تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی!؟
مسخِ افیونی افسانه ی اصحابِ کدامین غاری؟
در کدامین خوابی؟
خواب در چشمِ تو ویرانی صد طایفه است
تشتِ رسوایی دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
پشتِ این پرده ی پوسیده، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر می بافم
تا برآرم خورشید
و تو در خوابی و آب
از سرت می گذرد
و ندیدی هرگز
توی جنگل، کاج را
شب به شب، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
…
و تو در خوابی و آب
تشنه ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس های شبِ شرجی هور
زیر گِل، مدفون شد
…
خانه ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا
موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزاده ی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پرده ی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر می بافم
تا برآرم خورشید
شعر و تصوير از بانو هيلا صديقى
No comments:
Post a Comment