نگین بدخش
ن. سنگر
در روزگاری که همه لحظه هایش آغُشته بخون، همه دقیقه هایش اگنده از دود و همه ساعت هایش شعله ور از آتش جنایت پیشگان جهادی و طالبی است؛ سرود پردازان آگاه سرزمین ما، بیباکانه و قهرمانانه در دفاع و نگهداری از سپردن امانت تاریخی " شعر متعهد " برای نسل های آینده ؛ قلم های خويش را سنگری ساخته اند از شور آفرينش های حماسی، از تبار "فردوسی"!
همان گونه که " تفنگ" جنایت می آفریند؛ به همان پيمانه "فرهنگ" مقاومت می کند و قلم حماسه می سازد. نسل های نو قد می افرازند و پویایی و تکامل را با عبور از قله های شامخ سخت گذر و پر از موانع، به سبزه زاران فردا های روشن و خورشیدی رهنمون می گردند و قافله را با قافله سالاران نواندیش و نو باور پيوند می زنند و پروسه زمان را نمی گذارند تا بخواست ارتجاع و عقب گرایی...، از نفس بیفتد.
بانو "شهرزاد فکرت" (نگین بدخش) یکی از تیز پا ترین راهروان این کاروان است.
سه سال قبل بود که نخستین چارانه زیبا را از او خواندم:
زنم من ،عمرِ من با غم عجین است
خشونت در نفس هایم ، کمین است
به چشــمِ من اگــــر بینی جهان را
جهنم خود همین رویِ زمیـن است
نگین
بانو شهرزاد فکرت را، "چارانه" سرایی های زیبایش نردبانی شد بسوی افق های شهرت و دیری نگذشت که اسمش ورد زبان ها گرديد و امروز کمتر شاعر و ادیب و هموطن فرهنگی ما پیدا خواهد شد که با سروده های او بیگانه باشد.
معنیی سخن بودم و هم شاعــــره گشتم
گه مخفی و محجوبه و گه رابعه* گشتم
تفهـــیم نشد بهــــر تو هویت مــن ،هیچ
زن بودم و در آخـــرشم عاجزه ! گشتم
نگین
* مخفی بدخشی، محجوبه هروی، رابعه بلخی، زنان سخنور سرزمین مان
نگين بدخش، با حوادث عجین شد و سروده هایش پیام آور درد های خفته در گلوی مصیبت زده های میهن ما گردید و با فرهنگ ستیزان ، به ستیزه برخاست:
مسلمان را که بهروزی حرام است !
زنان را دانش اندوزی حــرام است
خــــدایا ، روز ما وارونه گشتــــه
که حالا جشنِ نو روزی حرام است
***
زنی نقاشـــم و غــــــم میکشم من
تبســــــم رویِ ماتــــم میکشم من
میــــــانِ چار دیــــــواری ِ بسته
پــــر و پـــرواز پیهم میکشم من
***
نمیخواهـــم به مـثل متکا زیر ســرت باشم
نمیخواهم میـــان چار زن همبســترت باشم
نمیخواهم ضعیف و ناتـون پشت درت باشم
برابر با تو میخواهم برابر ،در بّر ت* باشم
***
زنی آزادهای از دشـــــت و دامــانِ خراسانم
به مثل رودِ آمــــو گاه خامش ،گه خـروشانم
به دستم نور خورشید و به دامن کانِ لعلم من
نگینی... از تبـــــار ِ لاجــــوردان ِ بدخشانم
و با این سروده های پرخاشگرانهُ برای خودش هویتی ساخت ماندگار...
بانو شهر زاد فکرت (نگین بدخش) در بهمن ماه(دلو) 1356 خورشیدی در فیض آباد مرکز استان بدخشان، در یک خانواده روشنفکر و روشن ضمیر زاده شد و با محبت پدر شاعرش، نخستین سرود های پر ازعطوفت را در رگ های احساسش راه داد و عشق به ادب و فرهنگ را نفس کشید.
پدرش زنده یاد عبدالغنی فکرت استاد زبان و ادبیات، با شعر آشنایش ساخت و مادرش استاد ریاضی او را آموخت که در محاسبه با لحظه های زندگی قاعده های زمان را با ژرفنگری پشت سر گذارد و مجهول ها را دریابد و چوکات های مثلث و مربع و مستطیل را با زاویه های دقیق "حاده" و "قائمه" و "منفرجه" ... بشناسی نماید و "کره" مدور حیات را در هر "سه صد و شصت درجه" با "سه صد و شصت و پنج روز و شش ساعت" یک سال در فصل های چهارگانه آمیزش دهد.
بانو شهر زاد در چنین محیط پر از مهر، سال های نخستین زندگی را گذرانيد تا پایش به مدرسه کشيد و زندگی اجتماعی را با آموزش های دقیق تر آغازید؛ در پانزده سالگی احساسات نوجوانانه اش را در مرواریدهای واژه روی کاغذ گذاشت و سرودن را به تجربه گرفت که مانند درس های مدرسه از آن موفقانه به دریچه فردا ها راه گشود که خودش آن سال ها را چنین بخاطر می آورد:
" ۱۵- ۱۶ سال داشتم که اولین تجربههای نوشتن را از آوای آبشاران الهام گرفتم، در آغاز به شکل کوتاهههای بودند که آهسته آهسته بلند شدند و شکل شعر سپید را به خود گرفتند. در این اواخر بیشتربه شعرهای موزون و به طور خاص به چارانه سرایی روی آوردهام که بیشتر در وزنهای دوبیتی و رباعی اند و گاهی اوقات هم موضوعات آن از مسایل روز و بهخصوص مشکلات زنان در کشور سنتی خود مان متأثر میباشد، تا هنوز اشعارم را به شکل مجموعهِ تنظیم نکردهام کتابی به چاپ نرساندهام، اما بعضی از شعرهایم با اسم مستعار( نگین بدخش) در شبکه اینترنیتی، وبسایت خراسان زمین توفیق نشر یافته اند. مکتب را در لیسه مخفی بدخشی در فیض آباد به اتمام رساندم و در سال ۱۳۷۵ هجری شمسی بعد از امتحان کانکور به دانشگاه طبّ اطفالِ دانشگاه دولتی ِ کابل راه یافتم که با روی کار آمدن رژیم طالبان، ناتمام ماند و همان سال مجبور به مهاجرت شدم...".
پدر بزرگوار و نامدارش را دژخیمان جهادی در مقابل چشمان او و اعضای خانواده اش به گلوله بستند و برای همیشه قلب مهربانش را داغدار کردند و فرزندان نا خلف آن تنظیمی های فرهنگ ستیز،(طالبان جهالت) میهن را برایش زندانی ساختند در میان آتش، که راهی جز فرار و پرواز و مهاجر شدن، راه ديگری باقی نمانده بود. او به کشور آلمان آمد، ازدواج کرد و مدت ها از سرودن دم نزد. آما اگر نمی سرود با چه وسیله یی درد وطن، مردم و مهاجرت اجباری را فریاد میزد؟
بانو شهر زاد دوباره به سرودن پرداخت و آهسته و پیوسته راهش را بسوی موفقیت و محبوبیت باز کرد و دل تنگی های خودش را به تصویر کشید و نخستین مجموعه اش را ( نگینی از تبارِ لاژوردان) آماده چاپ نمود...
وقتی که واژهٔ هــا همه از سنگ می شود
تاریکی و سکـــوت هـــم آهنگ می شود
وقتی که لحظه ها نفــــسِ درد می کشـد
آنگه دلـــم برایِ خـــودم تنــــگ می شود
وقتی که هیـــچ ... ثانیــه ها را رقم زده
بینِ دو هیـــچ ، فاصلــه فـرسنگ می شود
وقتی که بغض راهِ صــــدا را گرفته است
هر قطره اشک جمله ی پر رنگ می شود
وقتی که غصه ابــــر شـــده رویِ زندگی
خورشید رو گرفتـــــه و بیرنـگ می شود
وقتی که در نگاهِ تو گرمایِ مهــــر نیست
دنیــــا عجیب ، خالی از ارژنگ می شود
.............................
آنجاست ، ذره ذره من از دســـت میروم
و انگه ... دلم برای خودم تنگ می شود
چامه های عاشقانه بانو شهر زاد حلاوت و زیبایی خود ش را دارند و چاشنی مزه داری است به روان های تشنه و خسته، که با انتخاب دو گزینه از آنها این کوتاه نبشته را به پایان می برم. به امید آنکه روزی این سرودگر جوان را در بالاترین منزلت آسمان ادبیات پارسی ناظر و شاهد باشیم.
من از دیـــدار آخــــر در کنـــــار رود میترسم
من از رفتن من از دوری من از بدرود میترسم
من از حسِ غریبی که درون سینــــه می سوزد
من از دلبستگی هایــــم به یک موجود میترسم
من از آشفته بازاری که احساس است نــــامِ ا و
پر از دلتنگی و وسواس و رویــــا بود میترسم
من از سر کـــــردن شب های پأییزی بدون ا و
که یکدم خاطـــــر من را نمی آســـــود میترسم
من از شعر و غزلهایم که مانده لای این صفحه
و از ناگفتـــــــه هـــاییِ که کسی نشنود میترسم
من از لــــــرزیدن دستانـــــش هنگامِ خداحافظ
و از برقی که در چشمانِ ا و کـــم بود میترسم
.........................
من از رویای عشقی که به کابوسی مـــبدل شد
و آن بغضی که پنهانی مــــرا فرسود میترسم
***
سخن هایِ مـــرا از خویشتــــن بیگانـه می سازد
و حسِ مبهــــم و شیرینی در دل خانــه می سازد
زلالِ آرزویی در درونـــم می شـــود جاری
طنیــنِ دوستــــت دارم ، مـــرا دیوانه می سازد
به رویم زاسمـــانِ آبی و صافِ نـــــگاه ی ا و
تبسم می کند خورشـــید و دل را لانــه می سازد
محبت میـــتراود از نـــــوازش هــــای دستانش
گـــذارِ هر سر انگشتش به مویم شانــه می سازد
چه آهنگین و موزون میشود تک واژه ها درمن
که هر حرفِ دلــم را خوشه یِ چارانه می سازد
چنان محسور میگـــردم من از گرمــایِ لبخندش
که پـــر در آرم و گویی مــــرا پروانه می سازد
..........
خدایا...وا رهان دل را از این احساس ویرانگر
که آخــــر دوستش دارم ، مرا دیوانه می سازد
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment