حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکرمعقول بفرما گل بی خار کجاست
فکرمعقول بفرما گل بی خار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکرمعقول بفرما گل بی خار کجاست
فکرمعقول بفرما گل بی خار کجاست
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت : سلام
خار خندید و به گل گفت : سلام
جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید
لیک آن خار در آن دست خلید
گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت : سلام
گل صمیمانه به او گفت : سلام
گل اگر خار نداشت،
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم بی معنا می بود
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم بی معنا می بود
زندگي با همه وسعت خويش ، محفل ساكت غم خوردن نيست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست
اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست
زندگي جنبش و جاري شدن است
زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدا مي داند
زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
يادمان باشد اگر گل چيديم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسايه ديوار به ديوار همند
No comments:
Post a Comment