قسمت پنجم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی از ولایت بغلان
{ پد رمحض خدا برایم رحم کن !
گناهم چیست و چرا ا ینهمۀ مردم ما نند گرگ درندۀ بجا ن من افتیده اند
آ یا د ختر دیگری درد نیا نیست که بسراغ اوبروند ومرا که ازاین زندگی بیزارم نیا زارند!
پدر!
اگر وجود من با لا یت سنگینی کرده واگر از بودن من درخا نه ات بیزاری مرا بکش
وبد ون کفن ود فنی بدریا بیا ندازولی هرگزد ستم را بد ست د یگران مده !
پدر اگر از وجود من به عنوا ن فرزند ت عار داری
اگر زند گی رسوایم ما یۀ شرمسا ری ات ا ست واگروصلۀ ننگی بردامن علیا ی شرف عزت وعصمت خا نوا د گی ات هستم فقط به حیث یک خد مۀ دلسوز وصا د قیکه تا پا یا ن عمر با تحمل هر رنج وفشا ری درخد متت با شد
بپذ یر!
در د نیا دخترا ن بی پناه وخا نما ن سوختۀ زیا دی هستند که مرد مان شریف وبا عزت
به آ نها پناه میدهند و عزت وعفتش را نگهمیدارند.
تو نیز با آ ن عطوفت ومهربا نی پد ری وآ ن احسا س د ستگیری از افتا دگا ن که داری
مرا به حیث یک دختر بر پناه پناهم بده!
پدر!
من دختر تباه وغرق شدۀ توهستم
غرق شدۀ که در میا ن طوفان غم وامواج مصا ئب دست وپا میزنم.
به هرسو میبینم طوفا ن است به هر سو میروم مرگ.
ساحل نجا تی برایم نیست به د ستگیری تو امید وارم بتو محتا جم
مرا از خا نه ات بیرون مکن !
(دختر محتاج وبی پناه تو شهلا)
دیگر قلب نازک ونا توا نش در فشا ر غمها ی زند گی بفریا د آ مد.
سرببا لین نهاد وبر نگونسا ری اش آنقد ر گریست که در ود یوار برایش گریستند .
طنین جا نفرسا ی نا له اش به دهلیز واز آنجا به اطا قیکه پدرش نشسته بود پیچید.
مادر وخواهرش نبیله شتا با ن آ مدند .
شهلا زار زار میگریست وآ نها هم میدانستند برای چه میگرید.
ما درش اورا درآ غوش گرفت د ستی بر موها ی ژولیده و پریشا نش کشید وگفت :
{ دخترم امید د لم تونور چشم وا مید زند گی ما هستی اگر جها نی از زر وزیور را بپا یت بریزند وترا بخواهند راضی نخوا هم شد تا آنکه خو د ت راضی نباشی}
درین حا ل پدرش نبیله را صدا زد که چه شده ؟
نبیله نا مۀ شهلا را برایش داد وا و که مرد رحیم ومهربا نی بوداز مطا لعۀ آن د لش
بیتا ب شد ودر حا لیکه نا مه را در د ست داشت شتا با ن نزد شهلا آمد
اورا درآ غوش کشید وبتسلا ی دلش پردا خت :
{ خانه از توست وهمۀ ما در خد مت توهستیم آ نچه تو بخود تلقین کردۀ چنین نیست من یک ملا حظه داشتم نه یک امر وتصمیم جدی}
دیگر خاطر من وشهلا آرام شد وشهلا که سرش را ازروی زانوها یم بر میداشت گفت :
مریم تو خیلی مهربا نی وبه مهربا نی تو محتا جم چند روزی با من بمان تا ببینیم سرنوشت چه میشود.
نگرانی او بیشتر از با بت پدرم بود تا با ر د یگر بخواستگا ری اش برای حشمت نیا ید.
با عجز وا لتما س از من خواست تا پد رم را سر جا یش بنشا نم ومن هم برایش قول داد م
که چنین کاری را میکنم
ولی چنین نشد
پد رم در جا یش نشست اما ما درم را که نمید انم چه افیونی داده بود ند بپا خا ست.
با ور ها وانگیزه های زیا د را بخود تلقین میکرد که گوئی اگر چنین نشود چنا ن میشود.
هر قدر سعی کرد م نتو انستم ما نعش شوم تا سر انجام روزی با توش وتوان زیا دی
به خواستگا ری شهلا روا ن شد ومرا هم جبرا با خود برد وشهلا که هرگز گما ن نمیکرد بخوا ستگا ری اش آمده با شیم از د ید ن ما خوشحا ل شد
شا ید برا ن بود که برای با زگشتش به خانه آ مده باشیم .
ما د رم سرش را درآغوش کشید ورویش را بوسید وشهلا درحا لیکه د ستها ی مادرم را میفشرد از پد رم گله وگله گذاری آ غاز کرد و ما د ر بیمروت من بجا ی آ نکه ا رزش به
وفا ، پاسداری ، و احسا سا ت اوبدهد گفت چه فرقی میکند د یگران نی حشمت .
وشهلا که از این حرف غیر منتظرۀ ما درم به حیرت افتیده بود جواب داد:
عمه جا ن فکر نمیکرد م وهرگز بر آ ن نبود م که تو هم ما نند شوهرت با تیغ بسراغم آ مده باشی!
تو رشتۀ جا ن منی توعمۀ ام هستی وبا ید برایم د لسوز ومهربا ن باشی .
من گما ن کرد م آمدۀ که مرا دوبا ره خا نه ام ببری ومن که د ر انتظا رچنین پیشنها د ومهربا نی شما بود م همین الآ ن بر میگشتم خا نه ا م وتا پا یا ن عمر در خد مت تا ن
میبود م .
اما افسوس که چنین خیا لی در سر تا ن نیست .
نمیدانم چه شد که همه چیز را یکباره فراموش وعطوفت و مهر با نی ات را کشتۀ!
من ا ز تو ا مید آ نرا داشتم تا در چنین روزیکه همه برفرقم میکوبند ودرمیا ن موج ازغمها ومصا ئب زند گی میلولم د ستم را بگیری و بفریا د م برسی نه آ نکه خنجرزهرآگین دیگری بر قلب خونین وداغدارم فروببری .
شد ت جوا ب شهلا ما درم را تا حدی سر جا یش نشا نید به د لجوئی اش پردا خت واز راه نرمش ومدارا پیش آ مد ازخوبی های حشمت گفت .....
ولی او که د یگر موج هوسی در د لش نما یا ن نبود فریا د زد:
نه عمه محض خدا د یگر از حشمت چیزی مگو آخر به ا و ضرورتی نیست
من با تو میروم وبرایت خد مت میکنم ازا ین حرفها نفرت جا ودا نی دارم وبه توهم خوب نیست که ازعروس فرزند ت برای د یگری خوا ستگا ربا شی.
آ نها یکه از طرف حشمت میآ یند ومیروند ربطی به فرزند ت ندارند تا از حرف شا ن
حیا کنند ولی تو وشوهرت که پدر مادر شوهر من هستید به کدا مین وجدا نی زبا ن
تا ن به چنین حرفهای باز میشود.....
آ خر حشمت برادر کمیل نیست تا مرا برای او بخواهید
آخرین حرف من اینست که من شوهرنمیکنم وهر کسی بعد ازین در مورد حشمت یا کس دیگری چیزی بگوید دشمن منست.
وتو عمه هرگاهی شنید یکه کس دیگریرا قبول کرده ام میتوانی نفرینم کنی.
من بتو عهد میبند م تا زنده ا م در فراق فرزند ت اشک بریزم و ا سمی هم از شوهر د یگری بر زبا ن نیا ورم.
وما درم که چشم به چشما ن گیرا واشک آ لود شهلا دوخته بود گفت نه د خترم ما خواها ن
بر گشت شریفا نه و قا نونی تو هستیم ومیخواهیم آ نگونه که بسیا ری از عروسا ن
شوهرمردۀ ما نند تو پی بخت و اقبا ل دیگری میروند توهم ما نند آ نا ن زند گی ات رادوباره آبا د کنی وما برای آن ترا برای حشمت خواها نیم که اگر جای توکس د یگری دران حویلی بیا ید شا ید ما نند تو برا ی ما مهربا ن نبا شد
شهلا که از شد ت خشم میلرزید جواب داد :
این بمن ربطی ندارد که آ ن دیگری کیست وبا شما چه کا ری میکند.
آ نچه من میدانم اینست که نه حشمت را قبول دارم ونه ازطریق او میتوانم خد متگا ر شما
با شم.
من از حشمت واز هر مرد یکه د لی بهوا ی من دارد بیزارم ونفرت جاودانی دارم.
گرچه راه ورسم زند گی همینست که با ید شوهر کنم جوا ن هستم وشا ید آرزوی زند گی بهتری را داشته باشم اما نمیدانم چرا یک وحشت نا مرئی ودلشکنی تهد ید م میکند
وحشتی که درشب قتل کمیل برایم دست داد ه بود چراغیرازکمیل ازهمه چیزحتی ازخودم بیزارم
چرا فکر میکنم کمیل زنده است وهرآ ن انتظار برگشتش را دارم.
شهلا با ادای این جملا ت ازپا ا فتید ود یگر یارای حرف زدن برایش نما ند د ستی روی سینه اش که همیشه در چنین حا لتی بدرد میشد گذاشت وازما دورشد .
من بد نبا لش رفتم تا ا ز طرف ما درم معذرت بخواهم
سرش را بحا لت بدی روی زمین گذ ا شته آ هسته آهسته نا له میکرد
سرش را درآغوش کشیدم وهردو با هم زیاد گریستیم .
واقعا جای آن بود تا همه برایش میگریستند زیرا پد رش از رفت وآمد مردم خسته شده بود عمه اش بیشترازدیگرا ن بجا ن اوا فتیده بود وحشمتیا ن تصمیم داشتند تا ازهررا ه ممکن اورا با خود ببرند وتنها من نا توا ن ما ند م که به عنوان خواهر شوهرش برایش دلسوز ومهربا ن بودم.
ما د رم در اطا ق د یگری با پد ر وما د ر او صحبت داشت واصرار میورزید تا حتما
شهلا را به حشمت بدهند .
سرا نجام کا ر به آزرد گیها کشید وما درم به پشتوانۀ حشمتیا ن به زور گوئی ها در مقا بل پدرشهلا که برادرش هم بود پرداخت.
بگونۀ که ما د رم با جد یت تما م دربرابرش ایستا دواظها رکرد که یا شهلا یا سهمیۀ
که از پدرم نزد توست :
ماما یم که هرگز ا نتظا ر شنید ن چنین حرفی را ازا و نداشت سری بعلا مت حسرتی تکا ن داد ودرسکوت اندوهبا ری فرو رفت.
سکوت ووحشتش از آن نبود که خواهرش حق خودرا میگیرد بلکه متأ ثر ازآ ن بود که چرا خواهرش بیا د هیچ چنین دشمنی خونینی را با برادرش براه انداخته است .
اودر حا لیکه د ستی برریش انبوه وپریشا نش میکشید گفت:
حرفی ندارم من وتوا ز یک پد ر وما دریم وتو حق مشروعی در میرا ث پد رم که
سرپرستی آن بد وش منست داری.
من هرگز میل غصب آ نرا نداشته ام وندارم ونمیخواهم ما نند مرد میکه خوا هرا ن
شا نرا از همه چیز محروم مید ا نند حق ترا نا دیده بگیرم .
توحق معینی داری ومن هم حق معینی
وا ین سر پرستی که من ازاملا ک پدری ا م دارم بدان معنی نیست که همه چیز را از خود م بدانم وبه دیگرورثه ها حقی قایل نشوم
هرلحظۀ که بخواهی همه چیز را برا یت میسپا رم وحتی حا ضرم سهمیۀ خود م را هم برایت بدهم زیرا این حقی نیست که من بتو میدهم بلکه سهمیست که پرورد گا رعزیزآنرا
برایت دا د ه ولی اگر بخواهی در برابرآ ن فرزند خود را بتو میبخشم اشتباه میکنی
من د نیا را بتار موی شهلا معا مله نمیکنم .
شا ید توبران با شی که با گرفتن حق خود ا ز من زند گی مرا تنگ ترکنی ومجبورم
بسازی تا برای نجا ت از وحشت فقر دخترم را بتو بدهم
اما چنین نمیشود وهرگز....
زیرا من ازان مردانی نیستم که برای رسید ن به زند گی بهتر حیا ت دیگرا نرا خراب کنم روی دل ود یدۀ موجود پریشا ن وچشم بین خود پا بگذارم و اورا قربا نی کنم تا خود م آرا م با شم .
نه هرگز چنین نیست ونخواهد شد.
میدانم خواهراگر توزمینی راکه با آ ن زند گی بخور نمیری دارم ازمن بگیری به چه مشکلی مواجه میشوم
میدانم شا ید بیشتر ازین درما نده و نا توان شوم ولی قرآن میگوید که خداوند اول به آنها یکه حا مل رزق شا ن نیستند روزی میدهد بعدا بمن وتوکه چنین طماع و پرتلاش هستیم
من یک لحظه افسرد گی شهلا را با د نیا یکه توبران د لبستۀ برابر نمیدانم
چه رسد به آنکه موجود عزیزی رادربرابرچیزیکه ارزش یک قطره اشک اورا هم ندارد معامله کنم.
بیا وقبل از اینکه روی شهلا وحشمت فیصلۀ صورت بگیرد همه چیزی راکه از پدر مرحومم با قی ماند ه بتو میسپا رم
بیا هرقدر که میخواهی بگیر ولی د یگر چنین هزیا ن مگو.
ادامه دارد ---