غلام نبی اشراقی
دلم آواره و غمگین برای میهن و رنگش
نگاهم عاشق و مشتاق و سرگردان و دلتنگش
در این غربتسرا تا کی بنالم یکه و تنها
فدای شور و غوغا و سکوت و سوز و آهنگش
غریق درد تنهایی شدم در کنج این زندان
فدای دره و دریا و کوه و صخره و سنگش
جوانی را پی آرامش میهن فدا کردم
چه بغضی در گلو دارم برای خاطر تنگش
تبسّم بر لبم خشکیده از فریاد ناموسش
سر و جان و تنم افسرده است از غارت ننگش
کبوترهای صلحش در کبوترخانه دیگر نیست
که مشتی رهزنان کردند اکنون صحنهٔ جنگش
فضای سینهام از درد و آه و ناله میسوزد
کجا شد جامی و نفحات انس و هفت اورنگش
No comments:
Post a Comment