آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, February 5, 2020

رکسانه دختری از تبار آفتاب


بخش سوم ( نامه ی از رکسانه)
 درد واندوه ات رامیدانم وحتی با گوشت و استخوانم حس می کنم.شاعرانگی هایت را مثل ... همیشه دوست دارم. مرد عاشقانه اندیش بودی و می پندارم هنوزهم هستی.
 
بی گمان زندگی را از پنجرۀ زیبایی ها تماشا کردن روان انسان را سبز وشاد می گرداند
 
نامه های را که برایم می نوشتی ومی فرستادی تقریبا هرشب یکی دوتای آن رامیخوانم. راستش میدانی بسیاری ازگپ ها را  از نامه های توآموخته ام

تو آگاهی که در خانۀ ما دیوان های شاعران و کتابهای از رمان های زیاد وجود دارد که تقریبا همه را خوانده ام . اما هیچکدام به دلم چنگ نزده ونمیزند اینطوری که نامه های تو دارد مرا شاعرانه گی می آموزاند. شاید برای اینکه در واژه واژۀ تو احساسی نهفته یا من حس خوبی نسبت به تو دارم . خوب ، احساس درک کردن و یا دیدن و یافتن است، ما همدیگر را دیدیم و یافته بودیم. اما افسوس که تو به دریا گوش ندادی آن دریای قشنگ که ازش برایم نام گرفتی، میدانم هنوز با تو قهر است. اما نمیدانم در کشوری که هستی با رود های آن راز و نیازهای داشته ای یا نه؟

یادت است یک روز ازت پرسیده بودم که تو کدام یک از زیبایی های طبیعت را دوست داری. پاسخت به گپ های دیگر پیوند خورد. اما من آنشب را خوب بیاد دارم . بعد از غذا، جای خوابت را روی صفه حویلی انداختم و من با پدر و مادر و خواهرانم روی بام خوابیدیم. آنشب مهتابی و آسمان پُر از ستاره بود. با آنکه من در عرش بودم و تو در فرش ، اما جای خوابم را طوری انداخته بودم که بتوانم ترا ببینم. هرچند گاهی چشم هایم به آسمان دوخته میشد و به شمار ستاره ها می پرداختم.

با وجود آن وقتی به پایین نگاه می کردم می دیدم تو الیکین را روشن نگهداشته و چیزی داری می نویسی.حتی صدای قلمت را روی کاغد می شنیدم، چند بار خواستم بیایم حویلی وپهلویت روی صفه وببینم و بخوانم که چی می نویسی. اما مادرم هنوز بیدار بود. با آنکه مادرم همراز و رفیقم است ولی هوای که نفس می کشیم تاریک وهراسناک است ومادرم از تیرگیهای شب می هراسد ومرا همیشه اخطار به مواظبت میدهد. مادرم حق دارد ،زن موجود آسیب پذیر است و گوهر پُر بها اگرمواظب خود نباشد دزدی می شود و به غارت میرود. از همین سبب به مادرم حق میدهم.

آنشب تا تو چراغ را خاموش کردی و بخواب رفتی من تا دیر ها بیداربودم وگاه چشم به آسمان میدوختم و گاه به صفه . پگاهی همراه با مادرم بیدارشدم. مادرم تنورکرد و من قیماق وشیروچای را روی سفرۀ کنار بسترت که هنوزخواب بودی چیدم. کاغذ های که شب نوشته بودی از زیر دوشک معلوم می شد، چند بار خواستم تا تو خوابی آنها را بگیرم وبخوانم اما ترسیدم که بیدار نشوی

بعد از چای صبح توبا پدرم باید اشکاشم میرفتی ، راستش هر چی توطیه کردم که من هم همرای تان بروم پدرم قبول نکرد هرچند مادرم با لبخند زیر لب موافقت خود را نشان میداد.

دم دروازه حویلی با سطل آب ایستاد بودم تا پدرم پیش شد و از دروازۀ حویلی برآمد، تو نامه ای را که شب نوشته بودی بدستم دادی و من با عجله در یخه پیراهنم پنهانش کردم. در کوچه تا تو را میدیدم چشم هایم به دنبالت بود تو نیز بارها به عقب بسویم نگاه می کردی که هر بار نگاه هایت را بوسه میفرستادم.

راستش سفرت زیاد سرم تاثیر نکرد، چون وسوسه وعجله خواندن نامه ات سراپای وجودم را فرا گرفته بود

میدانم آن نامه رامانند نامه های دیگرت پیش خود نداری چون آن سالها انترنیت نبود با قلم می نوشتی و می فرستادی. اما از میان همه نامه هایت آن نامه ات برایم بسیار دلچسب بود. رفتم کاپی کردم تا برایت بفرستم که نزد خودت هم باشد

نامه را بخوان اما به پرسش های که از من کردی در نامۀ بعدی برایت پاسخ می نویسم.

امیدوارم زود زود برایم بنویسی . هوای ابری دارم و نامه های تو آفتابی ام می سازد.

رکسانه تو
سلیمان راوش

No comments: