قسمت هشتم
محشر
نویسنده: بشیر احمد غزالی
حشمت جوا ن تنومند با چهرۀ نسبتا سیاه موهای خرما ئی وچشما ن آ بی درمیا ن انبوه از مرد م وشهلا نیز با هما ن هیکل موزون آهسته آهسته تا نزد یکیهای غروب وا رد حویلی حشمت شا ن شد ند.
حویلیکه چند سا لی پیش شهلا با چه آرزوی درکنا ر کمیل بآ ن پا نها ده بود.
حویلی هما ن حویلی ، محفل هما ن محفل ، شب هما ن شب ، سا ز وسرود هما ن
سا زو سرود عروس هما ن عروس، ومرد م هما ن مرد م ولی آنچه که د ر میا ن نبود کمیل بود که گوئی چشم برهم زد نی اورا برد ا شته وجا یش حشمت را ا یستا ده کرده بود ند.
وما فا ملین کمیل هم ا زگوشۀ ا ین منظرۀ د رد نا ک را با تلخی فرا وا ن وحسرت بی پا یا ن
تما شا میکرد یم
زیرا خود شبی شاهد اینهمه نا ز ونعمت وشا دی وسرور برای خود بود یم .
شهلا یکه آنشب چون کبوتری درکنارحشمت میخرامید شبی درکنا رکمیل ما ا یستا ده بود.
سرانجام آ ن سیه کا ری با نجا م رسید وسرنوشت دست عروس کمیل را بدستا ن حشمت سپرد
چند روزی ازین ما جرا گذ شت وپد رم ازشد ت آلام وفشا رغمهای زندگی بدرودحیا ت گفت
د رخا نه تنها ما درم ما ند وبس ومن که شوهرداربودم نمیتوانستم همیشه نزد شا ن با شم.
مریم با ادای همین جمله که هیچ کسی درخا نۀ ما نماند بگریه افتید وآنقدرگریست که همه برا یش گریستیم.
ومن (نگارنده) که بنا حق و با کنجکا ویهای بیهودۀ خود اورا بگذ شته ها وبگریه انداختم
گفتم :
مرا ببخشید که ندانسته باعث پریشا نی ات شد م.
درین حا ل نبیله خواهر شهلا که سر مریم را د رآ غوش داشت ونوازشش میکرد گفت
صبرداشته با ش خواهر با آه وحسرت کمیل وشهلازنده وما راحت نمیشویم آنچه تقدیربود شد وبعد ازینهم درانتظار مقدرات الهی هستیم.
من باعجله جلوحرف نبیله دویده گفتم مگرآ نها مردند؟
نبیله که اونیزمانند مریم حا لت بدی دا شت بد نبا لۀ سخنا ن مریم گفت :
مدت بعدازمرگ پدرکمیل مراسم هفتی برگذارشد که من هم بعنوا ن خواهرشهلا آنجا حضوریافتم.
شهلا بیش از پیش خسته ولاغر معلوم میشد وچهرۀ ا فسرد ۀ اوافسرده ترا زپیش جلوه میکرد چنا نیکه درسیما یش همه نکبت وبد بختیهای زند گی نما یا ن بود
هیچ موج هوسی درسیما یش د یده نمیشد وهیچ عشقی بردلش چنگ نمیزد
شور ونشا طیکه برای کمیل د ا شت ا ینجا نبود زیرا کمیل بر وجود ش تسلط
عا شقا نۀ د ا شت وا ین حشمت یک ا ستیلا ی وحشیا نه.
زند گی ا ش سرد وبی روح وما نند گورتنها وتا ریکی بود.
گوئی زند گی برا یش زندان زجرآورومحنتباری بود که هر لحظۀ د را ن صد با ری آرزوی مرگ میکرد وعشق آ رزوکه چون گلی با د ید ن کمیل شگفته بود با مرگ او پر پر شد.
به هر حا لی اودیگرزن حشمت شد ود راختیا راوقرارگرفت واینکه شاد بود یا نا شاد راهی جزسرتسلیم ندا شت وچون کبوتراسیرپرشکسته وپریشانی درپشت میله های قفس پرپرمیکرد.
د لش شکسته وخا طرش غمگین بود وحتی نمیتوا نست آ نرا ا زحشمت هم که مردغضبنا کی بود پنها ن کند. رفته رفته حرف بجا ی کشید که حشمت عملا د رین مورد از اوا نتقا د میکرد وخورده میگرفت.
بیا د م هست که شبی شهلا ا فسرده وغمگین د ر گوشۀ نشسته بود که حشمت آمد
من به ا ستقبا لش از جای بلند شد م واو بمحض اینکه چشمش بمن افتید گفت:
ببین نبیله خوب شد آمدی که خواهرت را یک کمی توصیه کنی ورنه کا رش خرا ب میشود.
شهلا در حا لیکه میخواست تکیۀ زیر با زویش بگذارد گفت:چه کا ری کرده ا م که مرا توصیه کند.
حشمت بشد ت جلو حرفش را گرفته گفت:
خا موش با ش ورنه همین لحظه کا رت را تما م میکنم از روزیکه اینجا آ مد ۀ از
د ست تو خون میخورم و روزگا رم سیا ه شده ا ست وهمیشه برای آ ن لعنتی که
نمید ا نم چه بود گریه میکنی وا گر بگفتۀ خود ت برای ا ونیست پس برای چه غمگینی؟
شهلا که ازین حرفهای همیشگی حشمت به تنگ آمده بود جواب داد:
چه وقتی گریه کرده ام که تو بتسلای دلم آمده با شی ودرمورد بگفتۀ خود ت آن لعنتی
که خوب بود یابد به خود ش بود وگذ شت وگرفتم ا ینکه روزگا ری دلی بهوای من داشت
به مقصد نرسید وقلب آرزومند ش درمیا ن توده های آ تش خاکسترشد وشنید یکه چسا ن ودر چه لحظۀ بکا م مرگ رفت که حتی کودکان برا یش گریستند ومن که امید زند گی ودل ود نیای او بود م بتو تعلق گرفتم
پدروما د رش که یگا نه جگر گوشۀ نا کا م شا نرا ا زلبۀ تخت آرزو و ا قبا ل بخا ک گور سپرد ند وبا حسرت فرا وا ن شاهد شیرینی ها ی عروسش با توا ند چه حرفی برا ت د ا رند که تو با من داری؟
آ یا آ نها د لی ند ا رند که نفرتی از تو دا شته با شند
آ یا برای آ نها تلخ وکشند ه نیست که تودرمقا بل چشما ن نمنا ک شا ن دستی روی دستم میگذاری وبهرسومیخرامی؟
آنها همه چیز را مید ا نند ولی همۀ این تلخیها را با صبر وشکیبا ئی تحمل میکنند وحتی نگاه نفرت انگیزی هم بتو ندارند.ولی ا ین توئی ا ین تو پسر کا کا یش هستی که هنوز با گذ شت چندین سا لی آ رزوی
آ ن یک مشت خاکستررا فراموش نکرد ه ای وهرروزی بررویم تیغ میکشی که چرا ا فسرده ای وبرای چه غمگینی!
آ خرمن هم د لی د ا رم که د نیای د ا رد شیرینی وتلخی وگذ شته وآ ینده های د ا رد
برلوح جبین من داغ کمیل را ننوشته ا ند که تو همه چیز را برروی آن بخوانی وزند گی را بکا م من تلخترکنی. تود لی داری ومن د لی ،تودنیای داری ومن د نیای آ نکه ترا چنین شا د وآ زا د آ فرید مرا همین ا سیروا فسرده کردوا ین ا فسرد گی من تا زه چیزی نیست که بتو به ا رمغا ن آورده با شم من ا ز روز اول با د ل ا فسرده وبخت پریشا ن بد نیا آ مده ام واکنون هم نمیتوانم ما نند مسخره و د یوانه ها هر لحظۀ بر روی تو بخند م تا د ل ما جرا جو وخا طر آ تشنا ک ترا شا د نگهدارم!
هرچه هستم وبا هرد لیکه دارم د راختیا ر توا م ود ست تقد یرمها ر سرنوشت من مجبور را بد ستا ن توانمند توسپرده وتو آ زا د ا نه وفا تحا نه میتوا نی برسرنوشتم حکم برا نی بد ون آ نکه حرفی بالای حرفت با شد.
ومن نگا رنده که گما ن میکرد م به آخرین فصول د ا ستا ن رسیده ا م با افکار پریشان که
ا ز حکا یا ت آ نها برا یم د ست د ا ده بود در اطراف نا مرا د یهای کمیل ووفا داریهای
شهلا میا ند یشید م که چه وفای نابی به عشق کمیل داشته وکمیل چه مظلوما نه بخا ک رفته
را ستی اخلا ق عالی وروح بلند شهلا بردلم نشست وبرای آ نکه بدانم سرنوشت دیگر بآ نها چه کرد از مریم خواهر کمیل پرسید م:
شهلا چه شد؟
مریم نفس به راحت کشید وجوا ب د ا د در زیر خا ک با تعجب پرسید م او چرا؟
واودرحا لیکه آب گلویش را فرومیبرد گفت :
چه بگویم که چه گذ شت وازدست این روزگا رچها کشید یم
کمیل را نکشته بودند و او زنده بود ولی تا لحظۀ که خودش نیامد ما هیچ نمیدانستیم.
ادامه دارد - - -
No comments:
Post a Comment