نويسنده: سيد امير موسوى
من و فاطمه نواسه های کاکا هستیم خانه ما و فاطمه چسپیده به هم و سُفه پیش خانه ما یکی بود حتی تشناب(بیت الخلا) ما شریکی بود، مادرم می گفت تو یازده روزه بودی که فاطمه به دنیا آمد همیشه هردو فامیل غذای شب را سر سُفه باهم می خوردیم
من و فاطمه را که خورد بودیم در یک ظرف غذا می دادند یادم است یک شب مادرم آرد بیریو که ترکیبی از آرد آب و کمی روغن است پخته بود را می خوردیم که جنگ ما شد، لباس های هردوی ما کثیف شد همه به ما می خندیدند فاطمه خیلی تیز و چالاک بود من تنبل، او کمی از غذای را که به لباسش آلوده شده بود را به صورتم مالید و خودش گریخت همه به من خندیدند شاید آن زمان شش ساله بودیم وقتی هفت ساله شدم پدرم مرا به مکتب شامل کرد صبح روز اول که مکتب می رفتم فاطمه مرا تا کمی دور تر از خانه بدرقه کرد و حسرت مکتب را می خورد تابوی نا شکستنی بود مکتب رفتن دختران، اصلاً مکتبی برای دختران نبود وقتی ظهر از مکتب بر گشتم دیدم فاطمه کنار درختی پیش خانه انتظار آمدن من است انگار مادری منتظر پسر مسافرش باشد همینکه رسیدم مهلت نداد خانه بروم بیک را از پشتم گرفت با هیجان کتاب ها را دانه دانه بیرون می کرد سوالهای پی هم می پرسید که معلم چه قسم آدم است چه شکلی است به شما چطوری درس می دهد شما را لت کرد یانه کرد، منهم با صبوری مثل قهرمانی که از جنگ برگشته باشد پاسخ سوال هایش را می دادم درس اول کتاب که الف الله(ج)بود را برایش خواندم او زودتر و بهتر از من یاد گرفت هر روز صبح بیک ام را صافی می کرد بوتم را صافی می زد مرا تا چند قدم دورتر از خانه مثل مادر و یا همسر مهربان بدرقه می کرد و ظهر ها منتظر آمدنم می ماند با من درس می خواند کار خانگی می نوشت و حسرت مکتب را می خورد وقتی صنف هفت و هشت شدم کم کم زندگی ما زیر زنجیر چشمان مادر فاطمه قرار گرفت در حال که ما هرگز متوجه این نشده بودیم که جنس مخالف همیم، بی محابا باهم شوخی می کردیم با بالشت و کولاه هم دیگر را می زدیم بالای هم دیگر بی خبر آب می ریختیم ولی سر زدن وقت و بی وقت مادر فاطمه، پنهانی گوش دادن به سخنان ما آزادی ما را سلب کرده بود فاطمه از ترس مادرش با خیلی احتیاط رفتار می کرد دیگر همیشه نمی توانست بدرقه ام کند دیگر نمی توانست کنار درخت پیش خانه منتظرم بماند دیگر نمی توانست مثل سابق بروی شکم کنارم بخوابد و درس بخواند دیگر نمی توانست وقتی اشتباهش را بگیرم مرا بزند و بگوید خود را سرم استاد استاد نکن، دیگر نمی توانست بی خبر با قلم صورت یا دستانم را خط خطی کند، دیگر وظیفه او نبود کتاب هایم را طبق تقسیم اوقات در بیکم جا بجا کند، یک روز دیدم مثل سابق کنار درخت بی صبرانه منتظر آمدنم است و با لبان پرخنده گفت خوش خبری دارم گفتم چیست؟ گفت مادرا رفته عروسی! یعنی اینکه ما می توانستیم مثل گذشته شوخی کنیم خانه را گد ود کنیم بیک را کنار دروازه گذاشتم جنگ و زدن را شروع کردیم با هرچه گیر ما می آمد همدیگر را می زدیم بالشت،آب، کولاه، شاخچه درخت و.. آنقدر شوخی کرده بودیم لباس های خواب که در گوشه ای چیده بود همه در روی خانه افتیده بود که با شکستن دندان من ختم شد، گیلاسی را آب پر کرده در دهلیز در کمین استاده بود وقتی از دروازه خانه بیرون شدم می خواست با گیلاس آب به صورتم بزند از آن جای که فاصله ما کم بود گیلاس به دهانم خورد و یک دندانم شکست، وافتاد به زمین می دیدی که چقدر گیریه کرد من درد و دندان خودم را فراموش کرده بودم هرچه سعی می کردم او را آرام کنم نمی شد، گیریه می کرد و می گفت چه کاری بدی کردم تازه آرامش کرده بودم می خواستیم که خانه را جمع و جور کنیم که مادرای ما آمدند از آنها پنهان نتوانستیم دانستند که ما شکم سیر شوخی کردیم مادر فاطمه در ظاهر برای اینکه خانه را گد ود کرده بودیم قهر شد ولی می دانستم انگیزه دیگری دارد پنهانی از پشتش داخل خانه شان شدم دیدم می خواهد فاطمه را لت کوب کند طاقت نیاوردم مادر فاطمه را عمه می گفتم پیشش رفتم عاجزانه با گردن کج گفتم عمه جان! ما هیچ کاری اشتباهی نکردیم و نخواهیم کرد، فاطمه باخواهرم هیچ فرقی ندارد وعده می دهم و قسم می خورم که فاطمه را جز به چشم خواهر نبینم دیدم کمی نرم شد گفت شما جوان شدید دیگه نا محرم هستید و مردم پشت شما توطئه می سازد باز تکرار کردم گفتم عمه جان هیچ کسی با خواهرش نا محرم نیست من و فاطمه فقط از دو پستان شیر خوردیم ولی یک عمر در یک کاسه نان خوردیم بلآخره توانستم فاطمه را از زیر لت مادرش نجات دهم اما سخت گیری های مادرش بیشتر و بیشتر شد وقتی آخر سال از دوازده فارغ شدم پدرم جشن کوچکی گرفت فاطمه چقدر دلش می خواست در این جشن برقصد ولی نتوانست وقتی مکتب تمام شد من برای آمادگی کانکور عازم شهر شدم وقتی در نوروز خانه بر گشتم دیدم فاطمه نیست فاطمه را شوهر داده بود اینکه در طول این چهار سال بر فاطمه چه گذشته را از زبان خودش می شنویم
فاطمه: یک روز پدرم پیش خانه نشسته بود ملای محل ما که به شریفی مشهور بود از راه می گذشت پدرم او را به خانه دعوت کرد از آن جای که ملاها به نان مفت مردم عادت دارند دعوت پدرم را بدون تعارف پذیرفت آمد خانه مادرم برای شان نان تهیه کرد، وطاقی داشتیم که نصف آن را با تخته های چوب جدا کرده بود که بنام فرشی یا می کردند من طرف دیگر تخته نشسته بودم صدای پدرم و ملا را خوب می شنیدم که از هرجای سخن می گفتند اما این ملا شغل دیگری بنام پیش رَوی هم داشت یعنی هر کجا دختری جوانی را می دید بعد پسر جوانی را، خوانواده های آن ها را وسوسه می کرد تا وصلت صورت بگیره و از هردو طرف مقدار پولی بگیرد، پدرم روی قصه هایش زیاد تر سر اینکه که دختر جوان دارد و که پسر جوان بود ملا که مسلکی بود فهمید پرسید کدام پسر جوان داری؟ پدرم گفت نه دختر جوانی دارم ملا صاحب اگر کدام پسر با خدا و نماز خوانی پیدا شود می دهم، باز تاکید کرد که آدم با خدا باشد نماز خوان باشد ملا گفت باشه سه چهار روزی نگذشته بود که ملا با یک مرد دیگر آمد من باز پشت همان تخته نشستم تا صدای شان را بشنوم مادرم چای برد ملا صدایش آمد به پدرم گفت مجید جان یک خوانواده نماز خوان و خدا شناس را پیدا کردم این برادر ما یک برادر بی خانه دارد اگر به غلامی تان قبول کنید پدر بی انصافم نپرسید چه کاره است؟ دیوانه است یا هوشیار؟ چند ساله است؟ در عیوض گفت ملا صاحب خوش آمدید اما قلین و مصرف عروسی ما خیلی زیاده صدای آن آدم آمد گفت هیچ مشکلی نیست هرچه که رسم و رواج شما باشد به سروچشم می پذیرم صدای ملا آمد گفت مبارک باشه! چی وقت شیرینی خوری کنیم پدرم گفت یک هفته بعد ، وقتی آنها رفتند من به مادرم گفتم پدرم هیچ نپرسید که چه قسم آدم است مادرم گفت تو بهتر می دانی یا پدرت؟ در همین گفتگو بودیم که پدرم داخل شد گفت چه گپ است؟ مادرم گفت دخترت می گوید پدرم نپرسید برادرش چه قسم آدم است پدرم گفت بچیم ملا صاحب دیده، گفت آدم خداجوی و نماز خوان است دلم آرام نگرفت فردا برادر کوچکترم را فرستادم به قریه شان تا معلوماتی بیاورد عصر بود که برادرم برگشت گفت من او را ندیدم ولی از چند نفر که پرسیدم گفتند که او دیوانه است یعنی نا رسای عقلی دارد، واویلا از آسمان به زمین خوردم هرچه پیش پدر ناله و زاری کردم پدرم گفت حالا لفظم رفته سرم برود از لفظم نمی گردم ایکاش سر خودش می رفت و من نمی رفتم هفته دوم عروسی را برگزار کردند دلیل زودی عروسی شان هم دیوانه بودن داماد بود که نکند پشیمان شوند هرچه پدرم پول و خرج خواست نه نگفتند مرا بردند خانه ای مردی چهل ساله ای که کسی حاضر نشده بود برایش دختر دهد، مرا برای کسی برده بودند که از زناشویی چیزی نمی دانست نمی دانست مرا برای چه آورده است یک هفته در اطاقش ماندم او اصلا از من نپرسید چه کاره ای؟ تا اینکه خواهرانش فهماندن که چه کار کند شبی که او را یاد داده بودند که چه کار کند مثل یک آدم پیشم نیامد مثل خر نر که پشت خر ماده برود، با زبان نگفت که چه می خواهد بزور می خواست چپه ام کند، مقاومت کردم نگذاشتم که نزدیکم شود بی شرمانه بلند اسم خواهر بزرگش را گرفت گفت ای کو نمیمانه که بوکونوم! هرسه خواهر بی شرف و بی رحمش داخل شدن دست ها و پاهایم را محکم گرفتند برادر دیوانه شان را دستور داد که پیش چشمان شان برمن تجاوز کند وقتی آن دیوانه لذت عمل جنسی را چشید از آن به بعد وقت نمی گفت نا وقت نمی گفت هرجا و هر وقت دلش می شد بر من حمله می کرد ایکاش همان دیوانه می بود نا مردانی دور و اطرافش حتی از نزدیکانش فکر می کردند که شوهرش دیوانه است به او دل نمی دهد به سدد این بودند که مرا طعمه خود بسازند فرزند سومم را باردار بودم که یک روز سروصدا بلند شد که فیضوی دیوانه را موتر زده دویده بیرون شدم که جنازه اش را می آورند اینک من مانده ام و سه تا اطفال فیضوی دیوانه""
حالا که من تحصیلاتم را تمام کرده خانه پدر بر گشتم فاطمه از جهنمی بر گشته خانه پدرش، امروز ساعت ها که ما کنار هم سر سُفه نشستیم به درد های فاطمه گریستیم دیگر مادر فاطمه ما را زیر نظر نداشت شاید جرات روبرو شدن با اشک های فاطمه را نداشت حتی هردو خوانواده جرات نکردند در غذای شب سر سُفه کنار دو مسافر تازه بر گشته شان جمع شوند
م۱۴۰۳/۴/۲
No comments:
Post a Comment