آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, December 18, 2012

لیوؤن

نویسنده: سلیمان راوش
 شنبه ها و یکشنبه ها، همیشه دور تر از محل زیست به گردش می رفتم. 14  اکتوبر 2012 ساعت هفت صبح لباس های خود را پوشیدم و همراه با (لیوؤن) دوست داشتنیم، از خانه به مقصد گردش بیرون شدیم. عادت ( لیویؤن) بود همین که پایش به کوچه می رسید با سر وصدایی بلند همه را آگاه می کرد. 

 
در آلمان جنس این نوع سگها را Schäferhund     می گویند ( یعنی سگ چوپان )، به همین خاطر غُر و فش بسیار دارد. لیوؤن را همه اهل گذر ما دوست داشتند، تنها چند فامیل عرب و ترک مسلمان که در گذر ما زندگی می کردند ، از او خوششان نمی آمد و ازش می ترسیدند. لیوؤن هم وقتی آنها را می دید بالای آنها غضبناک می شد که اگر بند او را محکم نمی گرفتم شاید با هم می جنگیدند.     



14 اکتوبر بر خلاف روز های دیگر خواستم خیلی دور به گردش بروم، در چهار  پنج کیلومتری گذرما  جنگل کلان واقع بود. هر چند که خانۀ ما بالای تپۀ سبز واقع شده که چهارسوی آن باغها بسیار قشنگ وجود دارد، مردمان آلمانی محل می گفتند، این باغها در قرن هژده میلادی مربوط به یکی از شاهزاده های آلمانی بوده. اما برای من گردش در جنگل کیفیت خاص خود را داشت. برای لیوؤن نیز گردش در جنگل مطلوب بود، زیرا آنجا رهایش می کردم و او با آهو ها، خرگوش ها، و پرنده گان به بازی و شوخی می پرداخت. در حالیکه در باغ های نزدیک خانه باید او در بند می بود ورنه جریمه می شدم. وقتی داخل جنگل شدیم من او را رها نمودم و از نظرم غیب شد، شاید پشت آهویی دوید، یا خرگوشی. من در راهرو تنگ درختان بلند جنگل، به راه افتادم، فقط صدایی پرنده گان و ریزش برگهای پاییزی بود که سکوت جنگل را می شکست.  گذرگاه های جنگل را برگهای درختان کاملاً پوشانده بود. تا چشم می دید، نقاش طبیعت، زمین و هوا را با رنگهای زرد و سرخ و سبز نقاشی نموده بود. از آسمان باران برگ می بارید، با آنکه هوا روشن و آفتابی بود، در اروپا کمتر میتوان از روز های آفتابی سخن گفت. آن روز آفتاب فقط از لای شاخه های درختان بلند، گاه گاهی نمایان می گردید، و تابش نور آفتاب برگها  را جلایش دل انگیزی میداد. گاهی باشنیدن صدایی پرندۀ که گوش جانم را نوازش میداد، می ایستادم تا بهتر و بیشتر آن را بشنوم و لذت ببرم. صدایی برگها، شاید هم گریۀ برگها وقتی روی شان پا می نهادم و می گذشتم، سمفونی بهارینه های عمرم را در آن صدا و گریه بیاد می آوردم، آری گویی روی برگ های ریخته شده عمر خویش پا می گذاشتم، خیلی غمگین می شدم تا اندازۀ که چشمانم از اشک نم میزد؛ تنها چیزیکه که مرا از بسیار غمگین شدن باز میداشت  تصویرِ میوۀ های دل و میوه های فکرم بود که از من حاصل شده بودند. اما افسوس های غمگینانۀ من از آن بود که میوه های فکرم بسیار دیر به پخته گی رسیدند. برای دیر پخته گی های فکرم دلایل بسیار را سرهم بندی می کردم تا راحت شده باشم، ولی برای آدمهای پیش از خودم و همروزگار خویش هیچ دلیل نمی یافتم، با احساس این درد نفس عمیق می کشیدم تا هوایی تازۀ جنگل را فرو کشم، پس از نفس کشیدن به نوع راحتی به من دست میداد و به خود می بالیدم که سرانجام من نیز از جملۀ درختان میوه دار به شمار می آیم نه چنار های که جز زیبایی موسمی هیچگونه حاصل دیگری ندارند. گاهی  رشته فکر هایم  و با خود بودنم را، بدو بدو لیوؤن اینسو آنسو بدنبال آهوکگان و خرگوشها از هم می گسست، یا آواز خوشی پرندۀ چنان مرا از خود بیخود می ساخت که هر غم و شادی را در آهنگ او فراموش می کردم. با وجود آن سخت مراقب لیوؤن بودم، زیرا کسانی دیگری نیز همراه با سگ خویش در جنگل گشت و گذار می کردند، اگر با دیدن آنها لیوؤن را بند نمی بستم  مسلماً همدیگر را می دریدند. اینکه چرا سگها با یکدیگر دشمن اند؟ نیز اندیشۀ بود که ساعات بسیار مرا با خود مشغول میداشت. بعد با خود می گفتم که نه تنها سگها بلکه همه درنده گان و خونخواران همدیگر را می درند و دشمن هم اند، ومی گفتم چرا علف خواران مانند آهوها و گوسفند ها و غیره یا پرنده ها، چنین نیستند،  حتی در پرنده گان نیز آنهایی که خونخوارند با یکدیگر می جنگند. گاهی ذهنم با من به گفتگو می پرداخت و می پرسید: علف خواران و پرندگان هم با یکدیگر می جنگند؟  من برایش پاسخ میدام که از بین علف خواران و یا پرنده گان فقط آنهایی می جنگند که انسانها آنها را برای جنگ با هم  تربیه می کنند و جنگ را یاد می دهند. گاهی از پاسخ ها و نتیجه گری خود واقعاً خوشحال میشدم و خود را فیلسوف می پنداشم.
همیشه هنگامیکه به جنگل می آمد و در جغرافیایی سبز و سکوت آن به گردش می پرداختم، به تاریخ نیز فکر می نمودم و از رویداد های تاریخی اجتماع انسانها برای خود نتایج ِ استخراج می نمودم ، مثلاً نمیدانم کدام  یک از ماههای تابستان بود که در همین جنگل پس از گفتگوی بسیار با خود به این نتیجه رسیدم که هیچ کشوری جز از راه خیانت آباد نگردیده است. و هیچ کشوری به وجود نیامده مگر با جنگ و تجاوز و قتل انسانها. نخستین سرمایه های هر کشوری را که از کتابها و یا فیلمها به یاد می آوردم، می دیدم که  سرمایه ها در اثر دزدی ها و خیانت ها و حتی جنایت ها بوده که انبار شده و بکار افتاده.
اما چیزیکه مرا پس از این همه نتیجه گیریها رنج میداد و گاهی عصبی می شدم و مشت به تنه درخت، یا دست به پیشانی  میزدم، رفتار های  مردمان ِ بود که  پیرهن هایی دزدیدۀ را بجایکه در بازار شهر خویش و برای مردم خویش حداقل بفروشند، دزدی ها را به خارج صادرمی کنند و خود در قطار برهنه گان  شهر زانو میزنند  .
   در همین چرت سودا ها بودم که لیوؤن عوعو کنان نزدم آمد و از من خواست که بدنبال او روان شوم، من به اشارات و حرکات او خوب آشنا بودم،  گفتم باز هم حتماً حادثۀ رخ داده، کامهای هایم را تیز کردم و به تعقیب او راه افتادم،  هنوز ده پانزده متری نرفته بودم که لیوؤن ناگهان در جایی ایستاد، من خود را به عجله نزدیک  آنجا ساختم، دیدم پرنده بسیار قشنگی و رنگینی به زمین افتاده و یک بالش زخم برداشته است. همین که ما نزدیکش شدیم، پرنده با وجود زخمی بودن سعی کرد بگریزد، پرپرزنان گاه اینسو و گاه آنسو خود را کش  می نمود، من به قصد اینکه شاید بتوانم برایش کمک کنم با یک جست او را گرفتم، در میان  دستانم، میدیدم که او با  نگاههای التماسگرانه به لیوؤن می نگریست، از نگاهایش پیدا بود که سخت ترسیده بود و معصومانه از لیوؤن می خواست تا با او کاری نداشته باشد. خوب نگریستم بال چپ او مثل اینکه به شاخۀ تیز درختی تصادم نموده باشد زخم برداشته بود، سر جایم روی دو پا نشستم تا ببینم چه کرده میتوانم، همین که بالش را اندکی باز کردم، لیوؤن پیش آمد، پرنده همچنان به لیوؤن می نگریست، من نیز به لیوؤن نگریستم به هر حال از جملۀ درندگان بود. ناگهان لیوؤن  زبان کشید و دهن خود را نزدیک دستان من و پرنده ساخت،  اما من مطیمن بودم که او ضرری نمی رساند، حدسم به نسبت شناختی که از لیوؤن داشتم درست بود، او گردن خود را پیش آورد و با زبان خود جایی زخم پرنده را لیسید. من او را گذاشتم تا چند مرتبه تمام  زخم را لیسید، لحظۀ پرنده در دستم بود، در حالیکه او را در دست داشتم دوباره راه افتادیم لیوؤن پیش پیش ما حرکت می کرد و هر لحظه به من و پرنده که در دست من بود نگاه می نمود ، مثل اینکه منتظر چیزی بود. من بدون آنکه بدانم چه کنم، تصمیم گرفتم پرنده رها کنم، زیرا حیوانات و پرنده گان، گاهی خود بهترمیدانند که چگونه خویش را تداوی نمایند.  با تصمیم دوباره روی زانو به زمین خم شدم و پرنده را دوباره روی زمین گذاشتم هنوز به طرفش نگاه می کردم که پرنده چند گامی خیز خیزکنان دوید، بعد خود را تکاند و به یکبارگی نه چندان بلند پرید و سپس  پرواز کرد و درون شاخه های درختان ناپدید شد. لیوؤن پرواز پرنده را تا ناپدید شدن او با نگاه خویش تعقیب نمود و بعد به من نگاه کرد، گویی از من میخواست از آنچه او برای پرنده در بهبود زخمش انجام داده بود تشکری نمایم. من در حالیکه غرق تعجب شده بودم، از خوشی لیوؤن را نزدیک خود خواستم  و سرش را در بغل گرفتم و بوسه بارانش کردم، هنوز او را می بوسیدم که آهنگ دلنشین یک پرنده،  بسیار بلند بگوشم رسید، نمیدانم چرا اشک به چشمانم حلقه زد، اما حتماً  تاثیرسرود بسیار دل انگیز سپاسگزارانۀ پرنده از لیوؤن و از من بود.به چشمان لیوؤن نگاه کردم وبرایش گفتم خوب شد که در وطن نبودیم، ورنه حالا پرنده در دیگ خاتون قورمه شده بود.

16 دسمبر 2012  
آلمان
   

 Shirin Naziry
http://www.facebook.com/#!/voiceofwomenafg                                                                                           

No comments: