آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Friday, April 6, 2012

درافغانستان تمام فسق و فساد رو به افزایش است

بچه بازی در افغانستان
اخبار شهرزاد 19 حمل 1391
خبرگزاری فرانسه- تعداد از کودکان افغان که مجبور به سوء استفاده جنسی اجباری شده اند. روبه افزایش است. تعداد از افغانهای ثروتمند پسر بچه های کم سن و سال را عنوان شریک جنسی خود انتخاب می کنند. و اغلب با لباس های زنانه در تجمعا ت مردانه برای آنان می رقصند.

آوای زنان افغان

.خونین ترین جنگ در قاره اروپا پس از جنگ جهانی دوم

فاطمه طاهری بازیگر سینما براثر سکته قلبی در گذشت

فاطمه طاهری، بازیگر ایرانی، درگذشت
به روز شده:  17:29 گرينويچ - پنج شنبه 05 آوريل 2012 - 17 فروردین 1391 بی بی سی
فاطمه صفر طاهری اصفهانی، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون ایران صبح امروز پنج‌شنبه ۱۷ فروردین‌ماه در سن ۷۲ سالگی بر اثر عارضه قلبی درگذشت.به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، خانم طاهری، در پی سکته قلبی در منزلش درگذشت و به بیمارستان پارسیان منتقل شد.
خانم طاهری در سال ۱۳۱۸ در تهران متولد شد و فعالیت هنری‌اش را در سال ۱۳۳۶ با حضور در تئاتر آغاز کرد و در همان سال با حضور در فیلم "تحفه‌ها" وارد سینما شد.
او در فیلم ها و سریال هایی مانند گل پامچال، سایه همسایه، خاله سارا، طوبی، روز باشکوه، پهلوانان نمی‌میرند، زیر بام‌های شهر، دبیرستان خضرا، هامون، سفر جادویی، انفجار در اتاق عمل، شهر در دست بچه‌ها، نرگس، دیدار در استانبول، رابطه پنهانی، طعمه، مستاجر، آبادانی‌ها، جای امن، مهریه بی‌بی، راه افتخار، بی‌قرار، مرد آفتابی،زن امروز، تارهای نامرئی، طوطیا، شوخی، دختری به نام تندر، می‌ه‌مان مامان، پشت پرده مه و گرگ و میش ایفای نقش کرده بود.
بازی در فیلم "دارا و ندار" به کارگردانی مسعود ده نمکی آخرین کار او در تلویزیون ایران است.
http://voiceofwomenafg.blogspot.com/ آوای زنان افغان

دختران افغان بخاطر حفاظت خود به سپورت رو آوردند

در المپیای لندن میتوانددختر بوکسر از افغانستان شرکت ورزد

ریا نووستی – اخبار افغانستان – 01- 18 -1391

مسکو، 18 حمل، خبرگزاری «ریا نووستی»/ صدف رحیمی دختر 17 ساله افغان میتواند در مسابقات المپیای لندن شرکت ورزد و اگر این کار صورت گیرد، او سومین زن افغان خواهد بود که در بازی های المپیا شرکت می ورزد. در این باره تلویزیون
CNN خبر داده است.
خبر داده شده که این دختر ورزشکار قهرمان کشور است، ولی تا به حال حامی و حتی شرایط نورمال برای تمرینات ندارد و او مجبور است در سالون گردآلود کوچک تمرین نماید.
صدف رحیمی گفت:"من برای اولین بار در قریه خود پسرکاکای خود را چنان ضربه زدم. که او به تعجب افتاد و بعد آن گفت که تو باید به بوکس رو آوری و من این کار را کردم واکنون می توانم به خوبی ازخود دفاع کنم".
http://voiceofwomenafg.blogspot.com/ آوای زنان افغان

آ ن شبی که روسها کمیل رادرشب عروسی اش با پنج تن د یگر برد ند

محــــشر                                        

نویسنده: بشیر احمد غزالی ازولایت بغلان
برا ستی د لم خیلی گرفته بودومیخوا ستم ازا وکه چهره ا فسرده وخاطر غمگین اش
بیا نگرد رد وداغهای زیا دبودچیزهای بپرسم اما ا وکه روازشیشه موتر برنمیداشت
وشا ید محوغم های بی پا یا نش بود ما یل نبود به هیچ سوا لی جوا بي بدهد
بناچا راز مرد یکه کنا رش نشسته واورا همراهی میکرد پرسید م
آقا ا ین خا نم مریض است؟
اوتا میخواست چیزی بگوید که خا نم د یگریکه ظاهراهمسراین مرد معلوم میشد به
ا یما ی اورا ا زگفتن با زد ا شـــــت.
هرچندا ینکه اوکه بود وچه طوفا نی در د ل د ا شت ربطی به من ند ا شت تا بد ا نم برسراین موجود پریشا ن چه  میگذ رد اما ا ز ا ینکه د لی د ا رم د یوانه د ا نستن درد و داغهای
د یگران وا زسوی د یگرد ر یک موتروکنا رهم همسفرراه د ورود را زیعنی از تورخم
تا کا بل بود یم نا گزیربود م تا با آ نها حرف بزنم و چیزی بگویم و بشنوم.
بعد ا ز مکث کوتاهی د رحا لیکه  میوۀ به آ ن مرد تعا رف میکرد م ازا سمش
پرسید م گفت:
محبوب الله.
چون برا ستی ازین نام خوشم میآیدگفتم وه چه اسم زیبا ی وشروع کردم با ینکه ازکجائی وبکجا میروی.
-- پا کستان  بود یم وبغلان میرویم وا ین یکی همسرود یگرش ا زنزد یکا ن من هستند
-- واه چه تصا د ف خوبی من هم احمد ا ز بغلان هستم وبغلان میروم حا ل میشه بپرسم چرا همه تا ن ا ینگونه افسرده وپریشا ن هستید وچرا آ ن  خواهرا ینقد ر غمگین هست وا شک میریزد ؟
ببینید اگرما درد دل ما ن را با د یگران بیا ن کنیم غمها ی ما کم وکمترمیگرد د واگر
د رشا د یهای خود د یگرا ن را شریک بسا زیم زیا د وزیا د تر میشود
مید ا نم من برای شما همسفر بیگا نۀ هستم ولی از ا ینکه با شنید ن قصۀ تا ن حد ا قل لحظۀ میتوا نم شریک غمها ی تا ن با شم کا ر بد ی صورت نمیگیرد.
ا ینجاهیچ زاغی بیداغ نیست کسی برادر، کسی خواهر، کسی مادر، کسی پدر، کسی فرزند، وکسی هم همه دارو مدارزند گی اش را از د ست د ا د ه است
واگراین غمهای زند گی که امروز تو اسیر آنی تنها برمن وتو میبود حالا خیلی از مرد م بدورماجمع میشد ند و بحا ل ما اشک میریختند.
د ید م آ ن خا نم که ما یل نبود رو ا ز شیشۀ موتر بردا رد یکبا ره متوجه حرفهای من شد
وبا چشما ن اشک آ لود یکه د نیا ی از حسرت وا ند وه درآن نما یان بود نگاه ژرف بمن انداخت.
این نگاه حسرتبا ر اومراوادا شت تا به حرف واندرزهایم ادامه بد هم ولی او جلوحرفم د وید و گفت:
راستی برادر د راین د نیا د ل بیغمی وجود نداردهرکه بنوبۀ خود غمی دارد و من هم ما تمی که آنرا بزرگترازهمه غمهای د نیا میدانم.
داغی دارم که تا پا یان عمر درآن میسوزم وخاکسترمیشوم داغ یگا نه برادرجوانمرگ
وبربا د شده ام کمیل
با ا دای این جمله اشک ازچشما نش جا ری شد  ومن که احسا س کرد م  بنا حق اوراپریشا ن سا ختم گفتم:
مرا ببخش که ترا بیا د گذ شته ها انداختم.
آه عمیقی کشید وگفت نه این غمها ی آد میزا د ا ند که قطره قطره آب میشوند وبرزمین میریزند.
برادر جوان داشتم که فارغ طب ننگرها ر بود
را ستی همه  چیزما بود .پشت وپناه ما امید زند گی وروشنی چشم ما
ومن برای ا ینکه یگا نه برادرم وخیلیها برایم مهربا ن بود بحد پرستش دوستش داشتم.
خا نۀ ما در بی بی مهروی کا بل بود
پد رم که یکی از کا رمندا ن وزارت عد لیه بود بعد از ظهرروزی درحا لیکه خیلی خسته وعصبا نی معلوم میشد داخل حویلی شده کاغذ رابطرفم پرتا ب کرد و باعصبا نیت گفت:
ببین اینهم نامۀ برادرت که چه نوشته:
نامه را باعجله گشود م ودر حا لیکه یک رخوت وسستی مرموزی سرا پا یم را گرفته بود بمطا لعه اش پرد ا ختم:
( پدر مهربا نم :
هرگز ما یل نبود م حرف روی حرفت بگذارم اما.......
درهرحا لی محتویات نا مۀ ا و که پد رم را بخشم آ ورده بود این بود که اونمیخواست
با شکریه د خترحا جی عبدالله که منسوب به خا نوا دۀ نجیب و مورد نظرپد رم بود
ا زدواج کند".
من بخوبی وتلخی درک کرد م که پد رم چه میخواهد وبرادرم در چه آرزویست
برادرم تعلق خاطر بکسی دارد وپد رم شیفتۀ سلیقۀ خود ش است .  
د لم را وحشت گرفت زیرا من پدرم را بخوبی میشنا ختم که تا چه حد روی حرف خود
ایستاده گی دارد.
وحشتم ازآ ن بود که مبا دا اسیر سرنوشت من که فرجا مش همین سیاهی ، جدائي وطلاق بود گردد.
زیرا پد رم با آ نکه مید ا نست صد یق را نمیخواهم روی همه آیده وآما لم پا گذا شته مرا به اوکه از او نفرت داشتم سپرد
ومن هم که د ست تقد یردر چنین جا معۀ زبا نم را بسته بود از حیا چیزی نگفتم واگرهم میگفتم سودی ند ا شت.زیرا اینجا مردا ن حکمروایان مطلق اند وزنا ن چشم بین
وفرما نبردار آ نا ن.
به هرحا لی ملاحظا ت زیا دی روی کمیل داشتم که با ید آ نرا میگفتم ولی مید ا نستم
که اگر لب به سخن بگشا یم چه بلای بر سرم میآ ید.
به ما درم پنا ه برد م تا اومگر کاری بکند ولی اوهم برخلا ف انتظا رم نظر پد رم را تا ئيد کرد وگفت :
کمیل ا شتبا ه میکند شکریه از هررهگذ ری برایش خوب است.
پدر وما درم هردو خوشبختی فرزند شا ن را در جاه وجلال ثروت وعظمت
خا نوا د گی د ختر مید ید ند وبس
ومرا تب عظمت روح انسان که در زند گی اوچه نقشی دارد برا یشان مفهومی نداشت
وتنها من بود م که با اند وخته های تلخیکه ازاین زورآوریها د ا شتم ازآ تیۀ برادرم
سخت نگرا ن بود م وبخوبی سنگینی این با ررا بردوش ا و احسا س میکرد م ومیکوشید م
تا هرگزعلاقه وسلیقۀ د یگران بر ا و تحمیل نشوند.
در هرحا لی برادرم فا رغ شد وخا نه آ مد که با آ مد ن اود وبا ره سرصحبت ازعروسی اش آغا زشد
هرگزفراموشم نمیشود که برخلاف انتظا ر ازسیمای پدر وما درم بجای شا د ی ونشاط
ما تم و پریشا نی میبا رید پریشا نی اینکه چرا کمیل میخواهد همسرش را خود ش انتخا ب کند.
ما در وپد رم میگفتند ما شکریه را برای آن منا سب د ید یم که هم   زیبا ست وهم متعلق
به خا نوا دۀ خوب ومهمتر از همه ا ینکه از بغلا ن است ووسیلۀ رفت وآمد بیشتر ما
بآ نجا میگردد.
را ستی من بیچا ره که چیزی گفته نمیتوا نستم مأ یوسا نه شاهد خا موش همۀ این
بیعد ا لتیها بود م  
ازد لتنگی رفتم کنا ر براد رم نشستم خیلی افسرده وغمگین بود ومن که به تسلای
د لش رفته بودم شروع کرد م به تعریف وتوصیف شکریه ومنظورم این بود که بتوا نم با این حرفها که اویک شها ب آسما نی و ملکۀ حسن است شکریه را در نظرش د ختر خوب
مهربا ن وزیبا ی جلوه بدهم.
