معلم
می زند پهلو به کاخ عرش دل آموزگار گوهر یکتای دانش را بود پروردگار
در دبستان نیست هر گزازشرافت رنگ و بو تا نگیرد طفل مکتب دامن استاد کار
زنگ جهل از صفحه ی دل می زداید بانفس در نفس دارد چو جام باده علم روزگار
آنکه می نازد که پروازش به کیهان میرسد سر فرو برده ست در پای معلم بار بار
صــیقل آیینه ی اسکندر طفل خبیر درضمیرش همچوجام جم کشدنقش ونگار
در شبستان حرم افــروخت شمع معـرفت میزند بر خرمن نادانی از آتش شرار
میکند از نور دانش شام را روز سپید راز پنهان جهان از کلک تدبیر آشکار
آنچه می بینی که د ارد مهر تخنیک و علوم فکرت بیدار استادیست می افتد بکار
چیده اند از باغ دانش میوه ی شاخ بلند باغبانش را سزد گیرد لوای افتخار
آدمی را رهنما گردد به اوج کهــکشان از درون بیرون کشد اسرار چرخ زرنگار
گر ننازد اهل فکــرت برمقام ارجمــند از فشار امر وجدان شد به گیتی شرمسار
روز میمونش به تجلیل آورد اهل ادب گوهری داند به گوهرای ادیب مه سوار
از محبت بسکه لبریز است جام قلب آن اوست بر بام جهان افرشته ی گردون سوار
نیست "فرخاری" مبارک روز اوبی آب و نان
این سخن باشد همی بی آب بی نان نیش مار
No comments:
Post a Comment