لیزا سروش
سرزمین من
نادیه پنداشت سفرش پایان یافت
از غایت درد
هنوزکه نسترن
شب در گریبان سیاهش، خیره میشود آسمان کو
آسمان کجاست
شلاق پیراهن افتاب را سپید کرده است
نمی گویم
مهتاب را بر چهره زردم بیاور
سرزمین من
عایشه را دارند مداواکنند
در سرزمین های دور و دور
چرا امیر من فرمان قبیله را سخت نفرین میکند
سرزمین من
اشک در دیده ام جاری نیست
سینه ام فریاد ندارد
استوارم
استوار،دلتنگی هایم را در کوچه های باران میسرایم
سرزمین من
گریه نمیکنم
آفتاب مانند صدای (هلری کلنتن) می درخشد
ستاره گان سپاس نامهِ ملکه انگلیس را از بر دارند
ماه میدمد
چراغ خانه من مرده است
اما امیر من
از چراغ باکم نیست
چراغ دان را مکش
سرزمین من
هنوز کودکانم رد پای نان را ترانه می خوانند
هنوز آوراه گانم
کلام سرپناه را هجاء میکنند
هنوز...
یاران ! در کوچه های تاریکم
دعا کنید
که یک ستاره کمرنگ هم شب را بزرگوار میسازد
No comments:
Post a Comment