وا و در حا لیکه د ستها یش را بهم میفشرد سری بزیرانداخته گفت:  
من که حقی در تعین سرنوشت خود م را ندارم  چگونه میتوانم بگویم که چه آرزوی در دل دارم برو برایشا ن بگوهرچه  میخواهند هما ن بکنند چه کسی احسا س وعواطف ترادرک کرد که وقعی برآرزوهای من بگذارد              
توبجرم اینکه د ختری حسا ب روی عواطف انسا نی ا ت نیاوردند ترا فا قد هوس وآرزو
د ا نسته اسیر مردی کرد ند که ازا و نفرت جا ود ا نی داشتی ومن نیزدر رد یف توومحکوم به هما ن سرنوشتی هستم که تو بودی
خواهر میدانی قلب کوچکم زیر فشا ر آ رزوی بزرگیست  که بآ ن زند گی میکنم
وبا آ ن خواهم مرد
او با ا د ا ی این جمله گلویش را گرفت ونتوانست به آنچه که میخوا ست ادامه بدهد
لحظۀ سکوت حکمفرما شد ومن که ما یل نبود م برخلاف آرزوی برادرم معا ملۀ صورت بگیرد گفتم:
کمیل تو مید ا نستی که من د خترم و کاملا فا قد صلا حیت هرچه میخوا ستند ومیکرد ند  عاجزانه وخا موشا نه میپذ یرفتم ازسوی د یگر د ر اختیا ر پد ر وما د ربود م که سعا د ت ونیک بختی مرا در قید شوهر ثروتمند ما نند صد یق میدانستند وهرگزبرآن نبود ند که روح من با اخلاق فا سد اوسا ز گار ا ست یا نه ولی تو چنین نیستی تو مردی و من یک د ختر چشم وروبسته
تو اقلا راه فرار داری ولی د ست وپا ی من بسته بزنجیرعزت ونا موس شما بود.
تومیتوانی وبه ا فتخارهم میتوانی بگوی که نمیخواهم ولی زبا ن من که بسته بود.
تو میدا نیکه د ست تقد یر وفضای حا کم بر جا معه زبا ن من وهمنوعا ن مرا برای
مد ت نا معلومی بسته است که شا ید در امتداد آن نسلهای مقهور ومظلوم زیا دی
ما نند ما د ران شا ن نا کا م ونا مراد با آه  وحسرت ازین د نیا بروند.
به هر حا ل اگر من میگفتم که صد یق را نمیخواهم شا ید میگفتند که پس به چه کسی
دل داده ای وهمه دربا ره ام قضا وت بدی میکردند.
مشکل من همین بود که هر سرکشی من تعبیر د یگری میشد ولی تو که ما نند من نیستی وننگی برایت  نیست که بگوی نمیخواهم وهما ن طورهم بکنی.
اما یک سوا لی از تو دارم وآ ن ا ینکه  شکریه د ختر خوب و مهربا نی است وخریداران
زیا دی هم دارد چرا نمیخواهی با ا و ازد واج کنی ؟
کمیل در حا لیکه از سیما یش افسرد گی وما تم میبا رید گفت:
مریم !
مید ا نم شکریه دختر زیبا ومتعلق به خا ندان ممتا ز هست وشا ید هم همه خوبی های زند گی در او نهفته با شد ولی نمید ا نم چه ا سرار هست که اورا باهما ن عظمت وشکو هش با تا ر موی شهلا د ختر دها تی ما ما یم برابر نمیدانم هما ن شهلای دور از خاطرها.
خواهر!                                                                     
د لم آ را م وقراری ند ا رد ونمید ا نم آن چه هست که ا ینقد ر زند گی وهمه چیزم را
در قبضۀ خود درآورده است.
خواهرمیدا نی زند گی من زما نی با شهلا آغا ز شد که بیشترا ز پا نزده سا ل ند ا شتم
زما نیکه پد رم مرا برای انجا م کا ری  به بغلان فرستا د وا و را که هنوز د وازد ه سا له بود
د ید م
راستی با د ید ن شهلا د لم یکبا ره رفت وزند گی ا م رنگ وروی دیگری گرفت واکنون که از آ نروزشش سا لی میگذرد هنوز آ تش عشقش در د لم شعله ور وطوفا ن محبتش توفنده
تر است.
لحظۀ عزیز و د لپذ یر بود لحظۀ بود که د لم رفت وهر گزبرنگشت.
خواهر تو نمیدانی در ا ین مد ت چه ها کشید م وچه ها د يد م فقط سوختم وسا ختم ولی هرگزنگفتم پدر ما در برمن چه میگذرد زیرا مید ا نستم آ نها هوا وسودای د یگری دارند
و هرگز ما یل نیستند با خا نوا د ۀ فقیر وگمنا م ما نند ملا اما ن الله ربطی داشته با شند .
فقیری ونا داری در این زما نه بد تر از همه ننگهای د نیا ست .
خواهر همین اکنون د لم را یک وحشت ، افسرد گی ، ویأ س مرموزفرا گرفته است که میخواهم از آ ن بکوه وبیا با ن پناه ببرم.
خو اهر!
به نظر من رسیدن به شهلا آنقد رمشکل نیست حتما امروز یا فردا پدر وما درم
با د ید ن پریشا نی من راضی به این کا ر میشوند ولی نمیدانم چرا د لم گواهی مید هد
که شهلا هرگز نصیب من نیشود
نمیدانم چه اسرار هست که هیچگاهی د لم بر کا میا بی ها یم امید ندارد.
بهترین لحظات زند گی ام را با یک انتظا ر تلخ تا ا ینجا رسا نید م وبعد از این هم
با عجز وسکوت در انتظا ر فردا خواهم بود.
مــــریم در حا لیکه با گوشۀ چا در ا شکها یش را پا ک میکرد به حرفها یش ادامه داد :
به برادرم کمیل گفتم نه ا ینچنین نیست این وحشت توست که بخود ره د ا ده ای
رسید ن تو بشهلا مشکلی ندارد وحتما به آرزوها یت میرسی
کمیل که اشک درچشما نش حلقه زده بود آهی کشید وگفت :
نمیدانم چرا د لم را وحشت گرفته و خیال میکنم که شهلا نصیب من نخواهد شد .
درین حا ل احسا س کرد م ما درم ازجا ی مخصوصی همه حرفهای ما را شنید ورفت.
مهم نبود من هم خوشحا ل شدم ا ز ا ینکه ما درم حرفهای ما را شنید
را ستی ما درم که به همه چیز پی برده بود نه تنها خود طرفدار من وکمیل شد
بلکه پدرم را هم راضی کرد تا کمیل را به آ رزوها یش برسا ند.
من رفتم به اطا ق آنها و د ید م که هردو در با رۀ کمیل نی بلکه در مورد زند گی
برباد شد ۀ من ومحنت ها یکه نصیبم کرده بود ند حرف میزد ند
ما درم میگفت تو مریم را بر خلا ف آ رزوها یش  به صد یق مرد یکه ا زونفرت داشت دادی و به جهنمش سپردی وحا ل میخواهی کمیل را هم به سرنوشت او د چا ر کنی!
راستی شش سا ل زند گی من با صد یق که مرد مطلوبی نبود
زند گی نی بلکه جهنم بود که درآ ن سوختم وخا کسترشد م.
لحظه های طولانی هردو در یک سکوت مر گبا ر فرورفتندو شا ید در سوگ
زند گی بربا د شده من ا شک میریختند .
ومن هم که پنها نی به حرفها یشا ن گوش مید ا د م و گلویم را بحا لت رقتبا ری بغض گرفته بود آ راما نه گریه را سر د ا د م وتا آنجا یکه میخواستم گریستم .
زیرا این اولین باری بود که مید ید م آنها خودرا مقصر میدانستند و بیا د م ا شک میریختند.
من که هنوز25سا له بود م به زند گی ام بخود م و به آ یند ه ام که همه ا ش بربا د بود ند
ا فتید م وتصویر هیبتنا کی ازآ ن د ر ذهن و خیا لم نقش بست
زیرا آنچه را که من میکشید م وبآ نچه که من دست به گریبا ن بود م بالا تر از توان وطا قت هر زنی در روی زمین بود.
زند گی با مرد بسن پدرم ، زند گی با مرد یکه حتی به عزت زند گی وکرامت انسا نی ام هم اعتنای نداشت.
به هر حا ل برای اینکه از جنس مظلوم ،محکوم ، مجبور ، ومقهور همیشگی تا ریخ بودم  جزسر تسلیم در برا بر آنچه که برایم تقد یر میشد راه د یگری نداشتم .
تقد یرتحمل  شش سا ل محنت وسر انجام هم طلاق.
بیا د همینها میگریستم که صدای ما درم دوبا ره بلند شد وگفت:
محصول زند گی من همین یک کمیل ومریم ا ست که داغ نا مراد یهای مریم را بگور میبرم ولی نمیخواهم  کمیل هم ما نند ا و قربا نی جبر وفشا ر ما شود.
وپد رم که همچنا ن خا موش بود با صدای گره خوردۀ د نبا لۀ حرف ما درم را برید وگفت:
تو راست میگوئی من در مورد صد یق خیلیها خوشبین بود م و با ور های خوبی داشتم
که همه ا ش اشتباه بود
من ملا ک همه چیز وحتی خوشبختیها ی د خترم رادر ثروت صد یق میدید م  وهرگز برآ ن نبود م که عد م رضا یت او زند گی را بکامش تلخ وجهنمی میسا زد که تا پا یا ن در آن عمرمیسوزد.
پدرم که شاید محو غمهای من وآ یندۀ کمیل بود ا شک در چشما نش حلقه زد وآهسته
آ نرا در هوا خشکاند .
من با شنید ن این حرفهای پدرم که هرگز گمان نمیکرد م با آ ن شد ت حرف وعملیکه د ا شت چنین لطیف ومهربا ن با شد خیلیها خوشحا ل شدم
به پد رم گفتم چرا ا ینقدر با لای شکریه اصرار دارید مگرغیرازین د ختری در د نیا نیست ؟
ما درم در حا لیکه خیلی شا د ما ن معلوم میشد گفت هست ولی در بغلان نی
ــــ ببین پس در همۀ بغلان همین یک شکریه هست وبس؟
ــــ نه که هستند ولی شا یستۀ کمیل نی واگر کمیل قبول میکرد شهلا د ختر برادرم بهترین
د ختر بود که میتوانست همه چیز ما با شد.
من بیتا با نه جلو حرفش د ویده گفتم :
ما در یک مژدۀ خوبی برات دارم بگویم ؟
ــــ بگو
ــــ نه نمیگم
ــــ بگوزمین و آسما ن ا ز تو
ــــ زمین وآ سما ن از خود ت برا یم یک د ست لبا س میخری ؟
ما درم با شنید ن این حرف من بگریه افتید سرم را در آ غوش کشید وآنقد ر گریست
که حتی پدرم را هم بگریه انداخت.
گریه ا ش از آ ن بود که من با آ نها قهر بود م واز روزیکه مرابه ا سم عروس ا ز
خا نۀ شا ن بیرون کرد ند د یگر را ز ونیا ز وچنین تقاضا های در میا ن نبود
رفت وآمد د ا شتم حرف میزد م ولی د یگر امید آ ن عطوفت ومهربا نی را که یک
د ختربربا د شدۀ ما نند من از پدر وما در خود دارد نداشتم
از محبت ومهربا نی شا ن گریزا ن بود م زیرا آ نها بمن جفا کرده بود ند جفا یکه وجود م را سوخت وخا کسترم را ببا د فنا داد.
فقط برایشا ن میفهما نید م  که به چه  زند گی سرو کا ر دارم ودر چه  آ تشی میسوزم
ولی از نوازشهای شا ن فرار میکرد م.
نمیخوا ستم برا یم مهربا ن با شند از تلخیها ومصا ئب زند گی به عطوفت ومهربا نی شا ن پناه نمیبرد م وهرچه بر سرم میآ مد بتنها ئی میکشید م  میسوختم و میسا ختم ولی هرگز نمیگفتم ما در کبا ب شدم پدر بربا د م دادی!
در هر حا ل گفتم  کمیل عا شق هما ن شهلایست که تو میگوی برویم بغلان واورا نامزاد کنیم
ما درم که هرگزبا ور نمیکرد پسربا چنین نا ز ونعمت و ثروت وتحصیلی عا شق
د ختر گمنا می ما نند شهلا که شهرت حتی در میا ن قریۀ ا ش نداشت شود با حیرت
وخوشحا لی بیش ا ز حدی گفت :
کمیل تو؟؟؟؟؟
کمیل که از شرم سر بزیر انداخته بود سری هم بلند نکرد
من گفتم آری مادر..................
در هر حالی حدوداّ یکماهی بعد از این ماجرا همه با تفا ق هم راهی بغلان شد یم تا شهلا را به کمیل نا مزاد کنیم
بغلان زاد گاه اصلی ما بودو قریۀ ما هم در یکی از ولسوا لیهای دورد ست وجا یکه آب سرد وگوارا وباغهای سر سبززیا د داشت قرارداشت
ما حویلی بزرگی که میا ن پدر وکا کا یم مشترک بود د ا شتیم کاکا یم در هما ن حویلی وما درخا نۀ خود بی بی مهروی کا بل که پد رم آنرا سا لهای قبل خریده بود زند گی میکرد یم وچون موضوع آمد ن ما به بغلان و عروسی کمیل مطرح شد آنرا فروخته وبرای همیش کابل را ترک کرد یم .
با آمد ن ما درحویلی پدری ما ن مرد ما ن زیا د ی بد ید ا ر ما آمد ند و یک یکی از
خویشا وندا ن از جمله مامایم ملا ا مان الله که پدر شهلا میشد ما را مهما ن کرد ند
مو قف اجتماعی ما درمیا ن مرد م بگونۀ بود که همه بما احترام میگذاشتند و درحین زمان خیلی از خا نواده ها سعی داشتند تا پیوند باما داشته با شند .   
مهما نیها شروع شد واولین کسیکه ما را دعوت کرد حاجی عبدالله پدر شکریه بود.
شکریه یگانه دختراین مرد ثروتمند بود که همه اورا خیلی عزیز مید ا شتند
اود ختر لطیف ومهربا نی ومغروری بود
د ختر سفید چهره نسبتا فربه با موهای خرمائی وچشما ن آ بی
ا واز ما خوب پذ یرا ئی کرد وپرسشهای هم در مورد کمیل نمود
دعوت حا جی عبدالله وپرسشهای شکریه در مورد کمیل بی سبب نبود آنها بشد ت انتظا ر
آ مد ن ما به بغلان وخوا ستگا ری از شکریه را د ا شتند
این تنها شکریه و خا نواد ۀ او نبود ند که د لبستۀ کمیل  بود ند بلکه پیغا مهای عا شقا نۀ
زیا دی از زیبا ترین د خترا ن آ ن د یا ر برایش میرسید .
زیرا برادرم د ر آن روزگا ر که قسمت اعظم از مرد م بیسواد بودند تحصیلات عا لی
در رشتۀ طب  داشت  یعنی داکتربود داکتریکه اسمش برای همه عزیز ود لپذ یر بود
د ا کتریکه همه دوستش د ا شتند ووصلت با آنرا افتخار خود مید ا نستند
واما برادرم درمیان اینهمه نا مه وپیا مها چشم براه وگوش درانتظار پیغا م ونامۀ شهلا بود
ولی شهلا که هرگز با ورش نمیشد جوان ما نند کمیل د لی بهوا ی او داشته با شد بی خبر
از همه چیز حتی سلامی هم به او نفرستا د چون خودرا ازخا نوادۀ فقیر وکمیل را پسرناز  ونعمت مید ید هرگز برآ ن نبود که آرزوی از ا و را بر د ل د ا شته با شد
زیرا راه ورسم  روزگا ر این نبود که جوان ممتا زما نند کمیل سر بدامن عشق د ختر گمنا م  ما نند شهلا  فرود بیا ورد برای اینکه در جا معۀ ما همه چیز پول است وهمه خوبیهای
زند گی پول .
پولیکه خا نوادۀ شهلا آ نرا نداشت وآ نچه که داشت علم بود وفضل ، عصمت بود وتقوی یعنی چیزیکه زمانه اعتنای به آن نداشت
شهلا د ختر با قد بلند اندام با ریک چشما ن سیاه وچهرۀ سفید با آ نکه زادۀ خا نوادۀ فقیری بود اما زیبا ئی، عزت النفس واخلاق نیکویش اورا محبوب دل همگا ن نموده بود .
گفتار، رفتار وکردارش چنا ن کریما نه ود لپسند بود که هر که ا و را مید ید و میشناخت     به عظمت روح وبلندی های افکارش احترام میگذ اشت. 
اما این چیز ها که مقتضیا ت زمان نبود ونمیتوانست دختر فقیر و گمنا م را در رد یف
د ختران مشهور وثروتمند ما نند شکریه قرار بدهد.
شهلا با مشا هدۀ همین نا بسا ما نیها سخت احسا س حقار ت میکرد وهرگز آ رزوی کمیل را حتی در د لش هم ره نمیداد.
ولی کمیل ا و را  عاشقانه د و ست میدا شت ود ر پی آ ن نبود که دارا ست یا نادار
پد رش کیست وما د رش از کجا ست فقط اورا برای خود ش دوست داشت که شهلاست
و محبوب د لش.
نه علاقۀ به عظمت روحش داشت ونه د لسوزی به تنگد ستی اش او در چشمش نوری بود که سا یۀ ند ا شت برایش ملکۀ عشق بود که بصورت فاتح محبوبی بر سراسر وجود ش      تسلط داشت وعا شقا نه برآ ن حکم میراند .
به هرحا لی چند روزی بعد ما ما یم پد ر شهلا ما را مهما ن کرد
شهلا که د ختر پرده پوش وبا حیای بود نخواست با کمیل پسر عمه اش احوال پرسی کند اما کار بشکل دیگری شد : 
من وشهلا هردو در دهلیز ایستا ده بود یم که نا گها نی کمیل آمد وبدون اینکه متوجه ما شود در آ ستا نۀ در مصروف با زنمود ن بند بوتها یش شد وشهلا هم که  نا گها نی گیرآ مده بود شا ید از شرم حضور من نخوا ست فرار کند هما نجا ایستا د وبتما شای کمیل پرداخت
اما کمیل نمیدا نست که شهلا یش اورا تما شا دارد تما شا یکه د رآ ن د نیای دیگری بگرد ش بود
من بخوبی احسا س کرد م که در نگاهای شهلا چه آرزوی موج میزند.                      
کمیل داخل اطا ق شد وشهلا د رحا لیکه رنگ از صورتش پریده و  آ ثا رهیجان واضطراب در سیما یش نما یا ن بود از من پرسید چرا اینقد ر خسته است ؟
ومن که تا هنوز از ماجرای عشق کمیل چیزی برا یش نگفته بود م  واو هم از هیچ چیزی آگاه نبود لبخند زده جواب داد م از غم تو:
از غم من؟
آ ری از غم تو:
او که خیا ل کرد مسخره اش میکنم از حرف من بد ش آ مد ومن که سخت ما یل بود م همه چیز را برایش بفهما نم بآ هستگی گفتم
شهلا:
ولی خواهرش نبیله آ مد وحرف من نا تمام ما ند ود یگر چنین فرصت هم نیا فتم تا آ ن شرارت شعله های عشق کمیل را برایش تعریف کنم.
ما بعد از صرف طعا م خا نه بر گشتیم ونمیدانم شهلا با آ ن شوریکه در د لش پیدا شده بود چه کرد .
ونبیله خواهر شهلا که آ را ما نه بقصۀ مریم خواهر کمیل گوش میداد آهسته آه سردی کشید وبه ادامۀ حرفهای مریم گفت :
خوب بیا د م هست که شهلا  بعد از رفتن مهما نا ن حا لتش بکلی تغیر کرده بود
ا وبا آ نکه هرگز د خترتنهای نبود سعی میکردهمیشه تنها با شد .
بخوبی میدانستم چه دردی دارد وبرای که میسوزد .
میدانستم که د لش میخواست بیا د کمیل فریا د بزند ولی زبا نش بسته بود .
فقط مانند شمع میسوخت ومیساخت نه یارای حرف زد ن داشت ونه راه رفتن
نه امید برکامیا بیها یش داشت ونه غمگسار بر غمهای د ل غمنا کش.
کمیل رفت وآ تش سوزنده تری را در د ل این موجود بیخبر از خود افروخت که
تا پا یا ن عمر در آ ن سوخت وسر ا نجام هم خاکستر شد
شهلا که هر گز چنین روزی را ند یده بود زود خود ش را از دست داد
سیمای افسرده وخاطر غمگین او که هر روزی بیش و بیشتر میشد همه را نسبت بآ نچه که داشت آگاه تر میکرد 
شبی اورا تنها دید م که بر لوح کاغذ مینوشت:
کمیل :
" برای تو بد نیا آ مد م برای تو زند گی میکنم و برایت میمیر م
اضطرا ب وهیجان شهلا چه بود که طوفا ن عظیمی در د ل من پیدا شد.
طوفا ن بربا دی ونگونسا ری یگا نه خواهرم که د یوانه وارد ل در گرو عشقی که رسید ن به آ ن محا ل وخیلی هم محا ل بود داده بود.  
زیرا آ ین روزگا ر شهلا را برای کمیل منا سب نمیدانست
کمیل  تاج افتخا رهمه خوبیهای زند گی را بر سر دا شت ولی شهلا که جزلطا فت وزیبا ئی واخلاق نیکو هیچ چیزد یگری ندا شت واین چیزها که هرگز نمیتوانست فقیر زاد گا ن ما نند شهلا را در رد یف دختران ممتاز ما نند شکریه قرار بدهد.
علم د ا نش عصمت وتقوای که اوداشت مورد پسند روزگا ر نبود وفقط یک چیزیکه همه
بر آ ن چشم داشتند پول بود که ما نداشتیم.
من نمیگویم که ما حقیر وبیمقدار بود یم بلکه این زما نه بود که ما را حقیر میشمرد.
ما بحق ثروتی دا شتیم که بالا تر از همه چیزبود ولی چشم فلزی روزگارنظر بر آ ن نداشت .
به هر حا لی مقتضیا ت زما ن آ ن نبود که شهلا خیا ل همسری کمیل را بر سر داشته باشد.
ومن با ا ند وخته های کوچک که ا زراه ورسم روزگا ر داشتم آینده وفرجا م زند گی خواهرم را با چنین شوریکه بر سرداشت تباه و بربا د مید ید م .
ما د رم را ا ز موضوع آگاه کرد م وا و با محض شنید ن آن سخت بیقرار شد ود ر حالیکه
رنگ از صورتش پریده بود گفت کار بدی شده کا ش آ نها را مهما ن نمیکرد یم .
اضطراب وپریشا نی ما درم بیشترا زمن بود  زیرا ا و مسؤلیت بیشتری در قبا ل
زندگی وسرنوشت ما داشت وبخوبی میدانست که دلبستگی شهلا به کمیل جزدرد سربرایش بهرۀدیگرندارد
ا وبا شرمند گی فرا وا ن احسا س میکرد که د ختر پا کیزه اش د ل به هو ای جوا نی د ا ده که هر گــــز خیا لی هم از ا و در سر ندارد .
در هر حا لی این درد برای همۀ ما لا علاج بود ودرون سوز.
زیرا اگر من یا ما درم شهلا را توصیه وسرزنش میکرد یم حتما منکر میشد چون شرم داشت حتی حرفی هم ازچنین موضوعا ت بشنود واز سوی هم اگرا ورا براه خودش میگذ اشتیم
راه نی بلکه چا ه بود که در آ ن فرو میرفت
ونیزهیچ راه هم برا ی راضی کرد ن کمیل که خواهان شهلا شود وجود نداشت.
ما خیلی بیچا ره شده بود یم ودر هر نما ز صد با ری برای حل ا ین مشکل دعا میکرد یم ازپرورد گا ر کمک میخواستیم تا بما رحم کند.
اما نه برای آنکه کمیل خوبیها ی دارد و همه درآ رزوی اویند بلکه بخاطرخوشی شهلا
دعا میکرد یم .
اگر را ستش را بگویم عظمت واصا لت خا نوا د گی وعز ت نفس ما هم اجا زۀ آنرا نمیداد
تا در پی و آ رزوی هر پولدار وثروتمندی با شیم ونمونه اش هم همین عروسی خود م هست که صفد ر پولدار را نخواستم بلکه با رضایت خود با محبوب الله که هیچ ثروتی نداشت ازدواج کردم ودر مورد کمیل هم ما در پی آ ن نبود یم که آن چیست وچه موقفی دارد
ما کمیل را برای شهلا میخواستیم نه شهلا را برای کمیل
به هر صورت با گذ شت هرروزی شهلا رنجور ورنجور تر میشد تا اینکه مد تها بعد
شا مگاهی بصورت نا گها نی پدر وما درکمیل وارد منزل ما شدند وآ مد ن شا ن همخیلیها غیر منتظره بود
حدث وگما نهای زیادوگونا گونی درذهن وخیا ل همۀ ما خطور میکردکه یک آ ن خوا ستگاری از شهلا بود.
تا نیمه های شب قصه های از این وآ ن د وام کرد.
لحظۀ کوتاهی سکوتی بر قرار شد که در پی آ ن حرف مهمی با ید اظهار میشد
همه اجزای ما گوش شده بود ند تا بشنویم از این پرده چه سا زی بر میآ ید
وپدر کمیل که مهره های تسبیحش را یکی پی دیگری میا نداخت آهسته سر بالا کرد وگفت:
ملا صاحب !
وشروع کرد بخواستگا ری شهلا به کمیل
شهلا آ هسته فرار کرد ولی من د نبا لۀ ماجرا را تا آ نجا یکه لازم بود تعقیب کرد م
وپدرم که در سکوتش وقا ر ودر گفتا رش لحن آ مرا نۀ داشت گفت :
مد یر صاحب خلیل خان!
کمیل ضمن ا ینکه خوا هر زا د ۀ منست پسر شا یسته ومحترمی هم هست من حرفی ندارم آنچه مهم است مشورۀ من با د خترم است که این به یک فر صت لازمی ضرورت دارد
شما هفتۀ بعد بیا ئید  انشا الله همه چیز روشن میشود ولی این بدا ن معنی نیست که من حرف شما را پذ یر فته با شم  فقط نظر شهلا مهم است که اگر شد میشود واگر نشد من کا ر بزوری کرده نمیتوانم .
اما پدرکمیل که مرد د یگری بود سری بعلا مت تعجب تکا ن داد وگفت:
درست است ملا صاحب ما هفتۀ بعد میآ یم ولی ا ین موضوع چه ربطی به د ختر دارد
شما که هستید ضرورت بکس دیگری نیست .
پدرم که ازاین حرف اومتعجب شده بود با عصبا نیت جواب داد چه ؟
شما که در مورد د خترم صحبت میکنید نه در مورد مطا عیکه باید بفروشمش
ببینید رضا یت هردو جا نب آ نقدر مهم است که شریعت اسلام بدون آ ن نکاح را
جا ئز نمیداند
ومن :
قبول بفرما ئید اگر د خترم پسر شما را ند یده بود حتما زمینۀ ملا قا ت شا نرا فرا هم میکرد م تا یکدیگر را میدیند وخود در مورد تصمیم میگرفتند زیرا اینها هستند که با این ازدواج
زند گی نوی را آغا ز میکنند نه من وتو 
مید ا نی مد یر صا حب :
ازد واجهای تحمیلی چه فجا یعی را بد نبا ل د ا رند وآ نها یکه د ر چنین شرا یطی
زند گی نوی را آغا ز میکنند چه مصیبتهای بسراغ شان میآ ید
بزودی کد ورت جای محبت ونفرت جای عشق را میگیرد واین نفرت وکد ورت به
جدا ئیهای خا نما نسو زو ویرا نگر که همه چیز را برباد میکند تبد یل میشود واگر هم مجبور شوند تا با هم زند گی کنند تا پا یا ن عمرعذ اب میکشند
پس بهتر است همین الآ ن ا زد خترم بپر سم که کمیل را میخواهد یا نه
پدر کمیل که در یک فکرعمیقی فرو رفته بود  وشا ید به بد بختیهای د خترش مریم که بزوربخا نۀ شوهر رفته وبربا د شده بود میا ند یشید آ ه سردی کشید وگفت :
حق با تست ملا صا حب.
آ نها یکه به آ رزو وآ ما ل فرزند ا نشا ن ا رجی نمیگذارند ا شتبا ه بزرگ
وجبرا ن نا پذ یرا مر تکب میشوند.
درست ما میرویم وهفتۀ بعد میآ یم .
نبیله در حا لیکه با گوشۀ چا در اشکها یش را پا ک میکرد ادامه داد :
آنها در هما ن نیمۀ شب رفتند ومن هم بسراغ شهلا شتا فتم
او د ر د نیای د یگری قرار داشت در چهره اش شا دی و نشا ط مخصوصی موج میزد
اما فرو رفته در یک فکر عمیقی بود
من که با اوشوخیهای زیا د داشتم بنا کرد م به اذ یت وآ زارش ولی نمیدا نم چرا ا و هیچ
نمی خند ید
گفتم خواهر بخند که د نیا بر رویت خند ید ه است
گفت نه اکنون باید آ نقدر بنا لم وبگریم که تو برایم بگریی
چرا ؟
مگر تو د یوانه وبیقرار کمیل نبودی ؟
بودم ا ما :
اما چه بگو نشرم چه شده ؟
او نگفت اما بعد ها فهمید م که شهلا در نخستین روز های دلداد گی ا ش به کمیل نامۀ برای او نوشته بود که موفق به ارسا ل آ ن نشد وامید وار بود که در یک فرصت منا سب آ نرا به او برسا ند ولی اینکه موضوع خواستگا ری ا ش مطرح شد دیگر فرستا د ن نا مه برا یش
د یر شده بود چون فکر میکرد که شا ید حالا کمیل عشق اورا دروغ بپندارد
او د ختر عا لی مقام ود ا را ی عزت ا لنفس بی نظیری بود وهمین عزت النفس وعظمت روحش بود که اورا منحرف کرد ونگذ اشت که د لدارش را از د لد ا د گی ا ش آ گا ه کند
واین یک اشتبا ه درزند گی اوما نند آتشی شد که تا پا یا ن عمر در آ ن سوخت
یعنی کمیل که هستی وآرزوها یش شهلا را میدانست از اند یشه واسرار درونی او آگاه نشد ونتوانست بفهمد که شهلا هم د لی بهوای او دارد یا نه  
شهلا برآ ن بود که این نا مه ونا مه های بعدی اشرا د ر شب عروسی برا ی کمیل
تقد یم کند ولی سرنوشت که مجا ل آنرا نداد وزند گی هردویشا نرا تبا ه وبربا د کرد
در هر حا لی هفتۀ بعد پد ر کمیل با یکی دو تن از بزرگا ن قوم دوبا ره خا نۀ ما آمد ند وپدرم هم بدون خورده گیریهای معمول در جا معه حرف شا نرا پذ یر فت و چند ماهی هم برای ختم معا مله قرار گذاشتند
کمیل در ا ین مد ت بصفت دا کتر در یکی از منا طق دور د ست بغلان مصروف
معا لجۀ بیما را ن  ومجروحین جنگ روس ومجاهد ین شد
شش ماهی از این مد ت گذ شت ولی آنها در این مد ت نتوا نسستند حتی سلا می هم بیکد یگر بفرستند چه رسد به د یداری
زیرا کمیل بجای  رفته بود که فرسنگها از شهلا فا صله داشت و فقط  زما نی به خا نه
بر گشت که یکی دو روز بیش به عروسی اش با قی نما نده بود وازینرو  نخواست
بدیدار شهلا برود.
فصل خزا ن فرا رسید فصلیکه معمولاعروسیها در دهات در همین آوا ن صورت میگیرد
وپد ر کمیل که انسا ن خوش ذ وق وپر زر ق وبرق بود عروسی پسرش را با یک شکوه
ود بد بۀ خاصی بر گذار کرد .
صبحگاه روز پنجشنبه(16) میزا ن( 1364) روزی بو د که عروسی کمیل را جشن گرفتند مهما نا ن زیادی از اطرا ف واکنا ف آ ن دیا ر جمع شدند
حوا لی ساعا ت بعد از ظهربا ترا نه های  مخصو ص شاه آ مد کمیل را برا سپی سوار نموده وبا یک شا دی وهلهلۀ زیادی روا نۀ منزل ما شد ند  مراسم شرعی وسنتی نکاح انجا م شد وطبق آین کریما نۀ عروسی از دا ما د خوا ستند تا لحظۀ در اطا ق که عروس در آنجا قرار داشت تشریف فرما شود وکمیل هم در حا لیکه ما دروخواهرش اورا همرا هی میکرد ند
آ هسته وشرفنا ک وارد خانه شد که بمحض ورود ش ازهرسوی بر سر ورویش
گل با رید ن گرفت ود سته های گل برایش تقد یم شد ولی او همچنان آ رام وسر بزیر بود
ومن که از آ ن منظرۀ دلپذ یر به وجد آ مده بودم بشوخی فریا د زد م اها ی داکتر صاحب
بیا اینجا اند کی بالا ببین  چرا میشرمی بیا که محکمش گرفتیم
او ا ند کی جلو آ مد ونگاهش را د ز د ید ه به ا ینسو وآ نسو ا ند اخت که چشمش بعد
ا ز شش سا ل درد و انتظار بر قا مت د لجوی شهلای محبوبش افتا د که با د ید ن آن رخوت وسستی مرموزی در وجود ش طا ری شد .
کمیل فقط شش سا لی پیش شهلا را د یده بود ود یگر هیچ .
گذ شت این شش سا ل تفا وت فا حشی بر زیبا ئی وتر کیب قامت شهلا ایجاد کرده بود
او آ نزما ن  خورد بود ولی اکنون  به معراج زیبا ئی وجوا نی رسیده بود .
راستی شهلا زیبا وخیلی هم زیبا بود قد بلند چهر ۀ سفید چشما ن سیا ه وقشنگ.
به هر حا لی کمیل بعد ا ز د قا یقی نزد لشکریا ن خود رفت وشهلا هم آ ما دۀ سفر
بخا نۀ بخت شد
شا مگاه هما نروز که هوا آهسته آهسته تا ریک میشد روانۀ خا نۀ داما د شد یم
شب زیبا ود ل انگیزی بود از همه جا شا دی وسرو رمیبا رید وعروس ود ا ما د که خورشید
ا قبا ل در ا فق آ رزو ها یشا ن طلوع کرده بود خودرا نیکبخت ترین موجودا ت روی زمین احسا س میکرد ند
ولی ا ین شا دی ونشا ط واین بخت واقبا ل ما نند یک رؤ یای بود که لمحۀ درخشید ودرهمین جا خا موش شد.
تا ج وتختی بود که د ست زورمند تقد یر یکبا ره سر نگونش کرد.  
آ را مش د لی بود شبه به آ رامش قبل از طوفا ن بخت واقبا ل بود که تا این لحظۀ
"آهسته بر و" همرا هشا ن بود وبس .
محشری بر پا شد :
محشری که زمین وزما ن از وحشتش به لر زه افتید ند .
فریا د انفجارات مهیب و غوغای مسلسل قریه را به لرزه در آ ورد .
همه جا را آ تش گرفت از زمین وآ سما ن از در ود یوار دود وچره وبم وبا روت با رید ن گرفت هیچ کسی نمید ا نست این محشر چیست وبرای چه چنین روزی بر پا شده است.
همه فرار کرد ند ودر هر گوشۀ پنها ن شد ند وکمیل هم با چند تن از مرد م ببا غیکه
د ر پهلوی حویلی شا ن قرار داشت پنها ن شد ولی از ا ینکه د یگر کوکب اقبا لش
زوا ل کرده بود باغ پناهش نداد.
فیرها نزد یک ونزد یکتر میشد تا آنکه چند مرد مسلح خشمگین دا خل حویلی شدند
وبعد از جستجوی خا نه ها بسوی با غ شتا فتند.
دیری نگذشته بودکه پیش چشما ن ما ن کمیل وپنج تن دیگر از همرها نش را کشا ن کشا ن با خود بردند
عذ ر وزاری و عجز وا لتما س سودی ندا شت وهیچ فریا دی درد ل شا ن اثرنمیکرد
آنها قوای روسی وعسا کر افغا نی بود ند که جهت گرفتاری جوانا ن برای خد مت عسکری به این قریه که از کنترول شا ن خا رج بود حمله کرده بود ند.
نبیله در حا لیکه بغض گلویش را گرفته بود وبه مشکل میتوانست حرف بزند ا د ا مه داد :
بیا د م هست که همرها ن کمیل یکا یک به عجز وا لتما س ا زآ نها خوا ستند تا کمیل را که هنوز د یدار عروسش را ند یده رها کنند اما آ نها که گوش شان به چنین حرفها ی بدهکا ر نبود همۀ را کشا ن کشا ن برد ند.
ودرا ین حملۀ شا ن رهگذ ریا مسا فر را هم که در مسجد نزد یکی آ ن خا نه خوا بیده بود
با خود برد ند مسا فریکه هیچ کسی از آ مد ن ورفتنش اطلا عی ندا شت
و موجود یت همین مسا فرگمنا م در میا ن د ستگیر شد گا ن فاجعۀ را ببا ر آ ورد که
همۀ ما نرا تبا ه وبرباد کرد.
به هر حا لی د قا یق بعد ازبرد ن آ نها خود روسها مورد حملۀ مجا هد ین قرار گرفتند
حملۀ نا کا می بود که فقط منجر به کشته شد ن یکی دوروس ونا بودی همۀ ا سرا شد.
وما همه شاهد خا موش ا ین فا جعه بود یم و در روشنا ئی خرمن آ تش گرفته
مید ید یم که چسا ن یکا یک آنها را از دم تیغ میکشند ودر میا ن شعله های آ تش آ ن خرمن  پرتا ب میکنند
شب وحشتنا ک وهول ا نگیزی بود
شبی بود که از زمین آ سما ن شیون وزاری و آ ه و حسرت میبا رید
شبی بود که نمیدا نم آ نرا چگو نه سحر کرد یم .
به هر حا ل روسها که رفتند  ما هم به محل حا د ثه شتا فتیم
شش جسد کبا ب شدۀ کنا ر هم لولیده بودند که هیچ یک از آ نها قا بل شنا سا ئی نبود وچون روسها هم شش نفر را برده بود ند د یگر حرفی برا ی ما با قی نما ند یکی را کمیل ود یگری را جمیل فرض کرده همۀ شا نرا کنا رهم د فن کرد یم
شش تن گم کرده بود یم وشش جسد یا فتیم وبخا ک سپرد یم ولی ا ز مو جود یت نفر هفتمی یعنی آ ن مسا فر گمنا م که برای ما فا جعه آ فرید خبری نداشتیم .
همه وحشت زده وسرا پا غرق و مدهوش بود یم وشهلا عروس نگون بخت کمیل هم با د ید ن این منظرۀ هولنا ک چیغی زدو بیهوش شد
زیرا د یگر آن بخت واقبا لیکه ما نند رؤیا ی برا یش د ست د اده بود تما م شد
آ رزوها یش به یک کا بوس وحشتنا ک وزند گی اش به یک گورستا ن سرد وتا ریک تبدیل شد.
شهلا یکه خودرا ممتاز ونیکبخت ترین د ختر د نیا میدانست دیگر عروس نا مراد ونگون بختی شد که د ست تقد یر خرمن هستی اش را یکبا ره سوخت وبه مشت خاکستر تبد یل کرد.
شهلایکه زند گی اش را برای کمیل دوست میداشت دیگر از همه چیز بیزار شد.
زند گی برا یش زندان زجر آ ور ومحنتبا ری شد که در آن هر لحظۀ صد باری
آ رزوی مرگ میکرد.
ادامه دارد -