شکیلا ابراهیمخیل
هر باری که این نام را میشنوم چهار ستون بدنم به لرزه میافتد، شخصی که در بیش از چهار دهه تخم کینه و نفرت در میان مردم کاشته است.
برای من نام حکمتیار با موشک و ویرانی گره خورده است، آمدن این مرد، وجدان خفته به کابل با زیردستان راکت به شانه و موکشالش یک بار دیگر خاطرات تلخ و استخوانسوز من و دهها هموطنم را تازه کرد.
خاطرات دهه هفتاد خورشیدی را خوب به یاد دارم آن زمان که کابل در آتش جنگهای تنظیمی میسوخت، دانشآموز صنف هشت یکی از مکاتب کابل بودم، با آن که شهر را بوی خون و باروت گرفته بود، ترس و وحشت در سیمای غبارآلود مردم دیده میشد. با آنکه امید برای بازگشت دوباره به خانه را نداشتیم، به مکتب میرفتیم. من و خانوادهام در شهرک کوچکی به نام قصبه که این شهر بیشتر شبیه اسمش بود، در حومه شهر کابل زندهگی میکردیم. روز چند بار از روی ناگزیری و ترس به تهکوی مکتب پناه میبردیم، تا از شر موشکهای حزب اسلامی در امان باشیم.
روزی در صنف نشسته بودیم که صدای وحشتناک راکت به گوشمان رسید، به دنبال آن انفجار شدید، همه شیشههای صنف را شکست. در میان دود و خاک همه از جا برخاستیم هر یک از ما با شتاب از لابهلای شیشههای فرو ریخته به سوی خانههایمان میدیدیم، نفسها در سینه حبس میشد هر یک احساس میکردیم که عضوی از خانواده و یا عزیزان خود را از دست دادهایم. به یاد دارم که یکی از خانهها در میان دود و آتش ناپدید شده بود.
همصنفیام که سونیا نام داشت، دختر مهربان و آرام بود. پیش از آن روز شوم، هیچگاهی آنقدر پریشان ندیده بودمش، با آشفتگی میگفت این بار خانهی ما است که موشک به آن اصابت کرده است، با عجله از صنف بیرون شد، ما همه به دنبالش بیرون شدیم، درست حدس زده بود، موشک به خانهشان اصابت کرده بود. مادر، خواهر و برادر جوانش با خاک وخون یکسان شده بودند، پارچههای بدنشان به در و دیوار اتاق چسپیده بود. سونیا بعد از آن شکست دیگر هرگز به مکتب نیامد. ما همه در غم و ماتم همصنفیمان شوکه شده بودیم، ویرانی همصنفی نوجوانمان خیلی درد ناک بود.
راکتزنیهای حزب اسلامی هنوز هم ادامه داشت، یک هفته پس از این رویداد، باز هم راکت دیگری در ده افغانان کابل در ایستگاه موترهای ملی بس اصابت کرد، دهها تن به شمول زنان و کودکان در این رویداد کشته شدند، خبر کشتهشدن دو همصنفی دیگرمان در مکتب پخش شد، فرید و نبی، این دو برادر از ولایت لغمان بودند، جایی که چندی پیش گلبدین حکمتیار برای نخستینبار پس از دو دهه در میان مردم و هوادارنش ظاهر شد. پدر این دو جوان در زمان ریاست جمهوری داکتر نجیب کشته شده بود، فرید و نبی یگانه یادگار پدر و تنها امید مادر پیرشان بودند. گواه بودم که صبح آن روز پیکرهای خونآلود هردو برادر بردوش مردمان محلهمان تا رسیدن به گورستان دست به دست میشد. مادر پیرشان که غم روزگار و از دستدادن شوهر و فرزندان، قامتش را خم کرده بود، در صف اول با موهای ژولیده و پریشان بر شانه، روان بود، مردمان محله ما (قصبه) که پیشتر از این روزهای سیاه بیشتر میخندیدند و فضای خیلی صمیمیتر بود، در کمتر از یک ماه شاهد دو رویداد غمانگیز بودند. قصبه کوچک، دیگر تبدیل به شهر مردهگان شده بود و مردمانش سوگوار بودند.
همزمان با این، با برخورد موشک دیگر در ایستگاهی در نزدیکی حمام بیبی مهرو، مامایم کشته شد. مامایی که کارگر و نانآور هفت کودکش بود، خانوادهاش از هم پاشید و کودکانش آواره شدند.
اینها نمونههایی از صدها روایت غمانگیزی است که هممانند دهها هموطن درددیدهی خود در سینه دارم.
این روزها هم رهاشدن افراد حزب اسلامی از زندان، نشتری بود بر زخمهای کهنهام.
حمیده برمکی با خانوادهاش به پیش چشمانم مجسم شد، بانویی که با همسر و کودکانش برای خرید به فروشگاهی در سرک پانزدهم وزیرمحمد اکبرخان رفت و هرگز برنگشت.
شش سال پیش را مثل امروز به خاطر دارم، گویی دیروز اتفاق افتاده است، درست پس از چاشت روز جمعه بود، در دفتر سرگرم کار بودم، صدای مهیبی سکوت را شکست و همه جا را تکان داد، در گام نخست تصور میشد این انفجار در برابر دروازهی دفترمان رخ داده است، اما پسانتر دیده شد که در فاصله نه چندان دور، در فروشگاهی حملهی انتحاری شده است. حمیده برمکی با همسر و دخترانش کشته شدند. در میان کشتهگان مادری نیز به چشم میخورد که کودک شیرخوارش در بیرون انتظارش را میکشید، اما نوزاد دیگر هرگز طعم شیر مادر را نچشید.
صبح روز رویداد قرار بر این شد تا از خانوادههای قربانیان گزارشی تهیه کنم، محبوبه حقوقمل مادر همسر حمیده برمکی بود، نگاه کردن به چشمان مادری که پسر، عروس و نواسههایش را از دست داده بود، جسارت و قلبی از جنس سنگ میطلبید.
مسوولیت این حمله را به گونه رسمی حزب اسلامی برعهده گرفت و این حمله در زندان پلچرخی از سوی همین زندانیان طرحریزی شده بود و زندانیای که عضو این حزب بود، در برابر همه رسانهها اعتراف کرد که این حمله را طرحریزی کرده است. در آن زمان نیز تلاشها برای گفتوگوهای صلح با حزب اسلامی از سوی شورای عالی صلح آغاز شده بود، خواستم در این گزارش دیدگاه شورای عالی صلح را داشته باشم. در همان روز فاروق وردک وزیر معارف پیشین که عضو شورای عالی صلح نیز بود، نشست خبری داشت، از آن جایی که اعضای شورای عالی صلح آمادهی گفتوگو با رسانهها نبودند، از فرصت استفاده کرده به این نشست رفتم، از آقای وردک پرسیدم: شما گواه بودید که حزب اسلامی در فروشگاهی حمله کرد و مردمان بیگناه را کشت، آیا شما با همین گروه برمیزگفتوگوهای صلح مینشینید؟ وی خیلی ناراحت و احساساتی شد و با دیده درایی محض گفت: «این حمله را حزب اسلامی نکرده است، هرکسی هر جا حمله کرد، شما رسانهها طالبان و حزب اسلامی را مقصر میدانید.» هرچه اصرار کردم که آنان اعلامیه صادر کردهاند اما بار بار وکیل مدافع و سخنگوی این گروه شد و این قضیه را رد کرد.
پس از آن ماجرا هر جا مرا میدید، همیشه با لحن طعنهآمیز صدا میزد: «ابراهیمخیل صیب سوال نداری؟»
نخست خیلی متأثر شدم که یک وزیر کابینه چگونه بر این جنایت پرده میاندازد و آن را چشمپوشی میکند، اما پسانتر دانستم که او نیز وابستهگی به این حزب دارد.
به باور من، جنایتکار و ویرانگر به هیچ قوم و تباری وابسته نیست و جنایت و وحشت، قوم و زبان را نمیشناسد.8 صبح
برای من نام حکمتیار با موشک و ویرانی گره خورده است، آمدن این مرد، وجدان خفته به کابل با زیردستان راکت به شانه و موکشالش یک بار دیگر خاطرات تلخ و استخوانسوز من و دهها هموطنم را تازه کرد.
خاطرات دهه هفتاد خورشیدی را خوب به یاد دارم آن زمان که کابل در آتش جنگهای تنظیمی میسوخت، دانشآموز صنف هشت یکی از مکاتب کابل بودم، با آن که شهر را بوی خون و باروت گرفته بود، ترس و وحشت در سیمای غبارآلود مردم دیده میشد. با آنکه امید برای بازگشت دوباره به خانه را نداشتیم، به مکتب میرفتیم. من و خانوادهام در شهرک کوچکی به نام قصبه که این شهر بیشتر شبیه اسمش بود، در حومه شهر کابل زندهگی میکردیم. روز چند بار از روی ناگزیری و ترس به تهکوی مکتب پناه میبردیم، تا از شر موشکهای حزب اسلامی در امان باشیم.
روزی در صنف نشسته بودیم که صدای وحشتناک راکت به گوشمان رسید، به دنبال آن انفجار شدید، همه شیشههای صنف را شکست. در میان دود و خاک همه از جا برخاستیم هر یک از ما با شتاب از لابهلای شیشههای فرو ریخته به سوی خانههایمان میدیدیم، نفسها در سینه حبس میشد هر یک احساس میکردیم که عضوی از خانواده و یا عزیزان خود را از دست دادهایم. به یاد دارم که یکی از خانهها در میان دود و آتش ناپدید شده بود.
همصنفیام که سونیا نام داشت، دختر مهربان و آرام بود. پیش از آن روز شوم، هیچگاهی آنقدر پریشان ندیده بودمش، با آشفتگی میگفت این بار خانهی ما است که موشک به آن اصابت کرده است، با عجله از صنف بیرون شد، ما همه به دنبالش بیرون شدیم، درست حدس زده بود، موشک به خانهشان اصابت کرده بود. مادر، خواهر و برادر جوانش با خاک وخون یکسان شده بودند، پارچههای بدنشان به در و دیوار اتاق چسپیده بود. سونیا بعد از آن شکست دیگر هرگز به مکتب نیامد. ما همه در غم و ماتم همصنفیمان شوکه شده بودیم، ویرانی همصنفی نوجوانمان خیلی درد ناک بود.
راکتزنیهای حزب اسلامی هنوز هم ادامه داشت، یک هفته پس از این رویداد، باز هم راکت دیگری در ده افغانان کابل در ایستگاه موترهای ملی بس اصابت کرد، دهها تن به شمول زنان و کودکان در این رویداد کشته شدند، خبر کشتهشدن دو همصنفی دیگرمان در مکتب پخش شد، فرید و نبی، این دو برادر از ولایت لغمان بودند، جایی که چندی پیش گلبدین حکمتیار برای نخستینبار پس از دو دهه در میان مردم و هوادارنش ظاهر شد. پدر این دو جوان در زمان ریاست جمهوری داکتر نجیب کشته شده بود، فرید و نبی یگانه یادگار پدر و تنها امید مادر پیرشان بودند. گواه بودم که صبح آن روز پیکرهای خونآلود هردو برادر بردوش مردمان محلهمان تا رسیدن به گورستان دست به دست میشد. مادر پیرشان که غم روزگار و از دستدادن شوهر و فرزندان، قامتش را خم کرده بود، در صف اول با موهای ژولیده و پریشان بر شانه، روان بود، مردمان محله ما (قصبه) که پیشتر از این روزهای سیاه بیشتر میخندیدند و فضای خیلی صمیمیتر بود، در کمتر از یک ماه شاهد دو رویداد غمانگیز بودند. قصبه کوچک، دیگر تبدیل به شهر مردهگان شده بود و مردمانش سوگوار بودند.
همزمان با این، با برخورد موشک دیگر در ایستگاهی در نزدیکی حمام بیبی مهرو، مامایم کشته شد. مامایی که کارگر و نانآور هفت کودکش بود، خانوادهاش از هم پاشید و کودکانش آواره شدند.
اینها نمونههایی از صدها روایت غمانگیزی است که هممانند دهها هموطن درددیدهی خود در سینه دارم.
این روزها هم رهاشدن افراد حزب اسلامی از زندان، نشتری بود بر زخمهای کهنهام.
حمیده برمکی با خانوادهاش به پیش چشمانم مجسم شد، بانویی که با همسر و کودکانش برای خرید به فروشگاهی در سرک پانزدهم وزیرمحمد اکبرخان رفت و هرگز برنگشت.
شش سال پیش را مثل امروز به خاطر دارم، گویی دیروز اتفاق افتاده است، درست پس از چاشت روز جمعه بود، در دفتر سرگرم کار بودم، صدای مهیبی سکوت را شکست و همه جا را تکان داد، در گام نخست تصور میشد این انفجار در برابر دروازهی دفترمان رخ داده است، اما پسانتر دیده شد که در فاصله نه چندان دور، در فروشگاهی حملهی انتحاری شده است. حمیده برمکی با همسر و دخترانش کشته شدند. در میان کشتهگان مادری نیز به چشم میخورد که کودک شیرخوارش در بیرون انتظارش را میکشید، اما نوزاد دیگر هرگز طعم شیر مادر را نچشید.
صبح روز رویداد قرار بر این شد تا از خانوادههای قربانیان گزارشی تهیه کنم، محبوبه حقوقمل مادر همسر حمیده برمکی بود، نگاه کردن به چشمان مادری که پسر، عروس و نواسههایش را از دست داده بود، جسارت و قلبی از جنس سنگ میطلبید.
مسوولیت این حمله را به گونه رسمی حزب اسلامی برعهده گرفت و این حمله در زندان پلچرخی از سوی همین زندانیان طرحریزی شده بود و زندانیای که عضو این حزب بود، در برابر همه رسانهها اعتراف کرد که این حمله را طرحریزی کرده است. در آن زمان نیز تلاشها برای گفتوگوهای صلح با حزب اسلامی از سوی شورای عالی صلح آغاز شده بود، خواستم در این گزارش دیدگاه شورای عالی صلح را داشته باشم. در همان روز فاروق وردک وزیر معارف پیشین که عضو شورای عالی صلح نیز بود، نشست خبری داشت، از آن جایی که اعضای شورای عالی صلح آمادهی گفتوگو با رسانهها نبودند، از فرصت استفاده کرده به این نشست رفتم، از آقای وردک پرسیدم: شما گواه بودید که حزب اسلامی در فروشگاهی حمله کرد و مردمان بیگناه را کشت، آیا شما با همین گروه برمیزگفتوگوهای صلح مینشینید؟ وی خیلی ناراحت و احساساتی شد و با دیده درایی محض گفت: «این حمله را حزب اسلامی نکرده است، هرکسی هر جا حمله کرد، شما رسانهها طالبان و حزب اسلامی را مقصر میدانید.» هرچه اصرار کردم که آنان اعلامیه صادر کردهاند اما بار بار وکیل مدافع و سخنگوی این گروه شد و این قضیه را رد کرد.
پس از آن ماجرا هر جا مرا میدید، همیشه با لحن طعنهآمیز صدا میزد: «ابراهیمخیل صیب سوال نداری؟»
نخست خیلی متأثر شدم که یک وزیر کابینه چگونه بر این جنایت پرده میاندازد و آن را چشمپوشی میکند، اما پسانتر دانستم که او نیز وابستهگی به این حزب دارد.
به باور من، جنایتکار و ویرانگر به هیچ قوم و تباری وابسته نیست و جنایت و وحشت، قوم و زبان را نمیشناسد.8 صبح
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment