محـــــترم عمـــــر زاخـــــیلوال وزیر صـــــاحب مـــــالیه بیت المـــــال کشـــــور را از کـــــابل به زاخـــــیل انتـــــقال داد
شعر مشهور " عجب صبری خدا دارد " را همگان شنیده اند ولی اگر از حقیقت نگذریم صبر کرزی هم خیلی ها از صبر خدا کمی ندارد ، به یقین کامل که درین مدت ده سال هر کسی دیگری بجای کرزی می بود از دیدن اینهمه فساد ، تقلب و چور و چپاول در ادارات دولتی کاسه صبرش لبریز می شد اما محترم کرزی درین مدت از نهایت صبر و شکیبایی در مقابل این پدیده شیطانی کار گرفته و همیش کوشش کرده با نصایح پدرانه و پند های حکیمانه متخلفین را به رعایت قانون و دوری از فساد و تقلب دعوت نماید
اما بالاخره بعد از گذشت ده سال کاسه صبر ایشان نیز لبریز گشته و مجبور شدند که شمشیر مبارزه با فساد اداری را اغلاف بیرون آورده و در والین اقدام پاکسازی ادارات دولتی از لوث فساد و اختلاس سر وزرای دفاع و داخله را از تن جدا سازند کندن کله وزیر دفاع و داخله به جرم فساد اداری دیگر وزیران و ارکان بلند پایه دولتی را چنان به هراس انداخت که همه مامورین فساد پیشه و تخلفکار نهایت دست و پاچه شده وهر کسی نظر به توان و امکاناتش به بیرون کشیدن سرمایه های دولتی منحیث آخرین شانس چور و چپاول اموال دولتی پرداخته و در مدت چند روزی حتی میز و چوکی ، قلم وکاغذ هم در ادارات دولتی باقی نماندمحترم زاخیلوال این فرزند صدیق وطن که در امانتداری و حفظ و حراست سرمایه های ملی کشور به حق شهرت نیکی کمایی کرده و ازینرو مورد اعتماد مطلق جلالتماب کرزی قرار دارد با اطلاع از وضعیت نا هنجار ادارات دولتی و خطر به چپاول رفتن خزانه دولت و بیت المال کشور به هراس افتاده و با استفاده از نبوغ ذاتی شان در صدد چاره جویی برآمده و برای نجات آن از دستبرد چپاولگران تصمیم به انتقال آن به سمت زاخیل گرفتندمتاسفانه مردم بی اطلاع از حقایق که خاطره خوبی از صداقت و امانتداری سیاستمداران دیگر هم ندارند با اطلاع از خبر انتقال خزانه دولت توسط محترم زاخیلوال به سمت زاخیل به فکردیگری افتاده و گمان بردند که خدای نا خواسته محترم زاخیلوال بیت المال دولت را برای خودش به زاخیل انتقال میدهد بد گمانی ، بی اعتمادی و سؤ ظن چنان فضای کشور را مسموم کرده که حتی کسی به این حقیقت آشکار نمی اندیشد که اگر محترم زاخیلوال چنین خیالات در سر میداشت پس بیت المال دولت را مانند سایر دولتمردان افغان ساده و بی سر و صدا در بانک های دوبی و کویت انتقال داده و با عالم از مشکلات آن را در زیر درخت های توت پدرش در زاخیل در زمین گور نمیکرد اما کجاست آن عقل سلیم و چشم بصیرت که حق را از شایعات دروغ و ناحق تشخیص دهد
روز پنج شنبه بود ،از وظیفه خودرا وقتر رخصت نمودم لباسهای جای روی خودرا پوشیده خواستم دوستان نزدیک را خبر گیری نمایم . خواستم اولاً دوستم را که در حوالی شرق کابل زندگی میکرد احوال گیرم .پس از چندی در نزدیکی های آدرس دوستم نزدیک شدم .زمانیکه به کوچه اول رسیدم چشمم از حریت باز ماند در ین کوچه به صدها نفر نزدیک یک دروازه سف زده بودند .اکثر آنها دست های خودرا مانند اینکه به رکوع روند بسته بودند. تعدای هم داخل وخارج خانه می شدند. موترها پی همقطار استاده گردیده بودند. از داخل یک خانه دومنزله برنگ سفید صدا ی صدها گریانزن ومرد بالا میشد . فهمیدم کدام آدم نامدار مرده است . زمانیکه نزدیک به خانه شدم چنیدن نفر دریشی کده دست به سینه خود برده بدون اینکه چیزی گویند سر خودرا کمی پائین کردنمن هم دیگر چاره نداشتم دست خودرا به سینه برده سرخودرا برای چندین بار برای چندین نفر پائین آوردمزمانیکه به آخر سف رسیدم خواستم از شخصی پرسان کنم که کی فوت کرده است. آدمی را دیدم که به سن من یعنیحدود 45 ساله بود چشمان خودرا به زمین طوریدوخته بود که پلک نمی زد. نزدیک شدم عرض احترام نمودم با آواز خفه جواب کوتاه دادوالیکم. پرسان نمودم ببخشید ؟ایشان کی بودند ؟ مرد فهمید که چه میخواهم خواست که خودرا از نزدیکترین شخص برای میت نشان دهد !گفت عالیجنابآدم بزرگوار بود نام شهرت ثروت و وقار بی پایان داشت. دیشب بالاثر فشار بلند خون جان خودرا به حق داد .گویند شکر داشت دوا پرش قلب میخورد بد پرهیزی کرده بود مهمانی داشت مرغ سرخ کرده خورده بود. گفتم خدا رحمتش کند این راه همه ما است!!! صد قدم دور ترازین کوچه طرف راست کوچه خوردی بودکه کمی تاریک بنظر می رسید.داخل کوچه شدم هنوز چیزی نگذشته بود که چشمم به مردی موسفید افتاد در نزدیک دروازه کهنه وخمیدهنشسته با یک دستمال چرک سوخته و گلوله شدگی که قبلاً سفید بودهبینی و چشمان خودرا بار بار پاک می کرد. قدم های خودرا آهسته نمودم خودرا بطرف مرد نزدیک ساختم .زمانیکه نزدیک مرد شدم از پشت دروازه مرد نشستهصدای گریان ضیف مانند اینکه کسی از پشت شیشه گریان کند شنیده می شد. زن میگفت زندگی مارا رفت مه کتی یتیم ها چکنم وای خدا تو بگو چطو کنم؟؟؟ نزدیک به مرد شدم گفتم برادر خیرت خو است . گفت بچیم به رضای خدا رفت و یتیمها پشت سرش ماند. پرسان نمودم چرا مرد ؟ گفت از ناخوراکی وغریبی فشار خونش پائین بود. گفتم قوم خویش ندارید که بچه شمارا گور کند گفت همه ده کار غریبی رفتند پیدا میشه یگان مسلمان کهگوریش کنیم. چیزی گفته نتوانستمسر خودرا خم نمودم گفتم خداوند ببخشیش وآهسته چورت زده از مرد دور شدم.