هنگامی که لشکریان «عبدالرحمن» به اشغال،نسلکشی و بردهداری در مناطق مختلف افغانستان اقدام کردند، 40 دختر شجاع این کشور برای فرار از تجاوز، خود را از بلندای کوه چهل دختران، به پایین پرت کردند.وقتی لشکر «عبدالرحمان» وارد «ارزگان» میشوند،
دست به تجاوز، غارت و هجوم ناجوان مردانه و هولناک میزنند که از ماجرای هولوکاست و قتل عام ارامه فجیعتر است.
مردان امیر تمام قلعههای هزاره را آتش میزنند، گاو و گوسفند مردم را نابود میکنند، زمینها را آتش میزنند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ میگذرانند.
زنان را اسیر میگیرند و بهعنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش میکنند و در بازارها به قیمت کمتر از قیمت جو و گندم به فروش میرسانند.
این بردگان بیگناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آنها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه میکند. وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار میگیرد، عدهای از زنان دلیر و بیپروای ارزگانی اسلحه گرم و شمشیر به دست میگیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر امیرمیکنند.
وقتی لشکر عبدالرحمان با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین میشوند، فرمانده شیرین چون سردار کارآزموده هزاره تن به نبرد تن به تن میدهد و تا آخرین توان با یارانش میجنگند اما وقتی توان رزمی آنها رو به کاهش مینهد، فرمان عقب نشینی میدهد.
شیرین 7 شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز میدهد و سرانجام به کوه چل دختران میرسند.
شیرین با یارانش از کوه بالا میرود و لشکر امیر به تعقیب آنان از کوه بالا میشوند. شیرین در آخرین قله کوه از یارانش میخواهد که سنگر گیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند.
آنها تا دم غروب به سمت دشمن سنگ میاندازند و دشمن با گلوله پاسخ میدهند. سرانجام دشمن در چند قدمی شیرین و یارانش میرسند.
شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده میکند و به یارانش میگوید نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار. دشمن در چند قدمی ما است. ننگی تلختر از این نیست که بهعنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرمکننده بزمهای بوزینههای امیر باشیم.
همه با هم به سمت قله حرکت میکنیم و از قله بلند کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز میکنیم. دشمن که در چند قدمی شیرین و یارانش رسیده بود، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دختران آزاد و سر بلند هزارههای ارزگانی میشود.
آنها با تعجب میبینند که 40 عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز میکنند و با شکوه و شگرف بیمانند به پایین کوه فرود میآیند.
سخرههای سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش میکشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده میکنند.
کوه غرق در خون به بلندای تاریخ فریاد میکشد و دامنش را برای فرود عقابهای خانه زاد خود میگشاید. بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود میآیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی میدهند.
دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بیهمتا حیرت زده و سرافکنده به ارزگان بر میگردند. این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ میکشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز میگردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک میکنند.
فرمانده این فاجعه که به نام «چرخی» یاد میشد. مستقم به کابل میرود و سلاح از تن در میآورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده میگیرد.
وی تا آخرعمر شبها بدون کابوس نمیخوابد و روزها با تلخی و تیره روزی با خود حرف میزند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد میکشد و سر به دیوار میکوبد.
سرانجام این مرد توسط بازماندگان حکومت امیر به زندان میافتد و با تمام خانواده قتل و عام میشود. اما در طرف دیگر شیرین و یارانش توسط مردان شجاع هزاره در شب تلخ خیانت و دهشت امیر در زیر نور مهتاب هزارستان در چهل مزار سرخ رنگ و خونین چادر خاک به سر میکشند و به خواب ناز ابدی فرو میروند و به تاریخ خونین و دردناک هزارستان بزرگ میپیوندند.
وقتی آتش فتنه امیر خاموش میشود، مردان هزارستانی در شبی از شبهای روشن هزارستان به دامن کوه گرد میآیند و روضه خوانی میکنند.
مردان و زنان هزارستان کوه را کوه 40 دختران مینامند و آنجا را بهعنوان میثاق ابدی برای دفاع از سرزمین و همیت هزارهها قلمداد میکنند.
پس از آن روز زنان و مردان نو عروس هزارستان بهویژه مردم «اجرستان»، «ارزگان»، «جاغوری» و «غزنی» تعهد میکنند که نام اولین دخترشان را شیرین بگذارند و برای عقد عروسی شان بر مزار شیرین و یارانش بروند و کام فرزندانشان را با خاک مزار شیرین، شیرین کنند.
از آن روزگار اکنون سالها میگذرند. مردم هزارستان شیرین را فراموش کردهاند و مزار خونین وی اکنون بیرنگ است. دیگر هزارهها نام دخترانشان را شیرین نمیگذارند، با مزار وی عقد نمیبندند و به زیارتش نمیروند.
شیرین آن قدر فراموش شده است که نسل نو هزارستان داستان شکوه پرواز عقاب بلند پرواز درههای ژرفناک ارزگان را افسانه و حکایت میخوانند.
No comments:
Post a Comment