آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, February 15, 2024

مادر

 روز کم، کم داشت به پایان میرسید.  و جایش را برای شب خالی میکرد . قمندان لست پهره داری سربازانش را تهیه نموده و از اطاقش بیرون شد، لحظه ی به چار اطراف قرار گاهش نگاه کرد. و بعد بطرف کاغوش سربازانش رفت ، وقتی داخل کاغوش شد. سر بازان همه به رسم احترام برای فرماتده شان از جا بلند شدن و سلامی زدند .  
قمندان نیز احترام متقابل را  به جا آورد ، و جویای احوال هریک از سربازانش شد. سربازان همه از تندرستی خود برای قمتدان شان ا طمینان دادند . قمندان لست پهره داری را که ترتیب کرده بود برای سربازانش  خواند ، و دوباره به اطاقش بر گشت. شب سرد و زمستانی بود  و باد هر لحظه با خشم بیشتر از قبل زو. زوه میکشید ، شب ترسناکی بود همه جا خاموشی بود. واز دور صدای عو عو سگ ها به گوش می رسید. سربازان بر چپر کت های شان لمیده بودند  وکسی کتابی در دست داشت ومطالعه میکرد و، عده یی  دور هم نشسته با هم قصه میکردند. فرید  بر چپر کتش لمیده بود. وغرق در خیال معشوق . که در همین لحظه صدای زنگ مبایل فرید به صدا در آمد . فرید وقتی دید شماره مبایل از نامزادش است . بدون اینکه بداند پشت خط تیلفون کیست ، بی مها با وذوق زده گفت. سلام عزیزم چطور شد که یادی از ما کردی.  خنده ی بلندی همراه با قهقه از آن طرف خط شنیده شد که میگفت، وعلیکم السلام . چطور هستی جان خواهرش. فرید وقتی دانست غافلگیر شده رنگ چهره اش به سرخی گرایید و با شرمنده گی گفت سلام خواهر چطور هستی .مادرم ودیگر اعضای فامیل همه خوب هستند . خواهر از سلامتی همه برای برادرش ا طمینان داد. وگفت الحمد الله همه گی خوب هستند و مادرم زیاد پشت تان دق شده. دو برادر دیگر فرید هم در یکی از جزوتام ها در آن دور دست های دور به صفت سرباز ایفای وظیفه میکردند .  خواهر از آماده گی عروسی فرید  . برایش گفت مادرم و من بادستان خود خانه ء تو را  کاه گل نمودیم و از قریهء مجاور ما گل سفید آوردیم و خانه ات را رنگ روغن نمو دیم تا بخیر در همین نزدیکی ها عروسی ات را کنیم .فرید از قصه های خواهر  ناراحت شد و از اینکه مادر پیر و بیمارش در فراق فرزندان دلبندش ناراحت است غمگین شد. گفت من و برادرانم در همین نزدیکی ها به رخصتی می آییم وبرای مادرم بگو که دلتنگی نکند . خواهر با فرید خدا حافظی نمود و مبایل را برای نامزادش داد . فرید با خنده گفت ای شوخک چطور مره غافلگیر کدی .خوب هستی کاکایم ومادرت خوب است خودت چه حال داری . بسیار پشتت دق شدیم  وقتی بخیر به قریه آمدم تره با خود شار میبرم وبرایت هر چه بگویی میخرم . دروازه خانه  تک تک شد ونامزاد فرید گفت خدا حافظ برادرم آمد. زیرا برادر نامزاد فرید  به اصطلاح جوان غیرتیی بود و خوش نداشت که خواهرش در تیلفون با نامزادش صحبت نماید. فرید گفت این چگونه خدا حافظی است . میخواهم از پشت خط تلیفون ، بوسه ی از آن لبان قشنگ وگلبرگ مانند آن غزال قشنگ و سیه چشم من نثار عاشقش نماید تا باشد که لحظه ای در خیالات تو بیا رامم. تیلفون قطع شد چونکه برادر به خانه آمد ،  و فرید بر سر چپرکت در بستر خواب در خیالات معشوق و جشن عروسی غرق شد و آهسته .آهسته پلک هایش روی هم قرار گرفت و به خواب خوشی رفت.

ساعت 12 شب بود  دیگر از عو عو سگ ها خبری نبود ویا اینکه فهمیده بودند که چه اتفاقی رخ میدهد . نا گهان صدای  خمپاره ها در چار اطراف قرار گاه شنیده شد، سربازان با مهارت هایی نظامی که دیده بودند همه در یک چشم بهم زدن خود را به مواضع شان رساندند . و بالای دشمن انداخت نمودند.  قمندان آن جوان رشید و برو مند . عاجل خود را به محل قومانده رساند وبه مسول مخابره  گفت با مرکز در تماس شود و از جریان به مرکز اطلاع دهد . خود بدون آنکه هراسی داشته باشد ، تا مرمیی به سینه سبترش  اصابت نکند خود را به مواضع سر بازانش . که با رشاد دت تمام  دشمن زبون و فرومایه  را زیر رگبار  گلوله و آتش قرار داده بودند برساند وبه آن ها یاری برساند و هدایات لازم را بدهد .  مسول مخابره بالای مرکز صدا میکرد .  مرکز اگر صدای ما را داری داخل تماس شو . قمندان دو باره به محل مخابره آمد و  گفت با مرکز تماس گرفتی . سرباز گفت قمندان صاحب هر چی بالای مرکز صدا میکنم جواب نمیدهند . برد با شدت تمام جریان داشت . و دشمن هر لحظه به پیشروی اش ادامه میداد ، جنگ نا برابری بود، در یک طرف  حدود سی نفر با امکانات اندک ، و در طرف دیگر  شاید  حدود پنجصد نفر با امکانات  و پشتوانه قوی و سلاح های ثقیل  .   مسول مخابره . صدا مرکز .. مرکز . مرکز صدای  مرا اگه داری داخل تماس شو. دشمن از چار طرف بالای قرار گاه ما  حملات دارند و هر لحظه به طرف ما نزدک میشوند،  اما صدای مرکز هیچ بگوش نمی رسید تو گویی مرکز هم دست با دشمن داده باشد . دشمن با سلاح های تقیل قرار گاه سربازان را چنان زیر آتش  گرفته بودند  و هر لحظه با بلتد گو صدا میکردند تسلیم شوید اگر نی  کشته میشوید.  صدای مخابره مرکز آمد   شعله میشنوی   در همین وقت دوباره قمندان خود را به اتاق مخابره رساند و  خود گشی را گرفت و برای مرکز گفت دشمن دارد هر لحظه به ما نزدیک میشوند  امکانات ما رو به اتمام است و اگر برای ما کمک نکنید  ما به چنگ دشمن می افتیم ، مرکز در جواب فرمانده گفت جنرال صاحب خواب است  وبرای ما گفته کسی مرا بیدار نکند . قمندلن اصرار میکرد ما داریم  همه کشته و یا اسیر میشویم تو میگی جنرال صاحب خواب است . ما مهمات و نیروی کافی نداریم و دشمن با امکانات بالا به طرف ما پیشروی دارند . قمندان دو باره به طرف مواضع سر بازانش رفت و برای سرباز دهشکه دستور داد تا نقطه ی را زیر آتش بگیرد  سرباز گفت صایب مرمی کم داریم و دهشکه هم گرم آمده گفت فهمیدم صبر کن. دشمن دوباره در بلند گو صدا کرد تسلیم شوید چوچه های کافر اگر نی همگی تان را میکشیم

قمندان صدا زد .ما هرگز به شما تسلیم نمیشویم  و تا جان داریم با شما می جنگیم و شهادت را به اسارت ترجیح میدهیم . جنگ دو باره شدت گرفت و هریک پس از دیگری بخاک خون می غلطیدند قمندان دو باره به مواضع دهشکه رفت و دید که مرمی ها همه تمام شده ووسرباز در گوشه ی خون غلطیده در همین اثنا خمپاره یی در نزدیکی دهشکه منفجر شد و قمندان وآن جوان رشید در حالیکه همه ی سربازانش را از دست داده بود خود بخاک غلطید و آن قامت شمشادش از حرکت ماند .  و دشمن هر آنچه که بود با خود برد و قرار گاه را به آتش کشید. 

در همین وقت مادر  خوابی که دیده بود از جا پرید واز سر و رویش عرق میچکید . دختر که آن طرف تر خوابیده بودبا ناله ء مادر از خواب بیدار شد، دید مادرش میلرزد گفت مادر جان مریض شدی . مادر با آه جان سوز گفت نی جان مادر خواب بسیار خراب دیدم خدا خیر کند ، جان مادر یک گیلاس آب بیار ، دختر آب آورد و برای مادر پیر پیش کرد، مادر گیلاس آب را گرفت و قطره یی نوشید گیلاس را برای دخترش داد . تن اش میلرزید . دختر گفت مادر جان چه رقم خواب دیدی . خواب دیدم که برادرانت هر سه کشته شده اند و تابوت های شان را در روی حویلی میارن  ، دختر برای تسلی مادر گفت . مادر جان این خواب درست نیست تشویش نکو . مادر گفت نمیدانم ،  خواب از چشمان مادر و دختر پرید ، هر دو تا صبح بیدار ماندند . صدای آذان بلند شد . موذن میگفت الله اکبر ، الله اکبر  . یک ساعت بعد همه به طرف مسجد جهت ادای نماز میرفتند.. که دروازه خانه کاه گلی و محقر مادر تک تک شد . مادر گفت خدا خیر کند در این صبح وقت کی باشد . به دخترش گفت برو جان مادر ببین کیست. دختر از پشت دروازه صدا کرد کیستی  ، از آن طرف صدای مامایش را شنید که گفت مستم  فاطمه دروازه را باز کن دختر تنش سست شد اما بروی خود نیاورد و در را باز کرد .  این جا بود که  خواب مادر به یقین تبدیل .شد وقتی مادر برادرش را دید که در این صبح وقت داخل حویلی شد .همراه با برادر چار پنج نفر دیگر از اقوام نزدیک مادر نیز بودند . همه در یک اتاق نشستند.  خاموش و گرفته ، خواهر مهمان ها را خوش آمدی گفت ، برادر از خواهر پرسید که چه حال دارد و تکلیف پای دردی از ناحیه زانو ها رنج مبرد چطور است خواهر در جواب برادر گفت خوب هستم  نی دگه  .زنگ مبایل آمد برادر از اتاق بیرون شد و با طرف مقابل در گوشه ی حویلی گپ میزد . طرف میگفت نیم ساعت بعد میرسیم شما آمادگی تان را بگیرید،  گلوی برادرمادر را بغض گرفت  نتوانست برای لحظه ی چیزی بگوید بعد گفت درست است . دو باره برادر به اتاق رفت و خاموش نشست . نمیدانست چگونه خواهر را در جریان قرار دهد . تا بلاخره  یکی گفت چیزی که رضای الهی است .پاره های تن ات عمر شان را بتو بخشیدند. با شیدن این گپ مادر توازنش از دست داد و بیهوش به زمین افتاد   مادر را به نوعی به هوش آوردند در همین وقت سه فرزند برومند مادر را دوی دیگر آن که موتر شان با ماین کنار جاده بر خورد کرده بود ودر راه دفاع از میهن جان های شیرین را از دست داده بودتد با تابوت هایی که در بیرق سه رنگ کشور پیچده شده بودند در روی حویلی محقر وکوچک مادر پهلوی هم گذاشتند. صدای ناله و شیون مادر ودیگران تا کوچه های مجاور بگوش میرسید  . و سوگ  فرزندان مادر اشک می ریختند. مادر گاه بر سر یک تابوت و گاه بر دیگر و گاه بر تابوت دیگر دست میکشید وجسد فرزندان خون آلودش را لمس میکرد دیگر یارای اشک ریختن و حرف زدن برای مادر نماده  . قبر ها آماده شده بود و مادر برای آخرین بار صورت فرزندان رشیدش را میبوسید و خدا حافظی مینمود .  مردان تابوت ها را بر داشتند و بسوی گورستان روان شدند قبر ها را پهلوی هم کنده بودند . فرزندان مادر را در دل خاک در آن گور تنگ و تاریک جا دادند و تخته های سنگ را روی قبر ها گذاشتند و بعد آن خاک ریختند .وشاید خروار ها خاک .

وقتی همه گی رفتند من نیم ساعتی در آن دیار خفته گان بروی سنگی نشستم .اشک ریختم و بیاد مادران و خواهران داغدیده افتادم . که این جنگ لعنتی چگونه عزیزان شان را  ازآنها میگرد. و بیاد مادر پیر و بیمار افتادم  که جگونه این غم بزرگ را روی شانه های نحیف و استخوانی اش در آن کلبه محقر و کاه گلی اش  تحمل میکند و شب های دراز را تا صبح  با گریه زنده به صبح میرساند. و به خواهریکه در سوگ برادران نا مرادش  چشمانش از فرط گریه و بیخوابی آماس کرده و پندیده . و بدرگاه خدای یکتا التجا میبرم که به این غم های طاقت فرسا که تاب و توان را از مردم رنحیده ما  به فضل و کرمش دور کند  و زنده گی ما را بعد از با بال های کبوتران سپید صلح میزین و سرو سامان دهد.

                              آمین.

                                   26 * 11* 1402  _ حمید_

No comments: