محسن نیکومنش
بارها و بارها تقسيم شدهام
و با هر تقسیمی کوچک و کوچکتر.
اولین بار گوسفندها گوشه كتابهايم را جويدند
و مغزم كوچك شد.
درهاى چوبى را با رنده پرداخت كرديم
و تيرهاى سقف را با تختههايى از چوب كبوده پوشانديم
و من باز هم تقسيم شدم.
با گوسفندها در كلاس فلسفه همكلاس شدم
و سياست را براى چوپانان بع بع كردم.
درختهاى كبوده را كه مىبريديم خونشان در دندانهای اره کف مىكرد
و من ريههايشان را مىديدم كه در واپسین بازدم از هوا خالى مىشد.
کبودهها طار را در دامنه کرکس جاری کرده بودند.
خانهام گم شد، وقتى قوّادان دين ملیجک سياستشان را به فروش گذاشتند .
و شناسنامهام در شلوغى اسبابكشىهاى مكرر باطل شد.
در شهر مهاجرين گم شدم
و سالها در محله بدنام به خوشنامى زندگى كردم
و به پاكدامنى روسپيان ايمان آوردم.
سوتلانا از "دوردست هاى مبهم" آمده بود، خسته و درمانده از تنفروشی
سوتلانا معلم اخلاقم شد.
باز ابر سیاه جنگ باریدن گرفت.
توپهای جنگ باز هم دروازه زمین بازی کودکان را نشانه گرفتند.
بشردوستان سوئدی اطراف کابل را کاویدند
برای مین روبی زمین از مینهای ساخت کشورشان.
بوکوحرام خود را برای فتح آخرین سنگرهای بکارت گروگانهایش آماده میکرد
و کلاغ مارشال پوتین کبوتر آزادی اکراین را پرواز میداد.
اورانیوم از قناعت کرکس به غنا رسید.
پنجاه و هفت سالگى شايد با شكوهترين سالگرد زندگى باشد
وقتى جهانى قادر است "از هرات تا تهران" را درنوردد، با قلم پاهاى "لطفعلى خنجى"
وقتی که من "در سايهى ديوارهاى گذشته" جا خوش كردهام.
پنجاه و هفت سال از هزار و نهصد و پنجاه و هفت فاصله گرفتهايم
و صد سال از سالى كه باز هم "تمدن" به استقبال جنگ رفت.
صلح شد، جنگ شد، صلح شد، جنگ شد، صلح شد
من هنوز تقسیم میشوم
و کوچک تر و کوچک تر
نور لرزان پنجاه و هفت شمع کوچک.
استکهلم، 29 اردیبهشت 93 (19 مای 2014)
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment