آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Friday, September 28, 2012

ګلچهره

نوشته از : صالحه وهاب واصل
قصهء واقعی که در قلعهء قاضی صورت ګرفته ؛ چشم دید از هما امانیار دختر عمه ی بنده که تیلفونی برایم حکایت کرده است.
ګلچهره هفته ی قبل در بستر بیماری جان به حق سپرد
ګلچهره دختر با به میر ګل که در قلعه ی بالای قلعه ی قاضی زنده ګی میکرد پنج سال قبل در سن یازده ساله ګی به عقد نکاح عبد الرحمن که ۳۴ سال داشت در برابر۰۰۰۱ افغانی قرضه ی که چندی قبل پدر ګلچهره از عبدالرحمن ګرفته بود؛ درآمد.عبدالرحمن دو خانم داشت یکی نارین به اصطلاح عام سنده که از آوردن طفل محروم بود و دیګرش لطیفه که دارای هشت فرزند است هشت دختر. پنج دختر لطیفه بزرګتر از ګلچهره؛  یکی به نام پری همسن ګلچهره ودو دخترعبدالرحمن و لطیفه کوچک تر از ګلچهره بودند و هستند.
 
 اصلا ګلچهره به قصد این در عقد نکاح عبدالرحمن آمده بود که وی میخواست چند پسری هم داشته باشد و روی همین دلیل ۰۰۰۱ افغانی را بهانه ی خوبی دانسته بالای پدر ګلچهره تا آن حدی فشار آورد که پدر ګلچهره این طفل معصوم را به نکاحش در آورد. ګلچهره آنقدر طفل بود که حتی نمی دانست شوهر و شوهر داری چیست. بعد از شب نخست عروسی خونریزی بسیار شدید برای ګلچهره رخ داد که دخترک فردای در حالت ضعف و بی حالی بر ګوشه ی افتاد. بعد از دو روز خونریزی بلاخره طفل را به شفاخانه بردندږ طفلک آنقدر زخم بر داشته بود که داکتران مجبور به ۰۲-۵۲ کوک شدند که زخم را ببندند.
 قصه کوتاه ګلچهره بعد از آنکه صحت یاب شد همه چشم توقع این داشتند که چرا حمل نمی ګیرد. بلاخره بعد از یکسال معاینات داکتر و دایه های دور و پیش معلوم شده که نسبت شدت زخم شب او عروسی این طفل نمی تواند حمل بګیرد. به مجردیکه شوهر و دو خانمش( امباقها) دانستند که این طفلک نمی تواند حمل بګیرد وبرای شان پسر بیاورد او را در طویله با سه ګاو و یک اسب شان بستند  در میان یک کاه دان یک دستش را به دیوار بستند و یک دستش را برای ضرورت های غذایی و غیره رها ګذاشتند.این طفل در سن ۲۱ سالګی مانند یک حیوان به طویله بسته شد فقط برای رفع حاجت توسط دو نفر به بیت الخلاح برده میشد و دو باره به کاه دان می بندندش. چهار سال این طفل شسته نشد ؛ مویش شانه را ندید ناخنش قطع نشد. هیچ کسی نمی دانست که ګلچهره کجاست و چی به سرش آمده. هر باری هر کسی که از ګلچهره می پرسید برای او بهانه ی می تراشیدند و میګفتند اینجا رفته و آنجا رفته ؛ به دیګران ګلچهره به خانه ی پدرش رفته بودو به مادر و پدرش خانه ی دیګران.
بلاخره مادر ګلچهره بسیار به تشویش شده پنهانی از شوهرش در جستجو می براید و از کسانی که زیاد تر با خانوادهء عبدالرحمن در تماس هستند خواهش میکند که سراغ ګلچهره را بګیرند و ببینند که او کجاست؛ القصه بسر  لا لا خان جان که همیشه رشقه و کاه جمع میکند و در برابر پول ناچیز  برای ګاو ها و اسب عبد الرحمن میبرد ؛ به اساس وظیفه ی که از جانب مادر ګلچهره به او داده شده است آنهم در برابر پول؛ به چالاکی که اعضای خانوادهء عبد الرحمن متوجه نشوند داخل طویله میشود وصدای بسیار ضعیف نالش را میشنود و میبیند که این طفلک شانزده ساله که از ضعف و نا توانی همان یازده ساله ی که بود می نماید. شدیدا شوک میخورد و با لب بسته برامده مستقیم به مادر ګلچهره اطلاع میدهد و به این ترتیب مادر و پدر ګلچهره او را از این ګودال بد بختی کشیده به خانه ی شان می آورند.
ګلچهره آنقدر ضعیف و نا توان شده بود که حتی مادر و پدرش را به درستی نمی شناخت ُ تمام پا ها و دستان و همه روی جلد ګلچهره را زحم ها و لکه های پرکرده بود که چشم انسان توان دیدن آنرا نداشت؛ بوی بدی که از لباس ګلچهره به مشام میرسید قابل بر داشت نبودږ مادر ګلچهره تا دو روز میکوشید دست و پا و موی ګلچهره را بشوید و برای حفظ نظافت او را حمام دهد اما ګلچهره توان ایستاده شدن و نشستن نداشت . ازین رو مادرش در بستر او را با لیف و آب ګرم میشست که زحم هایش باز نشود .
 پدر ګلچهره از ترس بد نامی و هم غریبی؛ همچنان برای اینکه بعد ها از جانب عبد الرحمن شکنجه نشود و یا به باقی اعضای فامیلش آسیبی نرسد به هیچ کسی اجازه ی عکس ګیری و فلم را نداده  و هم شدیدا اطلاع به پولیس و حکومت را منع کرده است. چون به اصطلاح دست بابه میر ګل بسیار تنګ بود و توان تداوی و علاج ګلچهره را نداشت فقط یک هفته و چند روز او را خود پدر و مادرش پرستاری و محافظت کردند اما ګلچهره آنقدر ضعیف و نا توان و مریض بود که تاب نیاورده دو هفته قبل در بستر بیماری پیش چشم پدر و مادر نا توانش جان به حق سپرد.
۲۶-۹-۲۰۱۲

No comments: