آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, May 23, 2015

گذر عمر

محسن نیکو منش
من که احساس نمی کنم عمر خیلی سریع می گذره. برعکس گاه فکر می کنم خیلی هم کند گذشته، به ویژه بعضی از مقاطع اون. الان که به عقب برمی گردم فکر می کنم سال ها بین باغ فردوس مولوی و دارالفنون پیاده روی کردم، از خیابان کهنه و از زیر گذر لوطی صالح و بعد بازار مسگرها،
مسجد شاه و بعد ناصرخسرو و باز هم برگشت به طرف خانه. سال ها از کنار حجره اون مرد مسگر رد شدم، سال ها هر روز اونو می دیدم با عرقگیر سفیدش و با پستان های آویزونش که با هر ضربه چکش اون بالا و پایین می شدند. سال ها او
...برای ما عابران می نواخت، هنوزم گاهی چکش اون تو مغز من ضربه می زنه.
همون دو سال تحصیل در دارلفنون ده ها زمستان و ده ها تابستان داشت و خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان بارها و بارها در این مسیر اعدام شدند. من این سال های طولانی را بر سفینه یک جفت کفش سوار بودم، کفشی که از بازار سید اسماعیل خریداری شده بود و در اوایل کار دست کم دو شماره هم برای پاهایم بزرگ بود. کسی مرا مجبور نکرده بود اونو بپوشم. اما با اون اُخت شده بودم. برا خودش هیبتی داشت. از همون روز اول هم یکی از لنگه هاش، گمونم لنگه چپش سوراخ داشت اما بندش را که محکم می بستم جانانه رکاب می داد. حکایت سال های انس و الفت و بده و بستان من با همون کفش خودش یه کتاب قطور میشه.
تازه پیش از اون سال های متمادی زندگی کرده بودم، جمعه های سال تحصیلی 50/ 51 تو فیروزکوه هنوزم تو ذهن من کش می آند، سالی که تعداد جمعه های سال تحصیلی ش خیلی بیشتر از سی و پنج جمعه بود. سالی که سرما امان مردم را در تهران بریده بود چه برسه به فیروزکوه با اون باد گدوکش که بیرحمانه بر بدن شلاق می کشید، از روی بالا پوش هایی که خیلی اوقات برای مقابله با اون سرما ساخته نشده بودند.
و من سال های متمادی پیش از اون سال هم زندگی کرده بودم، سال های متمادی را در طار گذرانده بودم، سال هایی که امروز در ذهن من به وسعت یک قرن خاطره به جای گذاشته اند. وقتی گاهی برا آنا، شاگرد سابق و همکار امروزم ، که با هم تو یه اتاق کار می شینیم، حکایت هایی از زندگی خودم تعریف می کنم می گه من فکر می کنم تو دست کم سیصد سالت باشه! این در حالیه که من کمتر برا آنا از روزها و شبهای دهه معروف شصت خورشیدی حرف زدم. آخه اون داستانای مخوف را نمی شه تو یه استراحت کوتاه حین کار خلاصه کرد.
حالا خودمم پذیرفتم که دیگه سیصد سالم تموم شده، اگه بیشترم نباشه
 
و زندگی و زنده بودن چقدر لذت بخش بوده و هنوزم هست، وقتی با عینک ویکتورهوگو و از راه دور بهش نگاه کنی:
"
زنده آنهایند که پیکار می کنند، آنها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است، آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا میروند، آنها که اندیشمند به سوی هدفی عالی ره می سپرند و پیوسته در خیال خویش یا وظیفه ای مقدس دارند یا عشقی بزرگ"
 

خرس رست از درد چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن
"مثنوی معنوی"مولوی




This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com

No comments: