آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, January 7, 2025

روایت تلخ از ازدواج اجباری عاطفه با یک طالب

عاطفه را از دوران که استاد مدرسه دینی بودم در کابل می‌شناسم، دختری که با هزار شور و اشتیاق به مکتب و مدرسه دینی می‌رفت. همیشه در صنف‌های درسی بی‌نهایت مشتاق و باهوش بود. چهره‌اش، با آن لبخند دلنشین و نگاه پر از امید، همیشه در ذهنم نقش بسته است

من تفسیر قرآن برایش تدریس می‌کردم و او با دقت فراوان یاد می‌گرفت. در مکتب هم همیشه شاگرد ممتاز بود. یادم می‌آید که همیشه می‌گفت: “می‌خواهم خبرنگار شوم. می‌خواهم صدای مردم باشم، این‌طور که بتوانم حقیقت را بگویم.” صدایش پر از اعتماد به نفس بود و چهره‌اش بیانگر فردی بود که آینده‌ای درخشان پیش رو دارد.

او از تخار بود و در کابل زندگی می‌کرد. سال‌ها بود که از هم جدا شده بودیم و پس از این‌که من به بیرون از کشور آمدم، هیچ‌گونه ارتباطی نداشتیم. اما چند روز پیش، بعد از پنج سال، از او تماس دریافت کردم و داستانی که برایم گفت، قلبم را تکه‌تکه کرد.

او گفت: «سال ۲۰۲۰، بعد از این‌که آزمون کانکور دادم، وارد دانشگاه شدم. رشته ژورنالیزم را انتخاب کرده بودم و خیلی امیدوار بودم که بتوانم در این عرصه موفق شوم. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی خواهد آمد که دانشگاه‌ها بسته شوند و زندگی‌ام به اینجا برسد. به‌دنبال سقوط دولت، مدت‌ها نتواستم به دانشگاه بروم. وقتی دوباره برگشتم، متوجه شدم که دیگر همه چیز تمام شده است و دیری نگذشت که درب دانشگاه‌ها به‌روی دختران بسته شد. بسته شدن دانشگاه‌ها شروع سیه‌روزی‌های من بود. خیلی سریع شرایط زندگی تغییر کرد.»

او ادامه داد: « زندگی در میان ترس و واهمه جریان داشت تا این‌که تلاشی خانه‌به‌خانه شروع شد. طالب‌ها هر روز به هر بهانه‌ی خانه‌مان می‌آمدند. در ابتدا، فقط از ما می‌خواستند که کتاب‌های دینی را جمع کنیم و به‌گونه‌ای رفتار کنیم که آن‌ها از ما راضی باشند. اما یک روز، آمر حوزه طالبان آمد و خانه‌مان را تلاشی کرد. همه چیز را شکستن و پاره کردند. کتاب‌ها، عکس‌ها، حتی یادگاری‌های‌مان را از بین بردند. پدرم را تحت فشار قرار دادند که چرا دخترش را در خانه مجرد نگاه کرده است. من زیر حجاب بودم و در حویلی ایستاده بودم. یکی از طالب‌ها، چهره‌اش خشن و بی‌رحم بود، با خشونت دست‌هایش را به طرف پدرم دراز کرد و گفت: “دخترت را باید به بچه‌ام بدی، دیگر وقتش است که به نکاحش درآوری.” پدرم مقاومت کرد، اما همان طالب فریاد زد: “یک هفته بعد می‌آیم و دخترت را می‌گیرم. هرگونه مخالفتی که باشد، عواقب بدی خواهد داشت.”»

عاطفه گفت: «پدرم و برادرم تلاش کرد که مانع شود، اما آن‌ها برادرم را گرفتند و به حوزه بردند. وضعیت برادرم بسیار بد بود. دستش شکسته بود، شکنجه‌اش می‌کردند و ویدیوهایی از شکنجه‌اش را برای پدرم می‌فرستادند. در این ویدیوها، فریادهای دردناک برادرم و تهدیدهای طالبان که می‌گفتند اگر من را ندهند، او را خواهند کشت، قلبم را خرد می‌کرد. تا اینکه در نهایت، به‌خاطر جان برادرم مجبور شدم به ازدواج با بچه همان طالب راضی شوم.»

او ادامه داد: «چند روز بعد آمدند و مرا به خانه‌اش برد. طالب از لغمان بود و بچه‌اش که حالا شوهرم است نیز طالب بود. خانه‌ای که مرا به آنجا بردند، در روستای دورافتاده‌ای در لغمان بود که پر از طالبان بود و هیچ‌گونه زندگی انسانی در آنجا وجود نداشت. از همان روز اول، زندگی‌ام تبدیل به جهنم شد. نه تنها شوهرم، بلکه حتی خشو و خواهرهای شوهرم نیز مرا لت و کوب می‌کردند. احساس می‌کردم که مانند یک برده در آنجا زندگی می‌کنم. هر روز تحت فشار و تحقیر بودم. روزی که دخترم به دنیا آمد، به‌خاطر اینکه دختر بود، شوهرم با خشونت بیشتر از قبل مرا ضرب و شتم کرد. مرا در گوشه‌ای انداخت و خونریزی شدیدی به سراغم آمد. احساس می‌کردم که در حال مرگ هستم.»

او در حالی که بغض در گلویش جمع شده بود، ادامه داد: «زندگی‌ام در این شرایط گذشت تا اینکه دخترم یک‌ساله شد. شوهرم یک زن دیگر گرفت. در حالی که من در همان وضعیت وحشتناک به‌سر می‌بردم، باردار شدم. نمی‌دانستم که دختر است یا پسر، چون هیچ‌گونه امکاناتی برای چک کردن نداشتم. هر شب و روز دعا می‌کردم که این‌بار پسر باشد، چون از دختر متنفر بودند. وقتی روز ولادت رسید و دوباره دختر به دنیا آمد، باز هم همان خشونت‌ها آغاز شد.»

او گفت: «سه سال از عروسی‌ام گذشته و در این مدت بارها مرگ را حس کرده‌ام. اما زنده ماندم. در این مدت، از دیدار پدر و مادرم محروم شدم. نه من را می‌گذاشتند کابل بروم و نه خانواده‌ام را می‌گذاشتند که به لغمان بیایند. روزها بدون پایان می‌گذشت. سه سال من در زندانی که نامش خانه بود، زندانی شدم.»

عاطفه با صدای گرفته و پر از درد ادامه داد و گفت: «بعد از سه سال تحمل مشقت و سختی‌ها، بعد از تولد دختر دومم به دلیل اینکه به مواد بهداشتی دسترسی نداشتم و خونریزی شدیدی را گذراندم، حالتم آنقدر بد شد که به مرز مرگ رسیدم. وقتی دیگر تاب نیاوردم، شوهرم با دو طفلم مرا به خانه پدرم، کابل آورد.»

عاطفه با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان گفت: «وقتی به خانه پدرم رسیدم، همه چیز تغییر کرده بود. پدر و مادرم شکسته و ناتوان بودند. زخم‌های که در این سال‌ها به دل‌شان خورده بود، آن‌ها را زار و ضعیف کرده بود. اما این پایان درد من نبود. شوهرم مرا به خانه آورد، نه برای دلسوزی یا نجات، بلکه برای اینکه دیگر توان استفاده از من را نداشت. او مرا مانند شیئی بی‌ارزش، کنار گذاشت، با دو کودک معصوم در آغوشم، به خانه‌ای بازگشتم که دیگر خانه‌ام نبود.»

او ادامه داد: «پدرم به من نگاه کرد، اما دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مادرم، در گوشه‌ای نشسته بود و اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش می‌لغزید. من، دخترشان که روزی با هزاران رؤیا و امید به آینده‌ای روشن به دانشگاه رفته بودم، اکنون به سایه‌ای از خودم تبدیل شده بودم. بدنم زخمی و روحم شکسته بود. دختر بزرگم مرا با چشمان پر از ترس نگاه می‌کرد و دختر کوچکم هنوز نمی‌دانست که دنیا چه کابوسی برای مادرش ساخته است.»

عاطفه با صدایی آرام و غمگین گفت: «من دیگر امیدی نداشتم. زندگی‌ام مانند شمعی بود که در تاریکی می‌سوزد و هیچ‌کس برایش اهمیتی قائل نیست. پدر و مادرم دیگر توان حمایت از من را نداشتند و من، میان دو کودکم، در این دنیای بی‌رحم، تنها مانده بودم. هیچ راهی برای فرار نبود، هیچ دری برای امید باز نبود.»

او با بغضی که گلو را می‌فشرد، زمزمه کرد: «گاهی به آسمان نگاه می‌کنم و از خدا می‌پرسم، آیا صدایم را می‌شنوی؟ آیا این همه درد و رنج برای یک انسان کافی نیست؟ اما پاسخی نمی‌گیرم. تنها چیزی که می‌ماند، سکوتی سنگین و بی‌پایان است. من زنده‌ام، اما دیگر زندگی نمی‌کنم. فقط نفس می‌کشم و هر روز آرزو می‌کنم که شاید فردا، این کابوس تمام شود.»

در پایان، صدایش شکست، و تنها چیزی که باقی ماند، سکوتی عمیق و تراژدی‌ای که هیچ کلمه‌ای قادر به توصیفش نیست. این سرنوشت عاطفه بود، زنی که در میان ظلم و ستم، دیگر حتی امید به زندگی را هم از دست داده بود.

این درد و رنج‌های عاطفه تنها بخشی از داستان‌های تلخی هستند که بسیاری از زنان افغانستان تحت رژیم زن‌ستیز گروه طالبان تجربه می‌کنند. گروه طالبان با اعمال قوانین و سیاست‌های ظالمانه، زندگی بسیاری از زنان را نابود کرده و آن‌ها را از حقوق ابتدایی خود محروم ساخته است. در این شرایط، بسیاری از زنان مانند عاطفه مجبور به پذیرش شرایطی می‌شوند که نه تنها حقوق انسانی آن‌ها، بلکه حتی امنیت جانی‌شان را تهدید می‌کند

No comments: