد ازهما ن شب عروسی تا موضوع آن مسا فر گمنام و زند ا نی شد نش در هرات دیگر فهمیدیم که کمیل است وکمیل.
همه ا ورا دوبا ره بآ غوش کشید یم ومن که خیلی حیرت زده بود م دوید م بطرف خا نه تا
مژدۀ بهمه بدهم .
کمیل بد نبا لم د وید ود ستم را گرفت وگفت:
ما درم عا رضۀ قلبی دارد که شا ید با د ید ن نا گها نی من حا لتش بد تر شود بهتر است
تا برای چند لحظۀ اورا درمورد آزادی وآمد نم سرگرم بسا زید تا حد اقل آ ما د ۀ پذ یرش چنین خبری شود.ما همه طرح اورا پذ یرفته روا نۀ خا نه شد یم.
حین رفتن آهسته برایش گفتم من با نبیله خواهر شهلا ازدواج کرده ام وا ین برای آ ن بود تا نسبت بمن مطمئن ترگردد.
بشوخی د ستم را فشرد وگفت :
دوست بود یم خوب شد که باجه هم شد یم.
حلقه بر در زد یم شهلا دروازه را باز کرد
یکی پی د یگری داخل حویلی شد یم ا و با هریکینی که درد ست داشت پیشروی ما قرار گرفت تا با روشنا ئی آن راه برویم.
همه بطرف خا نۀ کمیل پیچیدند.
کمیل پیشروی من ومن آخرین کسی بودم که داخل حویلی میشدم
هرگز فراموشم نمیشود که شهلا با دیدن کمیل خود را عقب کشید وچراغی را هم که درد ست داشت پنها ن کرد تا این مرد بیگا نه اورا نبیند وکمیل هم بدون آ نکه بداند او کیست ازکنا رش گذ شت ومن که چند قد می ازاودورشده بودم برگشتم ود یدم که شهلا به حیرت بطرف ما نگاه میکرد.اوبا د ید ن من پرسید:
شما که مهما ن ما بود ید خا نۀ مریم شا ن چه میکنید وآ ن مرد بیگا نه که بود؟ومن که حا لت خوبی ندا شتم وفرصتی هم برای شرح همۀ ماجرا نبود مختصرا برایش
که کمیل بود وبرگشته وبه نبیله جدا سفا رش کرد م تا مرا قب حا ل ا وبا شد
شهلا یک قد از جا بلند ولی هیچ چیزی نگفت ومن هم شتا با ن بد نبا ل همرها نم رفتم وهمینقدرصدای افتیدن چیزی بگوشم آ مد که گمان کردم شهلا برزمین خورد وبیهوش شد وهما نطورهم بود.د یگرا ن پشت دروازه ایستا د ند ومن داخل اطا ق شد م
ما درکمیل روی جای نمازی نشسته دعا میکرد ومریم هم که بدعوت شهلا آمده بود درگوشۀ مصروف مطا لعۀ کتا بی بود.د لم بحا ل شان و زند گی سرد وا فسردۀ شا ن سوخت گلویم را غصه گرفت آهسته کنا رش نشستم تا دعا یش ختم شد د ستی بررو کشید وبطرفم خیره خیره نگریست وگفت :
بچیم چطور شد که درین نیمۀ شب بسراغ ما آ مدی توکه بعد از مرگ کمیل پای خود را از
خا نۀ ما گرفته بودی؟
من با عجله د نبا لۀ حرفش را بریده گفتم :
مادر!
چشمت روشن کمیل زنده وسلامت است کسی از نزد ش آ مده واوکه گما ن میکرد شا ید به د لجوئی اش آمده با شم آه سردی کشید وگفت:
ــــ هرچه که قسمت بود شد حشمت هم ازما ست
ــــ نه ما درشوخی نمیکنم کسی ازنزد ش آمده و نشا نی های ازاو دارد
وبرای اینکه اوازمرگ کمیل چیزی نگوید خود را نزد یکش کرده گفتم هرگز نگوئی که پسرم مرده بود که کا رازکارمیگذرد.
درین حا ل مریم که بالای سرش ا یستا ده بود گفت ما در را ستی کسی پشت در وازه است
وآنها نیز سلام سلا م گویا ن داخل شد ند ومن عجا لتا کمیل را بما درش معرفی کرد م که
ا ین هما ن کسیست که ازنزد کمیل آمد ه ا ست.
کمیل هم درحد نها یت خونسردی درنقش قاصد سرصحبت با ما د رش را آغا ز کرد.
ـــ مادر!
من از نزد کمیل فرزند شما آمده ام بهمۀ شما سلا م میگفت فردا یا پس فردا خود ش هم میآ ید واین هم تحفه های که بشما فرستا د ه است.
نخست از همه آن لبا س را که در شب عروسی اش برتن داشت بمادرش نشان داد و
آن بهترین گواهی بود که میتوانست د لیل محکمی برزنده بود نش باشد
ومادر کمیل بدون آنکه نگاه بآ ن بکند گفت این چه شوخی است که با من میکنید
من از کمیل که به صفت قاصد ی اینجا نقش بازی میکرد تقاضا کردم تا کمی
ازآنشب قصه کند.
این برای آ ن بود که نخست آنها مطمئن شوند که کمیل نمرده است واوهم ماجرا ی آنشب را تا آ نجا یکه همه چیز روشن میشد تعریف کرد.
وما درش که ا ول به آ ن لبا س توجه نکرده بود ازمریم خواست تا آنرا ببیند
ومریم که کاملا ما ت ومبهوت ما نده بود آنرا با تعمق فرا وا ن زیرزوروکرد ودر
حا لیکه نفسش بند بند میشد گفت مادرکالا ی خود ش است
وکمیل تحا یفی را که آ ورده بود یکا یک پیشروی شا ن گذاشت وگفت:
این ازمادرش این ازپدرش این از خواهرش واین هم ازعروسش
وهنگا میکه چشم مادرود ختر به گلو بند شهلا افتید هردو بگریه افتید ند
چیزی نما نده بود که همه چیز افشا شود
ومن برای اینکه ازین گریۀ آنها کمیل به چیزی شک نکند فکرش را روی موضوع دیگری مشغول کردم.
صحبت با اضطراب وهیجا ن زیادی ادامه داشت وما خواها ن آن بود یم که بزودی
چیزی ا فشا نشود وکمیل حد ا قل برای نیمساعت د یگر درنقش پیا م آ وربا زی کند
کمیل میخواست درهمین نقش با ما درش مستقیما حرف بزند ولی ما درش که اورا مرد
بیگا نۀ میدانست نمیخوا ست با اومستقیما ببیند
درین حا ل مریم که بد قت متوجه کمیل بود درروشنا ئی کمرنگ هریکین نا گها نی چشمش بخا ل سیا ه گردن ا و که ازطفلی آ نرا باخود داشت افتید نزد یکش آمد وروبرویش نشست و درحا لیکه رنگ ازصورتش پریده بود خودرادرآغوش کمیل انداخت وگفت مادرخودش هست
محشری برپا شد با ر با ری بیهوش شد ند وبهوش آمد ند
از آ مد ن کمیل جا ن تا زۀ گرفتند ودنیای بربا د شدۀ خودرا دوبا ره آباد د ید ند
ولی نمیدانستند که به او،ازعروسی شهلایش چه بگویند وچگونه وتا چه زما نی آنرا پنها ن کنند.سعی ما بر ان بود که بزودی کمیل از ماجرا ی عروسی شهلا آگاه نشود.
ولی کمیل که د یگر خودرا در میا ن خا نوادۀ خود د ید بیتا با نه درپی شهلا وپدرش که اینجا حضورنداشتند شد چشم ودل زبا نش اینها بویژه شهلا را میجست که کجاست وچرااینجا نیست
از مریم پرسید که شهلا وپدرم کجا هستند ومریم هم که غرق درین طوفا ن بود
بلا فاصله جواب داد امروز هردویشا ن خا نۀ ما ما یم پدرشهلا رفتند وکمیل که د یگر تا ب دوری شهلا را ندا شت فرما ن داد تا اورا بیا ورند.
ادامه دارد - - -
No comments:
Post a Comment