او در نخستین شب عروسیاش از ناراضی بودن شوهرش از ازدواجشان آگاه میشود. البته او آخرین نفر از میان همه قوم و خویششان بوده که از راز فاششده خبردار میشود. با این حال، شوهرش لذت همخوابهگی با این زن زیبا را از دست نمیدهد. یک شب به هزار شب میرسد و هر شب این هزار شب، ملالی طعم طعن، لتوکوب و کار را در کنار فقر و زندهگی عاری از سهولت میچشد. خانواده شوهر ملالی نیز در این ستم با او همراهی میکردهاند و زخم زبان خانواده شوهر نمک بر زخمهای او میریزاند. در اوایل ازدواج گاهی به سرش میزده که طلاقش را بگیرد، چون هم حمایت برادرانش را داشته و هم از لحاظ مالی و موقعیت اجتماعی از خانواده شوهرش بالاتر بودهاند؛ اما با تولد فرزندان پیهم، این فکر تهنشیننشده طلاق دیگر در مخیلهاش راه نمییابد.
برای بیشتر زنانی که مورد خشونت جنسی و جسمی از سوی شوهر قرار میگیرند، داشتن فرزند تنها وصلهای است که آنها را به شوهرشان پیوند میزند. حتا اگر برایشان راه گریزی از آن فضای ستم پیدا میشود، باز آن را از ترس دوری و یا از دست دادن فرزندشان ترجیح میدهند. با اینکه بارها ملالی را برادرانش به خانه پدری بردهاند، او باز پیش شوهرش بازگشته است. ملالی قصه زندهگی پرماجرایش را کوتاه اینگونه بیان میکند: «قه (همراه) اولادکهایم بند ماندم. چندبار بیدرهایم به خانه خودما مره بردن و گفتن که اگه تو ایستاد باشی طلاقت ره میگیریم، اما قبول نکردم. گفتم شویم است و بالاخره پدر اولادهایم. نمیخواهم از اولادهایم دور شوم. یک مدت بیدرهایم حتا همراهم گپ نمیزدند، اما مجبور بودم.»
از همان روزهای نخست ازدواج شوهر ملالی در هوای زن دوم بوده است. مدام برای ملالی گوشزد میکرده که زن دیگری خواهد برد. او با احترام خاصی از شوهرش حرف میزند: «از بس که روز و شب گپ از زن دوم و انباغ بود، خسته شده بودم. آخر هم گفتمش زن گرفتهگر که هستی، برو بگیر، از طرف من اجازه تام و تمام داری. وقتی چندین بار این حرف را گفتم، تبرش دسته شد.» شوهر ملالی وقتی میبیند که زنش مشکلی ندارد و با آوردن زن دوم در این خانه مشکلی ایجاد نخواهد شد، پروبال میگیرد و جرئتش بیشتر میشود. اما چه کسی حاضر است زندهگی با مردی را قبول کند که از خود آل و عیال دارد، دختر و پسرش جوان و نوجوان هستند و از نگاه مالی هم وضعیت چندان قابل توصیفی ندارد؟
ملالی خودش برای زن دادن شوهرش آستین بالا میزند: «لباس داماد برایش تهیه کردم. به مجلس خاستگاریاش رفتم. خسرانش فکر کردن که من خشویش هستم، بعدتر متوجه شدن که خانمش هستم.» بعد از مراسم ازدواج و با دبدبه زیاد، دختر جوانی را که تا حال سرخ و سفید زندهگی را ندیده، به خانه مردی میآورند که زندهگی را برای خانوادهاش از پیش جهنم ساخته است. ملالی میگوید: «دلم به دخترک میسوخت. هیچوقت احساس نکردم که او انباغم است. همیشه خواستم مثل خواهر کلان برایش باشم. برش خانهداری ره یاد دادم، آشپزی ره یاد دادم و تا حالا که هر چه طفل به دنیا میآورد خودم مسوولیت نگهداریاش ره به دست میگیرم.»
دختر نوجوانی که ازدواج میکند و به گفته خودش «کل خیر ازدواجم اولادهایم است»، اولادش را بزرگ میکند، حالا زندهگیاش را وقف بزرگ کردن اولاد انباغش کرده است. او پس از اینکه شوهرش زن دوم گرفت، دیگر با او همخوابه نشد. شبها را قرآن میخواند و از کودکها نگهداری میکند و روزها را هم مصروف کار خانه است. در عوض، تنها چیزی که در زندهگی او تغییر کرده، وحشیگریهای شوهرش و لتوکوب آن مرد است. همانطور که ملالی انتظار داشت، پس از ازدواج دوم شوهرش دیگر دستی بالای ملالی بلند نکرده است، اما زندهگی او، زندهگیای است برای دیگران. آنقدر رنج و درد حوالهاش کردهاند که دیگر توقعی بیش از آنچه که هست ندارد.١٢ سرطان ١٤٠٣ هشت صبح
نويسنده: آوینا خراسانی
No comments:
Post a Comment