آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, January 23, 2013

گل سرخ هيچ كس

شاپوراحمدي
به ياد شادي، مرد مردستان، كوتوله‌اي كه با نواي ني‌لبكش در ختنه‌سورانهاي بعدازظهري پسرهاي محله را در گلهاي سرخ مي‌پيچاند. با چشمهاي خودم ديدم كفتر چموشي بازيگوشانه پشت دستش را گزيد و او خم به ابرو نياورد.


گل سرخ هيچ كس
  
شادي‌جان امروز ، چه شوم
به خدا، خانه‌ي كفترانم خراب شد.
بالينم كلوخي سرد است. چه كنم؟
پهلويم را مويه‌ي پوشالها بريده است.
***
آهوي كهرت را باز خواهي گرداند.
سينه‌ي بي‌بار و تشنه‌ام به كمرگاهش خواهد رسيد.
كاكلم را مي‌بويد و گاري گلسرخها را خواهد شناخت.
دلزده اما پوزخندان كنارم خواهد ايستاد.
سكه‌هايم دوباره بر خاك پوك خواهند ريخت.
***
..................................
دوست داشتم حتي شبحي دنبالم كرده باشد، بادي
همدوش مترسكي، پرنده‌ا‌ي سوخته
همراز درويشي لاابالي. و سنگچينم را بكوبد.
كاش آفتابي بود و پوستم را مي‌سوزاند
و سيمايم از دشنام سنگين بود.
***
مي‌دانم يكبار بر زمين خواهم افتاد
و شادي‌جان، لول و ميخكوب خواهم نگريست.
***
.................................................................
راه را بلد نيستم. پايين‌دست گوشه‌اي كز كرده‌ام
در ابريشمهاي موچ و فضله‌ي ستارگان، تا صبح بيايد.
مي‌دانم شادي‌جان، آهوي مهربان و سر به زيرت
پيشاني غمناكم را خواهد بوسيد. نگران
اين شب عيدي، نيمه‌خواب
بر گُرده‌ي تر و ماهش خالي خواهم كاشت.
باز غمناك به چاهي دل‌پير خواهم انديشيد.
آيا در پيش با آن دوازده، نه، چارده دختربچه
بي‌رودرواسي بازيگوشي خواهم كرد؟
پشت دستت را خواهم گزيد تا راست بگويي.
موذيانه بر نافه‌اي گچي سر سودم
بر گلزار بي‌جان فرشته‌اي، شادي‌جان.
چه تلخ بهاري در سينه‌ام بار انداخته است.
با سايه‌ات نمي‌دانم كنار گرگ و ميش بيمناك
سرد و خاموش درويشانه خواهم لرزيد.
و زهراب بر پيشاني و پلكهايم خواهد باريد.
اما زودتر خواهم رفت بي‌چشم‌ورو و بينوا.
آرزويم كاسه‌اي آب است گوشه‌ي راه.
***
........................................................
سر بر آرنج، سوسوي غصه را آهو مي‌بويد
و دستمالي مي‌كند. يگانه همسرمان گويي
همگوهر قلعه‌اي است كه بر راه‌پله‌ها
و پستوهايش مي‌شود چشم بست.
خويشاوند اسبي است با پاهاي خپل كه درشكه‌اش را
شبانه، پول داديم به نگهبان سرشكسته
نشاند ميان سنگريزه‌هايي كه
بهارها، هم گل مي‌دادند و هم پرنده مي‌شدند.
***
شاعر سراسيمه راه را بلد است. آنجا
بارها سر پا ايستاد و ديگران را پاييد.
از شادماني مي‌توانستند بال در ‌آوردند، هم دوستاني
كه با سيماي خود مهربانانه شعري بر مي‌خواندند
هم كره‌الاغي كه به رنگ ماه بود و خشم
هيچ وقت چنته‌اش را بر نياشفته بود.
***
آفريدگان خدا پشت به پيكرم، بي‌آزار و تميز
انگشتان استخوان آزادي را مي‌ماليدند.
بخت نگونساري با لبخندي خواهد آمد.
تفاله‌ي دلم را زير پايم مي‌مالم.
بهار سبكبارانه شانه‌هايم را فوت كرد.
آري، چه خوب، آفريدگان را پشت سر گذاشتم.
و بر آن نيمكت سنگي آرزو داشتم بي‌سايه‌ي آن ديگري
كهكشان يال و كوپالم را كاه و پولك بپوشانَد.
مي‌دانم ديگر هيچ فرشته‌اي امان نخواهد داد
شادي جان، چه شوم تا گرماي سبدي را در آغوش بگيرم.
***
...............................................................
خمير پلاسيده‌‌ي دلبرم در بهشت چه خواهد شد؟
كاش فرشتگان چشمان درنده‌ام را به هيچ بگيرند
و آوازشان گيجگاههم را از روشنايي گل تردِ شادي به دوردستها نيندازند.
نمي‌شود زير پايم را سفت كنم.
بر دره‌اي كه سالها سال پيش مرده است
آن كه سرزنده است با كُرك ستارگان راهمان را بسته است.
روزي چشمان بي‌خواب او را در ميان شبانان مي‌پرستيدم.
پلنگ گونه‌هاي او را خراشيده و ماه سوزانده بود.
مي‌دانست كه لبه‌ي چاه فرو ريخته است و كفتران
ناشناخته و گُنده‌دلبران را پا مي‌اندازند.
***
.......................................................
آه، آي دوستان پيرم، من نيز سنگواره‌ي پارساي شما را
در شهرهاي خدا مي‌پرستم.
نسيم همچنان نرم‌نرمك سايه‌روشن خنك را مي‌مالد
و سگ سفيد با سوتهاي چمنزار بازيگوشي خواهد كرد.
مي‌توانستم پاس اول شب با چشمان دريده اينجا
جا خوش كنم و به برجك نگهبان بينديشم.
با اردنگيِ چارم كوزه‌ي هوا را هاج‌وواج به خاك مي‌سپارم.
***
لبخند آهوان قيرگون و دوده‌ي گل شادي‌ام، پروردگارا
حتي كنار دكلها و چترها
و ساعت بزرگ كاخ به كاري نخواهند آمد.
بيا به غارهاي پنهان آسمان پناه ببريم.



No comments: