رنگین دادفرسپنتا
این مقاله به نحوی ادامه مقاله قبلی من- نظم نا کارا، شکست دولتهای پسااستعمار در «خاورمیانه بزرگ» مهندسی دوباره استعماری- میباشد و بهتر خواهد بود تا در پیوند با مقاله قبلی نویسنده مورد مطالعه قرار گیرد. در مقاله یادشده، تلاش شد تا با اشاره به سیر ظهوراستعمار در سرزمینهای وسیعی از شمال افریقا تا آسیای جنوبشرقی و گسست ساختارهای سنتی با توسل به قدرت استعماری و بعدها ادغام ساختاری به نظم جهانی تا دنیای جهانی شده
و پارادایم جدید ایجاد دولتهای تباری اشاره شود. در آنجا کوتاه به بحران «دموکراسیهای تهی شده از دموکراسی» نیز اشاره شده بود. پیام اصلی آن مقاله این بود که دولتهای پسا استعمار بهویژه در افریقا و آسیا یا در نتیجه ناکاراییهای خود میشکنند و یا اینکه مانند لبنان، عراق و سوریه از طریق مداخله و اشغال از نو شکسته میشوند. سمت سازماندهیهای مجدد در جغرافیای یادشده، تقلیل دولتهای کثیرالفرهنگی، کثیرالمذهبی و کثیرالقومی به دولتهای خُردتباری و مذهبی میباشد و چنین تجربهای عمدتا با شیوع بحرانهای اجتماعی- اقتصادی، فساد نخبگان سیاسی، نبود دموکراسی و عدم حمایت مردم از نظامهای حاکم سرعت مییابد، آسان میشود و مردم مسحور احساسات خون و خاک به جان یکدیگر میافتند. نمیشود انکار کرد که افغانستان علیرغم پیوندهای قوی و روح همبستگی از چنین خطری مبرا باشد. هرگاه دموکراسی به مضحکهی تقلب و نمایش سلطهجویی تباری و فساد نظاممند نخبگان سیاسی و بیعدالتی نهادینه شده تقلیل یابد، طبیعی است که گسستهای درون جامعه سرعت مییابند و جامعهی فاقد نهادهای شهروندی و دموکراسی بدون دموکراتها، به بحران مبتلا میشود. در اینجا میخواهم با این نوشته به شیوهای که به آن علمی عوامگرایانه (بهمعنای انصراف از نقل و قولها و یا رعایت کامل اسلوبهای جستارنگاری اکادمیک) میگویند، اشاره داشته باشم به دموکراسی به مثابه حاکمیت مردم، حاکمیت مردم شهروند و نه حاکمیتتبارها و در موخره به چند نمونه مشخص از شکست تجربههای ناسیونالیسم تباری در سالهای پسین اشاره میکنم.در آغاز انسانها همه انسان بودند و در برخی جاها سازمان اجتماعیشان را از طریق قبیله و عشیره سازماندهی کردند. اما برتریطلبی برخی از قبایل بر برخی دیگر با سلطهطلبی ایدیولوژیک در دوران کنونی ما، با نژادپرستی مدرن، بسیار تفاوت داشت. دو دین از سه دین ابراهیمی، مسیحیت و اسلام، نیز پیامهای جهانی را اشاعه دادند و داعیه آنها نیز جهانی است، نه تباری و یا محدود به جغرافیای خاص. قرآن بر برتری هیچ قومی بر قوم دیگر اشاره ندارد. بر عکس، با صراحت از اینکه در نزد خداوند برگزیدهترین، آن کسی است که پرهیزگارترین باشد و خدای ما مسلمانان، پروردگار عالمیان (ربالعالمین) است و نه از قبیله و تبار خاصی.چچرو در روم باستان با به کارگیری واژه هومانیتا (Humanitas) میان انسان و حیوان تفاوت قایل شد و مقام انسان را از حیوان برتر دانست، همانگونه که در آموزههای اسلامی نیز بر این فرادستی انسان اشاره شده است: «و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنها را در خشکی و دریا سیر دادیم و از نعمتهای پاکیزه روزی بخشیدیم و آنها را بر بسیاری از مخلوقات خود برتری دادیم، برتری کامل.»با مباحث چچرو در کتاب وی (De republica) «درباره جمهوریت» است که واژه (dignitas) «کرامت»، به معنای کنش از روی وجیبه و تعهد وارد مباحث فلسفه رومی میشود. از دیدگاه وی کرامت و عزت انسان موضوع جمهوری و حوزه عامه است و به سخن دیگر متن ارزشی سازمان اجتماعی است. بدینگونه کرامت انسان در روم کلاسیک به جهان فلسفه راه یافت و بعدها به یکی از موضوعات اصلی فلسفه حقوق ارتقا یافت.فیلسوفان روشنگری و خردگرایی قرن هفده و هجده اروپا، موضوع کرامت انسانی را به یکی از مباحث اصلی این دوران ارتقا دادند. به باور پوفندورف، «انسان صاحب عالیترین کرامت میباشد، بهدلیل اینکه وی صاحب روحی است که در پرتو خرد، قابلیت داوری و توان تصمیمگیری آزادانه را دارد و آشنا با هنرهای بسیار است.» بدون شک، آنچه در مباحث مدرنیته در این رابطه مورد نظر است با مفاهیم جهان پیشمدرن تفاوت دارد. از این منظر، کرامت انسانی به این معنا است که همه انسانها، بدون در نظرداشت تفاوتهای نژادی، جنسیتی، پایگاه اجتماعی، تعلقات دینی و سایر تفاوتها، دارای کرامت غیرقابل انصراف و تجزیهناپذیر میباشند. در عزت و کرامت و در حقوق، برابر میباشند و این برابری ارزشی است که آنها را از سایر موجودات متمایز میسازد. انسان را انسان میسازد. انسان را به مثابه موجودی خردورز و خردگرا، توانا میسازد تا با همنوعان خود بر بنیاد داوری با توسل به خرد وارد بدهوبستانهای اجتماعی شود و نظام زندگی جمعیاش را سازمان دهد. وارد یک «قرارداد اجتماعی» (رسو) شود. انسان، انسان میشود تا آزادانه با همنوعان خود در پهنه گیتی بهعنوان انسان و شهروند جهانی و در یک قلمرو جغرافیایی خاص بهعنوان انسان و شهروند یک ملت- دولت (بهعنوان صاحب و مالک بلا منازع حاکمیت) و به مثابه موجودی خودمختار بر سرنوشتش تصمیم بگیرد. شعار «برادری، برابری و آزادی» پرشورترین شعار انقلابیون فرانسه بود و زیر همین شعار به مثابه مانیفیستاسیون آرمان انقلاب، فرانکها، کورسیکاییها، بروتانیاییها، یهودان، زنان و مردان بهعنوان شهروندان جمهوری بر باروی سلطنت هجوم بردند و جمهوری را بنیاد نهادند. چنین انسانی فرد شهروند است، تعلق وی به قوم و قبیله، تبار و مذهب عناصری از هویت وی را میسازند اما تمام اینها در برابر عنصر شهروند- دولت و صاحب دولت بودن در نظام شهروندی تالیاند (حاکمیت بدون قید و شرط از آن ملت است؛ یکی از جمله آغازین جنبشهای جمهوریخواهی و مشروطهخواهی بوده است). شهروند بودن، مانع کثیرالهویت بودن انسانها نیست، زدودن تنوع نیست، بلکه وحدت در تنوع است. هدف، یکدست و همقد ساختن افراد نیست، هدف تعیین جایگاه اصلی و زمین مشترک و همهویتی از طریق پذیرش یک رابطه مشترک حقوقی و سیاسی است. ارتقای انسانها از تبارهای گوناگون با حفظ هویتهای کوچکشان به شهروندان یک جمهوری است. کشف کرانههای گسترده یک هویت بزرگ سیاسی است که در آن فرد مختار و صاحب خرد بر سرنوشت خود و جمع بزرگ خود با رویکردی سیاسی و با در نظرداشت منافع اجتماعی و اقتصادی خود تصمیم میگیرد. در متن چنین هویتی است که مجموعه عناصر هویتدهنده محلی و تالی جا میگیرند. بدینگونه سازمان جامعه با تفاوتها اما در یک همسویی معنی مییابد. سازمان جامعه شهروندی و دولت شهروندان در دموکراسی نورماتیف، سازمان و یا کنفدراسیون تبارها و قبایل نیست، سازمان تامین سلطه یک قوم بر قوم و یا اقوام دیگر و یا تعیین جایگاه اکثریتهای قومی و یا اقلیتهای قومی نیست؛ بلکه با پذیرش تفاوتهای میان زبانها، ادیان و مذاهب و یا به سخن تبارگرایان، تبارها، سازماندهی نظام جامعه بر بنیاد برابری اجتماعی، اقتصادی و سیاسی میان افراد و فراهمآوری مشارکت در تبیین قدرت سیاسی و اجتماعی است. یکی از بزرگترین تفاوتها میان دوران خردگرایی و روشنگری و ماقبل آن در این است که روشنگری فرد را فرزانه میپندارد و بر این باور است که وی میتواند برای مقدراتش تصمیم بگیرد. از این منظر، هر تفکری که حکومت را حق طبیعی و فطری یک تبار و یا قبیله بداند، تفکری نژادگرایانه است، تفکر ضد دموکراتیک است ولو اینکه با توسل به ابزار دموکراتیک، حتا بدون جعل و تقلب، بر اریکه قدرت تکیه زند. چنین تفکری در عمل با توسل به ابزار دموکراتیک در پی لغو دموکراسی است، همانگونه که فاشیسم در جوامع دموکراتیک در صدد آن است تا با بهرهگیری از ابزار دموکراتیک به لغو آن بپردازد. نژادپرستی، حتا در ناتوانترین نوع خود آستانه فاشیسم است.در کشور پهناور هند، هندوان اکثریت مطلق جامعه را تشکیل میدهند اما این واقعیت به معنای حق حکومتداری فطری و اجتنابناپذیر هندوان نیست. دموکراسی به شهروندان فرصت میدهد تا اگر لازم بدانند غیرهندوان را نیز برگزینند چنانکه در تاریخ هند از این مثالها فراوان است و یا اینکه در امریکا یک سیاهپوست میتواند از راههای دموکراتیک به قدرت دست یابد و در فرانسه یک مهاجر یهود مجارستانی رییسجمهور شود و حتا در معیوبترین نظام انتخابی و در نوع اوتورتاریسم آن، در پاکستان، ایوب خان پشتون و یا زرداری بلوچ رهبری حکومت را بر عهده بگیرند.در رابطه با افغانستان، پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک بودن، ولو چنین هویتهایی در قانون اساسی تسجیل شده باشند، خصلت کثیرالقومی بودن یک دولت را نشان میدهد، نه اینکه به اقوام نامبرده شده در قانون اساسی، امتیازات، حقوق و داشتن حق انحصاری رهبری دولت را بهگونه خودگردان تضمین کند و یا به یکی از اینها حق تاریخی رهبری را بدهد و یا اینکه افرادی را که منسوب به قوم دیگری غیر از اقوام یاد شده هستند، از فرصت برگزیده شدن به مقامات عالی دولتی محروم کرده باشد. همانگونه که در بالا اشاره شد، اصل حقوقی ناشی از قانون اساسی و مبتنی بر کرامت انسانی، اصل برابری شهروندان به مثابه فرد میباشد نه برتری کتلههای قومی. هر کسیکه طور دیگری، چه آشکار و چه در نهان بیندیشد صاف و پوستکنده باید گفت که نژادپرست است. هر کسیکه با تکیه بر نهادهای دولتی، نژادپرستی را از طریق فتح نهادهای قدرت دولتی، چه با زور و چه با تقلب و نیرنگ، پایدار سازد، نژادپرستی را نهادینه میکند و آن را به ایدیولوژی آشکار و پنهان دولت ارتقا میدهد. و چنین دولتی بهگونه اجتنابناپذیری در تناقضات ساختاری خود و تهی کردن دموکراسی از دموکراسی و ایدیولوژیزه کردن تعلقات تباری، در هم میشکند.نخستین ماده اعلامیه جهانی حقوق بشر مشعر است: «تمام افراد بشر آزاد زاده میشوند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر با روحیه برادرانه رفتار کنند.» در کشور ما کرامت انسانی بهعنوان یک اصل غیرقابل انکار و غیرقابل تجزیه وارد قانون اساسی سال ۱۳۴۳ کشور گردید. ماده بیستوششم این قانون میگوید: «آزادى و کرامت انسان از تعرض مصون است. انفکاک نمىپذیرد. دولت به احترام و حمایت از آزادى و کرامت انسان مکلف مىباشد.» ماده بیستوچهارم قانون اساسی جمهوری اسلامی افغانستان میگوید: «…آزادی و کرامت انسان از تعرض مصون است. دولت به احترام و حمایت از آزادی و کرامت انسان مکلف میباشد.» ماده بیستودوم همین قانون چنین میگوید: «هر نوع تبعیض و امتیاز بین اتباع افغانستان ممنوع است» در هیچ جای قانون اساسی افغانستان نیامده است که ریاستجمهوری حق و یا امتیازی است که به یکی از تبارهای کشور تعلق دارد. از اینرو طرح چنین بحثی و حمله به انسانها و محروم ساختن آنها از برخورداری از حقوق و وجایبشان، به جز در دولتهای فاشیست و مخیله انسانهای نژادپرست نمیتواند جای داشته باشد.نگارنده شاهد سخن و عمل انسانهایی بوده است که بهخاطر دیدن چند تار موی زنان در تلویزیون و یا در خیابانها، بیضه اسلام را در خطر دیده و علیه آن فریاد سر میدادند و همین انسانها در همان حال دم از برتری قومی بر قومی و زبانی بر زبانی دیگر میزدند. خدا در قرآن وقتی از مخلوقاتش بهعنوان قبایل و نسبها و زنان و مردان یاد میکند، از برتری هیچ قومی بر قومی سخن نمیگوید، از حق انحصاری حکومت و دولتداری یک قوم سخن نمیگوید. بلکه از برگزیدگی «پرهیزگارترین انسانها در نزد خود» میگوید. سخن گفتن با انسانهایی که مبتلا به بدویت غیرقابل گذار و نژادپرستی نهادینه شده باشند، کار دشواری است؛ حتا با زبان قرآن، کتابی که آنها داعیه پاسداری از آن را دارند.سلوبودان میلوزویچ (Slobodan Milošević) رییسجمهور سربستان (صربستان) که بعدها به جرم جنایات جنگی در کوسوو و یوگوسلاویای سابق، در دادگاه جنایات جنگی دنهاگ محاکمه شد، طی دیداری از پرستینا پایتخت کوسوو با معترضان سرب سخن میگفت. یکی از معترضین فریاد زد که «در کوسوو به ما ستم میشود…» میلوزویچ در پاسخ گفت: «اینجا سرزمین شماست و نه تنها کسی نمیتواند بر شما ستم روا دارد، بلکه شما صاحب این سرزمیناید و…» او بر حق حاکمیت سربها در کوسوو تاکید داشت. بقیه ماجرا را میدانیم. مردم یوگوسلاویا، از سرب، کروات بوشنیاک، آلبانیتبار و سلون، از مسیحی ارتودوکس و کاتولیک تا مسلمان همه با هم همزیستی داشتند و یک فرد کروات به نام ژوزف بروزتیتو رهبر آنها بود. اما با شیوع گفتمانهای قومی و ایدیولوژیزه کردن ناسیونالیسمهای اتنیکی، یوگوسلاویا در پی جنگهای خونین و تصفیههای قومی از هم پاشید. کشتارهای گروهی، مهاجرتها، تجاوزهای گروهی و تصفیههای قومی حاصل آن همه سلطهطلبیها بود که ناسیونالیستهای تباری و در راس آن ناسیونالیتهای افراطی سرب که قوم بزرگتر در یوگوسلاویای سابق بودند، بر مردم یوگوسلاویا روا داشتند و یوگوسلاویا در نتیجه جنگها و مداخلات ناتو فروپاشید. دولتهای قومی برون آمده از یوگوسلاویای سابق در راستای تعلقات تباری و باورهای دینی ظهور کردند. اما این دولتها هنوز در آتش تنشهای قومی میسوزند. زنان و مردان زیادی همهساله بر گورستانهای قربانیان جنگها در یوگوسلاویا مینشینند، در سوگ عزیزانشان نوحه سر میدهند و هنوز اجساد کشتارهای جمعی و قتل عام مسلمانان به دست افراطیون سرب کشف، شناسایی و در گورستان سربرنیتسا به خاک سپرده میشوند.در عراق، در پی اشغال این کشور توسط ایالات متحده و بریتانیا، دیکتاتوری حزب بعث سقوط کرد. در انتخابات پارلمانی تعلقات مذهبی (شیعه و سنی) و تعلقات نژادی (عرب و کرد) به عناصر برتر هویت، بالاتر از هویت شهروندی، ارتقا داده شدند. پیامد آن این بود که حکومت نوری المالکی، به یک حکومت انحصارگر شیعی و تبعیدگر پیروان مذاهب و اقوام دیگر از ارگانهای قدرت استحاله یافت و امروز این کشور در آتش یک فروپاشی خونین و گسست جامعه در امتداد مرزهای مذهبی و قومی میسوزد. طبیعی است وقتیکه زمینههای مشارکت دموکراتیک و باور به شهروند دارای حقوق برابر از انسانها گرفته شود، انسانها در پی رویکردهای آشنا میروند و گسستن را تنها راه رهایی تلقی میکنند و ملتها در هم میشکنند.در سوریه زیر سلطه خاندان اسد، با همه اوتوکراتیسم حاکم، سنیان، شعیان، علویان، مسیحیان، کردان، دروزها و دیگران، سیمای یک ملت کثیرالقوم و کثیرالدین را در خاورمیانه به نمایش میگذاشتند. این کشور زادگاه اصلی ناسیونالیسم عربی است که میشل افلق مسیحی تدوینکننده آن بود. روشنفکران مسیحی همراه مسلمانان و علویان با میهنپرستی از این سرزمین در برابر استعمار فرانسه دفاع کردند و کشورشان را به یکی از کانونهای فکری خاورمیانه در میانههای قرن گذشته تبدیل کردند. اما امروز جنگها عمدتا در راستای تعلقات مذهبی و قومی توجیه میشود و نخبگان همه اقوام رویکرد رادیکال دارند و دیگر سوریه به روزهای گذشته باز نخواهد گشت. در جاییکه میشد بهعنوان دموکرات و اصلاحطلب به مبارزه سیاسی ادامه داد، مداخله کشورهای بیرونی و سرسختی حکوت بشارالاسد و رهبران فرقهها این کشور را به مصیبت بیمانندی مبتلا کردند.سالها پیش یک فلم لبنانی را که بعد از جنگهای خونین (۱۹۷۵-۱۹۹۰) قرن گذشته در آن کشور تهیه شده بود، در تلویزیون آلمان تماشا میکردم. نام فلم را به یاد ندارم اما موضوع اصلی آن سرگذشت دو دوست جوان لبنانی بود؛ یکی مسلمان و دیگری مسیحی. دو انسانی که در همسایگی هم بزرگ شده و به یک مکتب رفته بودند، فوتبال بازی کرده بودند، در قهوهخانهها شیشه (چلم) کشیده بودند تا اینکه آتش جنگهای خونین داخلی در آن کشور زبانه کشید. ناسیونالیستهای نژادی و ناسیونالیستهای مذهبی احساسات مردم را به سود سلطههای قومی و مذهبی سازمان دادند. بیروت، عروس مدیترانه، و شهرهای دیگر لبنان ویران شدند و هزاران انسان به خاک و خون تپیدند و گسستهای اجتماعی برخاسته از این جنگ خونین هنوز هم التیام نیافته است و لبنان دولتی است پاره پاره، جمعیتهای جدا از هم و ملتی با پیوند درونی ضعیف که هر از گاهی آتش جنگهای قومی و مذهبی در آن زبانه میکشد. دراماتولوژی زیبا اما غمانگیز این فلم در این بود که بازیگران اصلی فلم، آن دو جوان یاد شده لبنانی، یکی در این طرف خیابان و دیگری در آن طرف خیابان در دو سوراخ بزرگی که از گلولههای توپ بر جای مانده بود روبهروی هم نشسته بودند و با یکدیگر گفتگو میکردند. هر دو به نوبت یکدیگر را مخاطب قرار داده و از دوران خوش کودکی و بازیهای کودکانه، از رفتوآمدهای خانوادگی، از جوانی و رفاقتها میگفتند و صحنههای گفتگو در فلم ظاهر میشد و این حکایتها میرسید به جنگ داخلی که در آن هر دو بهدلیل تعلقاتشان در دو جبهه متخاصم نشسته، خانهها و مکتب خود را به توپ میبستند و فلم در اخیر صحنههای آبادسازی مجدد بیروت را نشان میداد و هر دو قهرمان در اخیر فلم در کافه نشسته و نمیدانستند که چرا چنین شد.افغانستان نیز در درازنای تاریخ خود، حتا پیش از آنکه به این نام مسمی شود، یک سرزمین کثیرالقومی بوده است، اما رویکردهای تباری، هرگز تا این حد با توسل به ابزار مدرن و رسانهها ایدیولوژیک نشده بودند. داعیه سلطهطلبی قومی تا این حد نظاممند و گسترده نبوده است. و مردم ما تا این حد به زوال اخلاق سیاسی ناشی از نژادپرستیهای گوناگون مبتلا نبودهاند و ایدیولوگهای نژادپرست در دستگاهها و نهادهای دولتی تا این حد، حتا کارزارهای جعل و تقلب خود را با توسل به «حق تباری» خود توجیه نکرده بودند. آنچه که امروز ما با آن مواجه هستیم، تهدید ضد دموکراتیکی است که قوه محرکه ایدیولوژیک آن نژادپرستی است و با دریغ که در هر جای دنیا به آسانی میتوان احساسات را از طریق سادهسازی قضایای پیچیده و تقلیل جهان گسترده برونی و پررنگ به سیاه و سپید، به «خود»ی و بیگانه، بر آشفت. وقتی احساسات جمعی برانگیخته شدند، دینامیسم خود را مییابند و مدیریت آن ناممکن میشود. دموکراسی و سیاست دموکراتیک توان حل معضلات را دارند مشروط بر اینکه عقلانیت سیاسی و خرد جمعی به قضایا سمت و سو بدهند.
این مقاله به نحوی ادامه مقاله قبلی من- نظم نا کارا، شکست دولتهای پسااستعمار در «خاورمیانه بزرگ» مهندسی دوباره استعماری- میباشد و بهتر خواهد بود تا در پیوند با مقاله قبلی نویسنده مورد مطالعه قرار گیرد. در مقاله یادشده، تلاش شد تا با اشاره به سیر ظهوراستعمار در سرزمینهای وسیعی از شمال افریقا تا آسیای جنوبشرقی و گسست ساختارهای سنتی با توسل به قدرت استعماری و بعدها ادغام ساختاری به نظم جهانی تا دنیای جهانی شده
و پارادایم جدید ایجاد دولتهای تباری اشاره شود. در آنجا کوتاه به بحران «دموکراسیهای تهی شده از دموکراسی» نیز اشاره شده بود. پیام اصلی آن مقاله این بود که دولتهای پسا استعمار بهویژه در افریقا و آسیا یا در نتیجه ناکاراییهای خود میشکنند و یا اینکه مانند لبنان، عراق و سوریه از طریق مداخله و اشغال از نو شکسته میشوند. سمت سازماندهیهای مجدد در جغرافیای یادشده، تقلیل دولتهای کثیرالفرهنگی، کثیرالمذهبی و کثیرالقومی به دولتهای خُردتباری و مذهبی میباشد و چنین تجربهای عمدتا با شیوع بحرانهای اجتماعی- اقتصادی، فساد نخبگان سیاسی، نبود دموکراسی و عدم حمایت مردم از نظامهای حاکم سرعت مییابد، آسان میشود و مردم مسحور احساسات خون و خاک به جان یکدیگر میافتند. نمیشود انکار کرد که افغانستان علیرغم پیوندهای قوی و روح همبستگی از چنین خطری مبرا باشد. هرگاه دموکراسی به مضحکهی تقلب و نمایش سلطهجویی تباری و فساد نظاممند نخبگان سیاسی و بیعدالتی نهادینه شده تقلیل یابد، طبیعی است که گسستهای درون جامعه سرعت مییابند و جامعهی فاقد نهادهای شهروندی و دموکراسی بدون دموکراتها، به بحران مبتلا میشود. در اینجا میخواهم با این نوشته به شیوهای که به آن علمی عوامگرایانه (بهمعنای انصراف از نقل و قولها و یا رعایت کامل اسلوبهای جستارنگاری اکادمیک) میگویند، اشاره داشته باشم به دموکراسی به مثابه حاکمیت مردم، حاکمیت مردم شهروند و نه حاکمیتتبارها و در موخره به چند نمونه مشخص از شکست تجربههای ناسیونالیسم تباری در سالهای پسین اشاره میکنم.در آغاز انسانها همه انسان بودند و در برخی جاها سازمان اجتماعیشان را از طریق قبیله و عشیره سازماندهی کردند. اما برتریطلبی برخی از قبایل بر برخی دیگر با سلطهطلبی ایدیولوژیک در دوران کنونی ما، با نژادپرستی مدرن، بسیار تفاوت داشت. دو دین از سه دین ابراهیمی، مسیحیت و اسلام، نیز پیامهای جهانی را اشاعه دادند و داعیه آنها نیز جهانی است، نه تباری و یا محدود به جغرافیای خاص. قرآن بر برتری هیچ قومی بر قوم دیگر اشاره ندارد. بر عکس، با صراحت از اینکه در نزد خداوند برگزیدهترین، آن کسی است که پرهیزگارترین باشد و خدای ما مسلمانان، پروردگار عالمیان (ربالعالمین) است و نه از قبیله و تبار خاصی.چچرو در روم باستان با به کارگیری واژه هومانیتا (Humanitas) میان انسان و حیوان تفاوت قایل شد و مقام انسان را از حیوان برتر دانست، همانگونه که در آموزههای اسلامی نیز بر این فرادستی انسان اشاره شده است: «و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنها را در خشکی و دریا سیر دادیم و از نعمتهای پاکیزه روزی بخشیدیم و آنها را بر بسیاری از مخلوقات خود برتری دادیم، برتری کامل.»با مباحث چچرو در کتاب وی (De republica) «درباره جمهوریت» است که واژه (dignitas) «کرامت»، به معنای کنش از روی وجیبه و تعهد وارد مباحث فلسفه رومی میشود. از دیدگاه وی کرامت و عزت انسان موضوع جمهوری و حوزه عامه است و به سخن دیگر متن ارزشی سازمان اجتماعی است. بدینگونه کرامت انسان در روم کلاسیک به جهان فلسفه راه یافت و بعدها به یکی از موضوعات اصلی فلسفه حقوق ارتقا یافت.فیلسوفان روشنگری و خردگرایی قرن هفده و هجده اروپا، موضوع کرامت انسانی را به یکی از مباحث اصلی این دوران ارتقا دادند. به باور پوفندورف، «انسان صاحب عالیترین کرامت میباشد، بهدلیل اینکه وی صاحب روحی است که در پرتو خرد، قابلیت داوری و توان تصمیمگیری آزادانه را دارد و آشنا با هنرهای بسیار است.» بدون شک، آنچه در مباحث مدرنیته در این رابطه مورد نظر است با مفاهیم جهان پیشمدرن تفاوت دارد. از این منظر، کرامت انسانی به این معنا است که همه انسانها، بدون در نظرداشت تفاوتهای نژادی، جنسیتی، پایگاه اجتماعی، تعلقات دینی و سایر تفاوتها، دارای کرامت غیرقابل انصراف و تجزیهناپذیر میباشند. در عزت و کرامت و در حقوق، برابر میباشند و این برابری ارزشی است که آنها را از سایر موجودات متمایز میسازد. انسان را انسان میسازد. انسان را به مثابه موجودی خردورز و خردگرا، توانا میسازد تا با همنوعان خود بر بنیاد داوری با توسل به خرد وارد بدهوبستانهای اجتماعی شود و نظام زندگی جمعیاش را سازمان دهد. وارد یک «قرارداد اجتماعی» (رسو) شود. انسان، انسان میشود تا آزادانه با همنوعان خود در پهنه گیتی بهعنوان انسان و شهروند جهانی و در یک قلمرو جغرافیایی خاص بهعنوان انسان و شهروند یک ملت- دولت (بهعنوان صاحب و مالک بلا منازع حاکمیت) و به مثابه موجودی خودمختار بر سرنوشتش تصمیم بگیرد. شعار «برادری، برابری و آزادی» پرشورترین شعار انقلابیون فرانسه بود و زیر همین شعار به مثابه مانیفیستاسیون آرمان انقلاب، فرانکها، کورسیکاییها، بروتانیاییها، یهودان، زنان و مردان بهعنوان شهروندان جمهوری بر باروی سلطنت هجوم بردند و جمهوری را بنیاد نهادند. چنین انسانی فرد شهروند است، تعلق وی به قوم و قبیله، تبار و مذهب عناصری از هویت وی را میسازند اما تمام اینها در برابر عنصر شهروند- دولت و صاحب دولت بودن در نظام شهروندی تالیاند (حاکمیت بدون قید و شرط از آن ملت است؛ یکی از جمله آغازین جنبشهای جمهوریخواهی و مشروطهخواهی بوده است). شهروند بودن، مانع کثیرالهویت بودن انسانها نیست، زدودن تنوع نیست، بلکه وحدت در تنوع است. هدف، یکدست و همقد ساختن افراد نیست، هدف تعیین جایگاه اصلی و زمین مشترک و همهویتی از طریق پذیرش یک رابطه مشترک حقوقی و سیاسی است. ارتقای انسانها از تبارهای گوناگون با حفظ هویتهای کوچکشان به شهروندان یک جمهوری است. کشف کرانههای گسترده یک هویت بزرگ سیاسی است که در آن فرد مختار و صاحب خرد بر سرنوشت خود و جمع بزرگ خود با رویکردی سیاسی و با در نظرداشت منافع اجتماعی و اقتصادی خود تصمیم میگیرد. در متن چنین هویتی است که مجموعه عناصر هویتدهنده محلی و تالی جا میگیرند. بدینگونه سازمان جامعه با تفاوتها اما در یک همسویی معنی مییابد. سازمان جامعه شهروندی و دولت شهروندان در دموکراسی نورماتیف، سازمان و یا کنفدراسیون تبارها و قبایل نیست، سازمان تامین سلطه یک قوم بر قوم و یا اقوام دیگر و یا تعیین جایگاه اکثریتهای قومی و یا اقلیتهای قومی نیست؛ بلکه با پذیرش تفاوتهای میان زبانها، ادیان و مذاهب و یا به سخن تبارگرایان، تبارها، سازماندهی نظام جامعه بر بنیاد برابری اجتماعی، اقتصادی و سیاسی میان افراد و فراهمآوری مشارکت در تبیین قدرت سیاسی و اجتماعی است. یکی از بزرگترین تفاوتها میان دوران خردگرایی و روشنگری و ماقبل آن در این است که روشنگری فرد را فرزانه میپندارد و بر این باور است که وی میتواند برای مقدراتش تصمیم بگیرد. از این منظر، هر تفکری که حکومت را حق طبیعی و فطری یک تبار و یا قبیله بداند، تفکری نژادگرایانه است، تفکر ضد دموکراتیک است ولو اینکه با توسل به ابزار دموکراتیک، حتا بدون جعل و تقلب، بر اریکه قدرت تکیه زند. چنین تفکری در عمل با توسل به ابزار دموکراتیک در پی لغو دموکراسی است، همانگونه که فاشیسم در جوامع دموکراتیک در صدد آن است تا با بهرهگیری از ابزار دموکراتیک به لغو آن بپردازد. نژادپرستی، حتا در ناتوانترین نوع خود آستانه فاشیسم است.در کشور پهناور هند، هندوان اکثریت مطلق جامعه را تشکیل میدهند اما این واقعیت به معنای حق حکومتداری فطری و اجتنابناپذیر هندوان نیست. دموکراسی به شهروندان فرصت میدهد تا اگر لازم بدانند غیرهندوان را نیز برگزینند چنانکه در تاریخ هند از این مثالها فراوان است و یا اینکه در امریکا یک سیاهپوست میتواند از راههای دموکراتیک به قدرت دست یابد و در فرانسه یک مهاجر یهود مجارستانی رییسجمهور شود و حتا در معیوبترین نظام انتخابی و در نوع اوتورتاریسم آن، در پاکستان، ایوب خان پشتون و یا زرداری بلوچ رهبری حکومت را بر عهده بگیرند.در رابطه با افغانستان، پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک بودن، ولو چنین هویتهایی در قانون اساسی تسجیل شده باشند، خصلت کثیرالقومی بودن یک دولت را نشان میدهد، نه اینکه به اقوام نامبرده شده در قانون اساسی، امتیازات، حقوق و داشتن حق انحصاری رهبری دولت را بهگونه خودگردان تضمین کند و یا به یکی از اینها حق تاریخی رهبری را بدهد و یا اینکه افرادی را که منسوب به قوم دیگری غیر از اقوام یاد شده هستند، از فرصت برگزیده شدن به مقامات عالی دولتی محروم کرده باشد. همانگونه که در بالا اشاره شد، اصل حقوقی ناشی از قانون اساسی و مبتنی بر کرامت انسانی، اصل برابری شهروندان به مثابه فرد میباشد نه برتری کتلههای قومی. هر کسیکه طور دیگری، چه آشکار و چه در نهان بیندیشد صاف و پوستکنده باید گفت که نژادپرست است. هر کسیکه با تکیه بر نهادهای دولتی، نژادپرستی را از طریق فتح نهادهای قدرت دولتی، چه با زور و چه با تقلب و نیرنگ، پایدار سازد، نژادپرستی را نهادینه میکند و آن را به ایدیولوژی آشکار و پنهان دولت ارتقا میدهد. و چنین دولتی بهگونه اجتنابناپذیری در تناقضات ساختاری خود و تهی کردن دموکراسی از دموکراسی و ایدیولوژیزه کردن تعلقات تباری، در هم میشکند.نخستین ماده اعلامیه جهانی حقوق بشر مشعر است: «تمام افراد بشر آزاد زاده میشوند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر با روحیه برادرانه رفتار کنند.» در کشور ما کرامت انسانی بهعنوان یک اصل غیرقابل انکار و غیرقابل تجزیه وارد قانون اساسی سال ۱۳۴۳ کشور گردید. ماده بیستوششم این قانون میگوید: «آزادى و کرامت انسان از تعرض مصون است. انفکاک نمىپذیرد. دولت به احترام و حمایت از آزادى و کرامت انسان مکلف مىباشد.» ماده بیستوچهارم قانون اساسی جمهوری اسلامی افغانستان میگوید: «…آزادی و کرامت انسان از تعرض مصون است. دولت به احترام و حمایت از آزادی و کرامت انسان مکلف میباشد.» ماده بیستودوم همین قانون چنین میگوید: «هر نوع تبعیض و امتیاز بین اتباع افغانستان ممنوع است» در هیچ جای قانون اساسی افغانستان نیامده است که ریاستجمهوری حق و یا امتیازی است که به یکی از تبارهای کشور تعلق دارد. از اینرو طرح چنین بحثی و حمله به انسانها و محروم ساختن آنها از برخورداری از حقوق و وجایبشان، به جز در دولتهای فاشیست و مخیله انسانهای نژادپرست نمیتواند جای داشته باشد.نگارنده شاهد سخن و عمل انسانهایی بوده است که بهخاطر دیدن چند تار موی زنان در تلویزیون و یا در خیابانها، بیضه اسلام را در خطر دیده و علیه آن فریاد سر میدادند و همین انسانها در همان حال دم از برتری قومی بر قومی و زبانی بر زبانی دیگر میزدند. خدا در قرآن وقتی از مخلوقاتش بهعنوان قبایل و نسبها و زنان و مردان یاد میکند، از برتری هیچ قومی بر قومی سخن نمیگوید، از حق انحصاری حکومت و دولتداری یک قوم سخن نمیگوید. بلکه از برگزیدگی «پرهیزگارترین انسانها در نزد خود» میگوید. سخن گفتن با انسانهایی که مبتلا به بدویت غیرقابل گذار و نژادپرستی نهادینه شده باشند، کار دشواری است؛ حتا با زبان قرآن، کتابی که آنها داعیه پاسداری از آن را دارند.سلوبودان میلوزویچ (Slobodan Milošević) رییسجمهور سربستان (صربستان) که بعدها به جرم جنایات جنگی در کوسوو و یوگوسلاویای سابق، در دادگاه جنایات جنگی دنهاگ محاکمه شد، طی دیداری از پرستینا پایتخت کوسوو با معترضان سرب سخن میگفت. یکی از معترضین فریاد زد که «در کوسوو به ما ستم میشود…» میلوزویچ در پاسخ گفت: «اینجا سرزمین شماست و نه تنها کسی نمیتواند بر شما ستم روا دارد، بلکه شما صاحب این سرزمیناید و…» او بر حق حاکمیت سربها در کوسوو تاکید داشت. بقیه ماجرا را میدانیم. مردم یوگوسلاویا، از سرب، کروات بوشنیاک، آلبانیتبار و سلون، از مسیحی ارتودوکس و کاتولیک تا مسلمان همه با هم همزیستی داشتند و یک فرد کروات به نام ژوزف بروزتیتو رهبر آنها بود. اما با شیوع گفتمانهای قومی و ایدیولوژیزه کردن ناسیونالیسمهای اتنیکی، یوگوسلاویا در پی جنگهای خونین و تصفیههای قومی از هم پاشید. کشتارهای گروهی، مهاجرتها، تجاوزهای گروهی و تصفیههای قومی حاصل آن همه سلطهطلبیها بود که ناسیونالیستهای تباری و در راس آن ناسیونالیتهای افراطی سرب که قوم بزرگتر در یوگوسلاویای سابق بودند، بر مردم یوگوسلاویا روا داشتند و یوگوسلاویا در نتیجه جنگها و مداخلات ناتو فروپاشید. دولتهای قومی برون آمده از یوگوسلاویای سابق در راستای تعلقات تباری و باورهای دینی ظهور کردند. اما این دولتها هنوز در آتش تنشهای قومی میسوزند. زنان و مردان زیادی همهساله بر گورستانهای قربانیان جنگها در یوگوسلاویا مینشینند، در سوگ عزیزانشان نوحه سر میدهند و هنوز اجساد کشتارهای جمعی و قتل عام مسلمانان به دست افراطیون سرب کشف، شناسایی و در گورستان سربرنیتسا به خاک سپرده میشوند.در عراق، در پی اشغال این کشور توسط ایالات متحده و بریتانیا، دیکتاتوری حزب بعث سقوط کرد. در انتخابات پارلمانی تعلقات مذهبی (شیعه و سنی) و تعلقات نژادی (عرب و کرد) به عناصر برتر هویت، بالاتر از هویت شهروندی، ارتقا داده شدند. پیامد آن این بود که حکومت نوری المالکی، به یک حکومت انحصارگر شیعی و تبعیدگر پیروان مذاهب و اقوام دیگر از ارگانهای قدرت استحاله یافت و امروز این کشور در آتش یک فروپاشی خونین و گسست جامعه در امتداد مرزهای مذهبی و قومی میسوزد. طبیعی است وقتیکه زمینههای مشارکت دموکراتیک و باور به شهروند دارای حقوق برابر از انسانها گرفته شود، انسانها در پی رویکردهای آشنا میروند و گسستن را تنها راه رهایی تلقی میکنند و ملتها در هم میشکنند.در سوریه زیر سلطه خاندان اسد، با همه اوتوکراتیسم حاکم، سنیان، شعیان، علویان، مسیحیان، کردان، دروزها و دیگران، سیمای یک ملت کثیرالقوم و کثیرالدین را در خاورمیانه به نمایش میگذاشتند. این کشور زادگاه اصلی ناسیونالیسم عربی است که میشل افلق مسیحی تدوینکننده آن بود. روشنفکران مسیحی همراه مسلمانان و علویان با میهنپرستی از این سرزمین در برابر استعمار فرانسه دفاع کردند و کشورشان را به یکی از کانونهای فکری خاورمیانه در میانههای قرن گذشته تبدیل کردند. اما امروز جنگها عمدتا در راستای تعلقات مذهبی و قومی توجیه میشود و نخبگان همه اقوام رویکرد رادیکال دارند و دیگر سوریه به روزهای گذشته باز نخواهد گشت. در جاییکه میشد بهعنوان دموکرات و اصلاحطلب به مبارزه سیاسی ادامه داد، مداخله کشورهای بیرونی و سرسختی حکوت بشارالاسد و رهبران فرقهها این کشور را به مصیبت بیمانندی مبتلا کردند.سالها پیش یک فلم لبنانی را که بعد از جنگهای خونین (۱۹۷۵-۱۹۹۰) قرن گذشته در آن کشور تهیه شده بود، در تلویزیون آلمان تماشا میکردم. نام فلم را به یاد ندارم اما موضوع اصلی آن سرگذشت دو دوست جوان لبنانی بود؛ یکی مسلمان و دیگری مسیحی. دو انسانی که در همسایگی هم بزرگ شده و به یک مکتب رفته بودند، فوتبال بازی کرده بودند، در قهوهخانهها شیشه (چلم) کشیده بودند تا اینکه آتش جنگهای خونین داخلی در آن کشور زبانه کشید. ناسیونالیستهای نژادی و ناسیونالیستهای مذهبی احساسات مردم را به سود سلطههای قومی و مذهبی سازمان دادند. بیروت، عروس مدیترانه، و شهرهای دیگر لبنان ویران شدند و هزاران انسان به خاک و خون تپیدند و گسستهای اجتماعی برخاسته از این جنگ خونین هنوز هم التیام نیافته است و لبنان دولتی است پاره پاره، جمعیتهای جدا از هم و ملتی با پیوند درونی ضعیف که هر از گاهی آتش جنگهای قومی و مذهبی در آن زبانه میکشد. دراماتولوژی زیبا اما غمانگیز این فلم در این بود که بازیگران اصلی فلم، آن دو جوان یاد شده لبنانی، یکی در این طرف خیابان و دیگری در آن طرف خیابان در دو سوراخ بزرگی که از گلولههای توپ بر جای مانده بود روبهروی هم نشسته بودند و با یکدیگر گفتگو میکردند. هر دو به نوبت یکدیگر را مخاطب قرار داده و از دوران خوش کودکی و بازیهای کودکانه، از رفتوآمدهای خانوادگی، از جوانی و رفاقتها میگفتند و صحنههای گفتگو در فلم ظاهر میشد و این حکایتها میرسید به جنگ داخلی که در آن هر دو بهدلیل تعلقاتشان در دو جبهه متخاصم نشسته، خانهها و مکتب خود را به توپ میبستند و فلم در اخیر صحنههای آبادسازی مجدد بیروت را نشان میداد و هر دو قهرمان در اخیر فلم در کافه نشسته و نمیدانستند که چرا چنین شد.افغانستان نیز در درازنای تاریخ خود، حتا پیش از آنکه به این نام مسمی شود، یک سرزمین کثیرالقومی بوده است، اما رویکردهای تباری، هرگز تا این حد با توسل به ابزار مدرن و رسانهها ایدیولوژیک نشده بودند. داعیه سلطهطلبی قومی تا این حد نظاممند و گسترده نبوده است. و مردم ما تا این حد به زوال اخلاق سیاسی ناشی از نژادپرستیهای گوناگون مبتلا نبودهاند و ایدیولوگهای نژادپرست در دستگاهها و نهادهای دولتی تا این حد، حتا کارزارهای جعل و تقلب خود را با توسل به «حق تباری» خود توجیه نکرده بودند. آنچه که امروز ما با آن مواجه هستیم، تهدید ضد دموکراتیکی است که قوه محرکه ایدیولوژیک آن نژادپرستی است و با دریغ که در هر جای دنیا به آسانی میتوان احساسات را از طریق سادهسازی قضایای پیچیده و تقلیل جهان گسترده برونی و پررنگ به سیاه و سپید، به «خود»ی و بیگانه، بر آشفت. وقتی احساسات جمعی برانگیخته شدند، دینامیسم خود را مییابند و مدیریت آن ناممکن میشود. دموکراسی و سیاست دموکراتیک توان حل معضلات را دارند مشروط بر اینکه عقلانیت سیاسی و خرد جمعی به قضایا سمت و سو بدهند.
قدرت سیاسی حق انحصاری هیچ تباری نیست، قدرت حق مردم
است و «مردم- دولت» افرادند نه اقوام. ما پیش از آنکه پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک
و یا متعلق به قوم دیگری باشیم شهروند جمهوری و دارای فردیت خود میباشیم، هیچکس
قباله نمایندگی تباری را ندارد
این وطن زیباست و خانه ماست و برای همه ما در این خانه به اندازه کافی جا هست. قدرت ما در تنوع ما است.
این وطن زیباست و خانه ماست و برای همه ما در این خانه به اندازه کافی جا هست. قدرت ما در تنوع ما است.
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment