آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, April 7, 2012

آ ن شبی که روسها کمیل رادرشب عروسی اش با پنج تن د یگر برد ند

قسمت دوم
محشر

نبیله خواهر شهلا که رنگ از صورتش پریده واشک در چشما نش حلقه زده بود آب گلویش را فرو برد وبه سخنا نش ادامه داد:
ماه ها وسا لها گذ شت وشهلای نگون بخت همچنا ن ما نند عضو فا میلی در خا نوادۀ    شوهر ش با قی ما ند.
اورا همه دوست میدا شتند وبرای اینکه یا د گا ر یگا نه جگرگوشۀ  نا کام شا ن بود
نوازشش میکرد ند وشهلا نیز بپا س روح وروا ن همسرش زند گی درآ نجا را بهترازهر جای دیگری میدا نست و آن کلبۀ نا ومیدی مونس جا ن وغمگسا ر غمها ی فراوانش بود  
ولی با گذ شت هر روزی خزان وخزا نتر میشد ودرد مزمن قلبی هم نصیبش شده بود
این وضعیت اسفبا روسرنوشت مبهم او آ هسته آ هسته ما یۀ رنج وعذا ب خا نوادۀ کمیل شد زیرا از یکسو آ نها پسرد یگری نداشتند تا شهلا را به عقد اودرمیآ ورد ند وا ز سوی هم شهلا جوان وزیبا بود ونمیشد ا ورا تا ابد د ربند نگهدا شت با آ نکه شهلا هیچ زند گی وهیچ بخت
وا قبا لی را بهترازآ ن زند گی نکبتباروسرد وتنها ی خود نمید انست اما پدرومادرکمیل خیا ل
د یگری دا شتند وحق هم با آ نها بود تا در مورد شهلا حد ث و گما نهای دیگری داشته باشند
زیرا هیچ بیوۀ در موقف شهلا تا پا یا ن عمر به نا م شوهر ودر خا نۀ او با قی نمیما ند
روی همین پدر ومادر کمیل تصمیم گرفتند  تا شهلا را آزاد کنند وبگذا رند تا به زند گی
بعدی ا ش بپر دا زد.
ازماجرای ربوده شد ن کمیل دو سا لی گذ شت وشهلا گاهگاهی به د یدارپد ر و ما د رش
میآ مد ولی هرگزآ رام و قراری نداشت واگرخود ش اینجا بود دلش درگروآن خا نۀ سرد و
تنها وآ ن کلبۀ نا ومیدی اش میطپید.
هرگز ندانستم ونمیدانم چرا شهلا با آ نکه میدانست دیگر کا رش تما م شده زند گی در آ ن
خا نه را دوست داشت و به آ ن عشق میورزید.
زندگی به همین منوال میگذ شت تا روزی اورا ببها نۀ بخا نۀ پدرش یعنی نزد ما فرستا د ند وبد نبا لش نوشتند :
( ای شهلا !
ای عروس نگون بخت  کمیل کبا ب شد ۀ ما !
آ یا میدا نی کمیل تا چه حد د یوانه وشیدای تو بود !
آ یا میدا نی عشق وعلا قۀ ا و به زند گی بیا د تو بود !
آ یا میدا نی از چند ین د ختر یکه سر بپا ی عشق او گذ اشتند تنها سر بپای توفرود آورد !
ولی افسو س که د ست تقد یر سرش را ا ز پای تو برداشت وبخا کش سپرد
او را کشت وترا محکوم به این زند گی درد نا ک کرد
عروس مهربا ن وچرا غ خا نۀ ما !
با آ نکه میدانیم تو یا د گا ر خوب یگا نه فرزند ما هستی که بوی خوش آ ن ا ز تو
میآ ید وغمهای اورا با د ید ن تو تسلی میکنیم
وبا آنکه میدا نیم رفتن چون تو مونس جا نی رفتن زند گی ازما ست 
وبا آ نکه میدانیم رفتن تو داغ برداغها ی ما میا فزاید بآ نهم نمیخواهیم دیگراسیردست ما
با شی!                                     
همۀ زند گی ما ا ز توست وآ نچه راکه تو متعلق به خود ت میدا نی میتوا نی ا زا ینجا ببر ی  وتا آنگا هیکه بخواهی مخا رج زند گی ات راهم میپردا زیم اما نمیخوا هیم د یگر اینجا اسیر وزندانی سرنوشت با شی
ترا عزیز میدا ریم وبرای نیکبختی ها یت دعا میکنیم .
شهلای عزیز آ یا مید ا نی در ا ین د قا یق تلخ ووحشتبا ریکه سند سیه روزی وبربا دی خویش را بد ستا ن مرتعش ولرزا ن  خود مینویسیم چه تمنا ی از تو داریم ؟
آ یا میدا نی در این لحظۀ درد نا کی که شاهد خا موش نگونسا ری قصر آرزوهای خود هستیم چه آ رزوی از تو داریم ؟
فقط از تو اینقد ر میخوا هیم که هر گاهی د ل به د لدا ر د یگری میسپردی ویا سر ببا لین جوان د یگری میگذا شتی یا د ازآن کمیل ناکام وبر باد شدۀ ما بیا ورکه عمری در آتش
عشقت سوخت وسرانجام در حسرت دیدارت خاکستر شد )  
بلی در یک غروب غم ا نگیزی  برا د ر کوچک ما ن جما ل ا ین نامه را آورد ومستقیما
به شهلا که در گوشۀ نشسته واشک میریخت داد.
شهلا بهت زده پرسید از کیست لا لا جان ؟
ــــ از شوهرعمیم پدر کمیل
وشهلا باشنید ن این حرف نگا هها ی پرسش آ میزی بمن اندا خت وگفت خدا خیر کنه
چه باشه
شهلا با خوا ندن آ ن رفته رفته حا لش د گر گون شد وچنا ن اضطراب وهیجا نی
د ر سیما یش نما یا ن گشت که بی اختیار فریاد زد :
ای خدا برای چه ؟
د خترعا جز ونا توا نی هستم چه کردم که اینقد ر عذاب میکشم !
ای خدا د یگر با لینی جزسنگ گور نمیخواهم !
کمیل برای تو بد نیا آ مد م بیا د تو زند گی میکنم وبرای تو میمیرم !
کمیل بیا وببین که از دست این روزگار چه ها میکشم از خانه ات بیرونم کرد ند !
با ورم نمیشد که حتی این در وازه را هم بر رویم ببندند
ای خد ا مگر من شا یستۀ آ ن کلبۀ تنها وتاریک هم نبودم )
به هر حا لی شهلا که د یگر آ ن دروازه را هم بر روی خود بسته دید چنا ن نا لۀ
جا نسوزی را سر داد که هیچ کسی تاب شنید نش را نداشت.
همه بدور او جمع شد یم وبتسلای د ل درد ناکش پرداختیم ولی او که دیگر کا رش را ازکا ر گذ شته میدانست د لش آ رام نمیگرفت
خواند ن آ ن نا مه آ نقد ر نا اومید ود لشکسته اش کرد که دیگر از همه چیز بیزار شد.
پدر وما درم با آ نکه از ا ین ما جرا متأ ثر بود ند بر آ ن شد ند که دیگر شهلا خا نۀ
آ نها نرود و از آ نچه که در آ نجا دارد نیز چشم بپوشد.
ولی این کار برای شهلا مشکل بود
مشکل بود بپذ یرد که دیگر به خانوادۀ کمیل تعلقی ندارد.
زیرا او دوست داشت که بنام کمیل ودر خا نۀ اوبا قی بما ند .
اما از ا ینکه موجود مقهور، مظلوم ، بیچاره ومجبوری بود جز سر تسلیم راه د یگری
در برا بر فیصلۀ پدر وخا نواۀ شوهرش نداشت .
با عجز وسکوت آ نچه را که برا یش رقم زده بو د ند پذ یرفت.
شب که همه بخواب رفتند ا و آهسته از جا بلند شده قلم وکاغذ بر داشت ونوشت :
(کمیل قشنگ ودوست داشتنی ام!
نمیدانم چه گنا هی د ا شتم که رفتی ومرا با ا ینهمه غمهای سنگین تر از کوهای البرز و قفقاز تنها گذاشتی ؟
چه خطای کرده بودم که به چنین کیفر درد نا کی اسیرم کردی؟
چرا چنین بیوفا شدی که رفتی وهرگز بر نگشتی ؟
آ یا مید ا نی چه آ تشی در جانم افروخته ای؟
آ تشیکه هر روزی صد با رم میسوزد و خاکسترم را برباد میدهد
منکه ترا دوست مید ا شتم تو روح وروا نم بودی تو مرا به زند گی وزند گی را بمن معرفی کردی
تو د ل ود نیا وا مید جا ودا نم بودی.
ذ ره ذ رۀ وجودم در سوگت نا له وزاری دارند
دنیا برایم زندان زجرآ ور ی شده که در آ ن از همه چیز حتی از خود م بیزارم .
زیرا نمید انم چه کنم وبکجا روم تا لختی آ رام گیرم .
فرشتۀ نجا تم !
هنگا میکه آتش میا فروزم د لم را آ تش میگیرد وروح ورو انم بفریا د میآ یند  که
چسا ن در میا ن آ ن شعله های آ تش لو لید ی وچگونه با آ نهمه امید وآ رزوها یت
کبا ب شدی!
آ یا در آ ن لحظۀ تلخیکه جا ن میدادی چه حسر تی در دل داشتی !
حسرت زند گی یا د یدار این نگون بخت ؟
کمیل میدانم از من قهری !
زیرا نتوانستم برایت بفهما نم که روح منی
مرا ببخش!
حق با تست وآ ن یک اشتباه بود ا شتبا هیکه تا پا یا ن عمر در د لم چون پا ره آ تشی شعله ورخواهد بود.
واکنون که جسم نحیف وداغدارم در میا ن موج ازمصا ئب وغمها ی بیکران زند گی نا پدید شده و اکنون که از هر ا میدی نا اومید شده ام عاجزا نه از تو میخوا هم مرا ببخش!
                                          عروس بی پنا ه ودر بدر تو شهلا)
ادامه دارد
نویسنده: بشیر احمد غزالی ازولایت بغلان 

No comments: