قسمت دوازدهم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی ازولایت بغلان
به حشمت که تعلقی ندا شتم وخود را شایستۀ کمیل هم نمیدانم وحتی نمیخوا هم بااو روبرو هم شوم.
به حشمت که تعلقی ندا شتم وخود را شایستۀ کمیل هم نمیدانم وحتی نمیخوا هم بااو روبرو هم شوم.
ومن که ازآ تیۀ چنین راهی وحشت داشتم بزاری وا لتماس گفتم نه شهلا چنین مگویک راه خوبتری واو که به نقطۀ نا معلومی خیره بود سری بعلامت منفی تکا ن داد وگفت
سرنوشت فقط یک راه بررویم بازگذاشته وآن راه گوراست وبس.
بازهم به زاری وتسلایش پرداختم :
نه شهلا محض خدا راه خوبتری!
اوکه دیگرخود را خیلی درمانده ونا توا ن میدید چشمی برهم نهاد وگریه را سرداد وآ نقدرگریست که دلم کبا ب شد. ودرحا لیکه دوباره سربروی خا ک مینها دآهسته گفت:
دیگرراه خوبتری وجود ندارد ،راهم همین ا ست که بآ ن روبراهم کرده ا ندوتوبرو راه بهترازین را ازمادرمهربا ن کمیل بپرس که مرا میراث خود آورده
درین گفتگوبود یم که مادرحشمت که زن غضبنا ک وما جرا جوی بود داخل آشپز خا نه شد وبد ون آنکه چیزی بپرسد لگدی بر فرق شهلا کوبید وفریاد زد:
بد بخت سرکمیل را خوردی واکنون نوبت حشمت ا ست
تا توآمده ای ازد ستت خون میخوریم آخرکمی شرم کن توزن حشمت هستی وبیا د د یگری گریه میکنی؟
د ید م که شهلا چون پلنگ زخمی سربلند کرد وبا نگاه های تند وخشم آ لود یکه دنیای نفرت وکینه ازان هویدا بود جواب داد
فقط یک حرف که برو ودیگر سایۀ شومت را برسرم میا نداز
شماها مردمان وحشی وستمگری هستید که ازبربا دی ضعیفا ن وزیرد ستان تان لذ ت میبرید
وجدا نی ندا رید تا درزیر محاکمۀ آن لختی بخود بیا ند یشید
با ا ین حرفها ی شهلا آ تش خشم ما در حشمت شعله ور تر شد و فریا د زد:
مید ا نی چه گفتی تو یک کنیزی ومن مولایت و برا ی یک کنیز ما نند تو ما یۀ
شرمسا ریست که به پیشگاه مولا یش حرف نا سنجیدۀ بگوید
شهلا که د یگر آ ب از سرش گذ شته بود بتند ی جوا ب داد:
من قبلا هم تعلقی بشما ندا شتم وا کنون هم ند ا رم وآ ن یک ا ستیلای وحشیا نۀ بود
که تووفرزند برسرم داشتید.
من ا زخود شوهری دا رم وما ل د یگری هستم که کمیل نا م دارد وهم اکنون درخا نه اش نشسته است وآ ن پیرزال که عمری بر این صید پریشان جفا کرده وحرف بدی ازو نشنیده بود .غضبناک شده فریا د زد:
آه فضل خدا که دیوا نه هم شد ه ای
جوا ب بعد ی شهلا بگونۀ بود که آ ن پیر زن شتا با ن بطرف خا نۀ کمیل روان شد
ازپشت پنجره کمیل را د ید وموضوع را به حشمت اطلاع داد
وحشمت که ا زین ما جرا آگاه شد حتی نخوا ست کمیل را ببیند
زیرا اینها زما نی با هم خیلی دوست بودند وروی آن حشمت خود را به پیشگاه کمیل مقصروشرمسارمیدانست.
عذرنا مۀ به کمیل نوشت واورا از رفتن ابدی اش ازین کشورآگاه کرد.
به هرحا ل از رفتن مادر حشمت د یری نگذشته بود که حشمت وحشتزده
وهرا سا ن داخل آ شپزخا نه شد وبد ون آ نکه با من یا نبیله حرفی داشته با شد
آهسته کنا ر شهلا نشست وگفت :
{شهلا تود یگر تعلقی بمن ندا ری من میروم که د یگر برنگرد م و این نا مه را به کمیل بده وبرا یش بگو که پا ی نداشتم تا بقد م بوسی ات میآ مدم
وتونیز به عظمت وبزرگواری ا ت مرا ببخش واز آنهمه ا ذ یت و آ زا ریکه از من د ید ۀ چشم بپوش هیچ کسی جزمن ما یۀ پریشا نی وبد بختی ا ت نیست}
وشهلای پریشا ن که سرش درمیا ن زا نوها یش فرو رفته ومحوغمهای بی پا یا نش بود
با لحنیکه ا زان بوی خون میآ مد گفت:
{اگر نبخشم چه؟
چه امیدی چه تمنای !
خرمن هستی دو ا نسا ن را آ تش زدی وبا زهم ا مید لطف خد ا وبخشش ا ین بینوا را داری!
اگر نبخشم چه راهی دارم
آیا میتوانم ما نند تود ست خونینی دا شته با شم
آ یا میتوا نم ویا توان آنرا دا رم تا د ر برابر ا ینهمه بیعد ا لتیها ی تو مردانه با یستم وا نتقا م زند گی بربا د شده ا م را بگیرم
آ یا دستی دارم تا گریبا نت را بگیرم که چرا وبچه حقی زندگی ام را بربادکردی!
نه هرگز !
همان هستم که بودم. همان شاهد خاموش وزبا ن بستۀ هزاران درهزارظلم وزور شما
هرجا یکه میروی برو ولی بعد ازانکه حا صل زور ونیرنگ وقهرما نی ات را بچشم سر مشا هده کنی ومدال افتخارد یگری ازین شاهکا ری خود بردوش مردا نگی ات بیا فزائی
به هرجا ی که بروی کوکب اقبا ل همراهت هست ونیک بختی های زند گی
با ستقبا لت میآ یند زیرا مردی ود ست بلند ی د اری وزما نه هم د ستش روی د ست توست
واین منم که نه بختی دارم ونه ا قبا لی ودرمیا ن اینهمه بد بختی های خود د ست وپا میزنم وبتلخی وحسرت جا ن میدهم
ا ین منم که با کوله با را زرنجهای بیشما رخویش درمیا ن صحرای سوزان زند گی تنها وبیکس ، بی یار بی یا وروآ وا ره وسرگردان میگردم وا مید نجا تی هم ندارم
برای ا ینکه یک د خترم وو صلۀ ننگی بردامن علیای این اجتماع}
به هر حا لی حشمت که در میا ن موج از وحشت ودهشت د ست وپا میزد وسخت تحت تأ ثیر نا له وفریا د شهلا رفته بود د یگر حرفی نزد وکاغذ را برزمین انداخت ورفت.
راستی او چنان رفت که تا اکنون با همه سعی وتلاش بستگا نش سراغی ازو نیست
محبوب الله که بد قت یک یکی ازین ما جراها را تعریف میکرد بعد از مکث کو تاه گفت:
توصیه وتسلای من به شهلا سودی نبخشید.
وبرای اینکه کمیل را بیش ازین درانتظار نگذاشته باشم نبیله را مرا قب حال شهلا گذاشتم و خودم نزدکمیل رفتم
واو با محض دید نم بطرفم آمد ودستم را گرفت وخواهش کرد تا برای قد م زدن به صحن حویلی برویم
ومن برای ا ینکه شیون وزاری شهلا بگوشش نرسد اورا بسمت دیگر که ازموقعیت شهلا فاصلۀ زیا دی داشت کشا ند م وهمینکه ما ازخا نه خا رج شد یم ما درکمیل هم بمشورۀ د یگران نزد شهلارفت تا اورابیا ورد. ازکمیل تقا ضا کرد م تا کنا ر جوی که پهلوی آن قراردا شتیم بنشیند
ولی او گفت که من برای نشستن نیا مد ه ام میخواهم گردش کنم تا ببینم درین مدتی که نبودم
چه تغیرا تی درحویلی ما نما یا ن شده است.دیگر تلا ش من برای آ را م کرد ن کمیل سودی نداشت ونمیتوانستم برایش بگویم که آنسو نرو که بم است با روت ا ست اوبسوی آنچه که برایش تقد یر شده بود به پیش میرفت و نمیدانست چه آیندۀ ا ورا ا نتظا رمیکشد
دستم را گرفت وبقد م زد ن شروع کرد وجنون وار ترا نه های دل انگیزی را که شا ید سا ختۀ خود ش بود زمزمه میکرد.
{ اسیر چشم شهلایت من ای شهلا کجا هستی!
{ شهید تیر غمها یت من ای شهلا کجا هستی!
اوآهسته قد م میزد وا ین شعر را با شور وا شتیا ق زیا د ی زمزمه میکرد
چنا نیکه گوئی روح شهلا درآ ن تا ریکی شب آ نرا میشنید وبا زبا ن بی زبا نی فریا د میزد
{ فدای قد بالای تو این شهلا کجا بودی !
{ اسیر وزا رغمها ی تو ا ین شهلا کجا بود ی!
شب تا ریک ووحشتنا کی بود که از هر گوشه وکنا ر آ ن وحشت وجنون میبا رید
کمیل د ست بد ست من راه میرفت ولی شهلا ا زبود ن ا و د ر میا ن حویلی آگا ه نبود
نا گها ن نا لۀ محزون وجا نسوزیکه آهسته از چند قد می ما بلند میشد هردوی ما را میخکوب کرد وکمیل که ا ز شنید ن آ ن قلبش فرو ریخت با یک عجله ولی چنا نیکه صدای پا یش بلند نشنود به آنسو روا ن شد
نا لۀ غم ا نگیز وجا نگدازی بود که بر د ل سنگ ا ثر میکرد
کمیل نزد یک ونزد یکتر میشد ونا له هم بیشتروسوزنده تر
اودر میا ن آ ن آ ه ونا له وشیون وزا ری ا سم خود ش را شنید که میگفت:
ادامه دارد ---
No comments:
Post a Comment