هنگامی که طالبان برای اولین بار بر افغانستان تسلط یافتند، تعداد زیادی از مردم به کشورهای همسایه پناه بردند، ما هم از آن جمع بودیم. یک هفته از تسلط طالبان نگذشته بود که با فامیل به ایران رفتیم. آن زمان مادر یک پسر دو ساله بودم که در طفولیت از خانه و وطن خود محروم شد
پس از حمله یازدهم سپتامبر و شروع حملات ایالات متحده امریکا بر مواضع طالبان، هر روز خبرهای خوشی از داخل کشور به گوش ما میرسید. با سقوط طالبان و بهتر شدن اوضاع کشور، مثل اکثر مهاجران دوباره به خانه خود برگشتیم. هرچند هیچ خانهای را نمیشد یافت که اثری از جنگهای چندین ساله را در خود نداشته باشد؛ اما با آنهم همه مردم امید زندهگی دوباره و روزهای بهتر را در سر داشتند.اوضاع هر روز به حالت عادیاش برمیگشت، کودکان و جوانان به مکتب و دانشگاه و مردان و زنان کنار هم به کار میرفتند. من و همسرم مثل گذشته به کار برای دولت پرداختیم و در کنار هم به تربیت فرزندان و رسیدهگی به نیازهای خانواده خود پرداختیم. سالها گذشت، پسر بزرگم بنابر علاقهای که از کودکی داشت، پس از اتمام دوره مکتب وارد نیروهای نظامی کشور شد و دو سال در حال تمرین و یادگیری نکات لازم برای رفتن به خط نبرد بود و پس از پایان یافتن دوره آموزشی، به میدان جنگ رفت. با آنکه همیشه ترس زخمی یا کشته شدنش اذیتم میکرد و دلیل نگرانیام بود؛ اما چون برای این خاک میجنگید و حملات شورشیان را مهار میکرد، به وجودش افتخار میکردم.
همزمان با شدت گرفتن حملات طالبان به ولایات و پیشروی هر روزه آنها، ترس از دست رفتن پسرم برایم بیشتر از پیش شد و هر وقتی که میتوانستم با او تماس بگیرم از او میخواستم به خانه برگردد و جانش را به خطر نیندازد. اما تا آخرین لحظه در سنگرش باقی ماند و تا زمانی که مجبور به گذاشتن سلاح خود نشد، از خاک و شغلش دفاع کرد.
پس از حاکمیت دوباره طالبان، پسرم و چند تن دیگر از همسنگرانش مسیر ایران را در پیش گرفتند و به دلیل اینکه پاسپورت و ویزه نداشتند به ناچار باید از راه غیرقانونی و قاچاقی کشور را ترک میکردند. تمام پساندازی که با خود داشتیم را به پسر خود دادیم تا در این سفر پرخطر با کمبود پول مواجه نشود. تا زمانی که به ولایت نیمروز رسید از او اطلاع داشتم، اما یکباره موبایل او و همراهانش از دسترس خارج شد و ما در بیخبری باقی ماندیم.
پس از دو هفته تماسی از یک شماره ناشناس دریافت کردیم که در آنسوی خط پسرم بود. آنها در مسیر راه از سوی دزدان گروگان گرفته شده بودند و دزدان در قبال آزادی آنها از خانوادههایشان پول هنگفتی تقاضا داشتند. در صورت پرداخت نشدن پول، آنها گروگانهای خود را به قتل میرساندند.
در شرایط بسیار بدی قرار داشتیم. نه توان پرداخت آن همه پول را داشتیم و نه هم میتوانستیم برای نجات آنها از طالبان کمک بخواهیم. خانه و زمین شخصی نیز نداشتیم که آن را به فروش بگذاریم و با پولش پسر خود را از چنگ دزدان آزاد سازیم. طلاهای ناچیزی که داشتم و وسایل باارزش خانه را فروختیم. از هر کسی که میشناختیم، قرض کردیم. ولی فقط نصف پولی که دزدان از ما میخواستند را آماده توانستیم. پول دست داشته خود را به آدرسی که گفتند، تحویل دادیم و از آنها خواستیم که به ما اندک دیگر هم مهلت بدهند تا بتوانیم باقیمانده پول را آماده کنیم.
در کمال تعجب پس از سه روز پسرم با ما تماس گرفته و خبر برگشتنش به خانه را داد. با شنیدن این خبر حس میکردم که تمام دنیا را برایم بخشیدهاند. جان دوباره گرفته بودم. اما نمیدانستم که پسرم قرار نیست با پای خودش به خانه برگردد. یک هفته از تماس پسرم گذشت و ما هیچ خبر جدیدی نداشتیم. تا اینکه یک روز پس از چاشت به همسرم اطلاع دادند که برای شناسایی جسد مشکوک به شفاخانه برود. همسرم به شفاخانه رفت و من بیوقفه آنها را بابت تماس بیمورد و اشتباهشان نفرین میکردم. زنده نبودن پسرم برایم قابل قبول نبود و نمیتوانستم باور کنم که او دیگر در این دنیا نباشد. اما با آمدن دوباره همسرم به خانه تمام توانم را از دست دادم.
همسرم در حالی به خانه برگشته بود که به کمک چند نفر دیگر جنازه کسی را حمل میکرد. جسد پسرم را در حالی به ما تحویل داده بودند که چهار مرمی از پشت بر او شلیک شده بود. دزدان پسرم و همراهانش را کشته بودند. آنها را از پشت سر تیرباران کرده و وحشیانه جانشان را گرفته بودند. جان یک انسان چقدر میتواند بیارزش باشد که اینگونه گرفته شود؟ چقدر باید بیوجدان باشی که جوانی را بیگناه به قتل برسانی؟
برای من مسوول مرگ پسرم طالبان هستند. تیری که به بدن پسرم برخورد کرد را شاید طالبان شلیک نکرده باشند، اما آنان عامل این قتل شدند. اگر طالبان و ترس از آنها نمیبود، پسرم هرگز مجبور به ترک وطنش نمیشد، راه پرخطر این سفر را به پیش نمیگرفت، گروگان آن ظالمان نمیشد و اینطور وحشیانه کشته نمیشد. اگر طالبان نمیآمدند، امروز پسرم زنده میبود و داغ فرزندم در قلبم نمینشست.
هشت صبح
No comments:
Post a Comment