تا برگشتم، آن زنِ برقعپوش دیگر نبود. به تذکرهای که در دست داشت، فکر میکردم و همه تردید و ناآرامی که برای خرید نان خشک داشت. شاگرد نانوا گفت: «تذکره و سند دادن شبیه آخرین راه میمانه بری گشنه نماندن.
همی خواهر ما که پیش از شما اینجه بود، میگفت که وقتی آدم از گشنهگی بمُره، سند و تذکره به چه درد آدم میخوره. تذکره ره داد و نان ره گرفت تا هر وقت پیسه دستش آمد، بیایه تذکرهاش ره ببره… هرچند اینجه چند دانه تذکره است که ماهها است پشتش نیامدن. چطو کنیم؟ از دست ما هم چیزی نمیآیه. روزانه دهها نفر میآین که پیسه ندارن. به کدامشان نان رایگان بتیم؟ خو نمیشه، چاره ره باید دولت بکنه، باید شاروالی بکنه. طرح توزیع نان خشک هم که بود به ای مردم کارت و ورق نان نمیرسید. در ای مُلک گُشنه هر روز گشنهتر میشه».
صبح زود از خانه میزنم بیرون، هوا گرگومیش است. تقریباً دکانی باز نیست الا چراغ روشن یک یا دو دکان که از دور سوسو میزند. هوای نیمه دوم حمل هنوز سرد و کمی سوزناک است. سرکهای تر از باران دیشب و آغاز روزی دوباره که معلوم نیست دلانگیزیاش چند ساعت دوام کند.
با چراغ روشنِ آنسوی سرک چیزی حدود ۱۰۰ متر فاصله دارم. نزدیکتر میشوم. حوالی نانوایی سه نفر بیشتر نیستیم: من، زنی برقعپوش و مردی که گویا بسیار عجله دارد. شاگرد نانوا از دریچه شیشهای نانوایی در حالی که در صبحانه میخورد، میگوید: «تنور ره نو روشن میکنیم، تال میخوره یک بیست دقه» و یکباره سایه نارنجیرنگ آتش تنور روی دیوار هویدا میشود. گرمای تنور از پشت شیشه انگار دل هر عابری را گرم میکند. فضا مزدحمتر میشود.
حرکات و حالات نگران یکی، مرا متوجه ساخت. زن برقعپوش کمی بیقرار بود. با اینکه از همه زودتر آمده بود، از نانوایی فاصله میگرفت. حتا نوبتش را به دیگری میداد. دور و برش را میپایید و بعد با همان نگرانی دوباره منتظر میماند. شاگرد نانوا با حرکت سر و کمی تند از او پرسید: «خاله میدهات بتی، چند نان میخوایی؟» زن با همه دلواپسیهایش که حتا پشت برقع هم نمیتوانست پنهانش کند، با کلمات بریدهبریده گفت: «خیرس لالا، عاجل نیس».
حسی به من القا شد که گویا مشکلی هست. به او نزدیکتر شدم، گفتم: «چیزی شده؟ میتانم کمکت کنم؟» با واکنش ناگهانی گفت: «نی». خودم را کنار کشیدم تا راحت باشد. وقتی حوالی نانوایی فرصت شد، تذکرهای را از زیر برقع بیرون کشید و گاه در این دست و گاه در آن دست و تردید از کاری که به او اطمینان نداشت. دکان نزدیک نانوایی باز شد. از فرصت استفاده کرده برای خرید صبحانه اول آنجا رفتم. در فاصله چند دقیقه تا به نانوایی برگشتم، آن زن برقعپوش دیگر نبود. پیسه را دادم به نانوا و منتظر بودم. آنسوتر چند تذکره توجهم را جلب کرد. یاد تذکره در دستان همان زن افتادم. شاگرد نانوا وقتی متوجه نگاهم به تذکرهها شد، سری تکان داد و گفت: «بدبختی است، بیچارهگی ما مردم است. نتیم یک گپ، بتیم دگه گپ. یک همی زن خو نیست، روزی چند بار همی قسمی میشه. مردم حتا نان خوردن هم ندارن. حتا نان خشک هم بری خوردن ندارن. ۲۰ افغانی چیست؟ همو ره هم ندارن بری یک یا دو نان. گرسنهگی ما مردم به جایی رسیده که قید اسناد مسناد و تذکره مذکره را میزنیم. اینها کدام دزد و گدا نیستن. معلوم میشه آدمهای صحیح استن، خو بیچارهگی که باشه چه کنن؟»
میپرسم: «یعنی نان خشک در بدل تذکره؟ چرا تذکرهشان ره میگیری؟» سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و میگوید: « تذکره و سند دادن شبیه آخرین راه میمانه بری گشنه نماندن. همی خواهر ما که پیش از شما اینجه بود، میگفت که وقتی آدم از گشنهگی بمُره، سند و تذکره به چه درد آدم میخوره. تذکره ره داد و نان ره گرفت تا هر وقت پیسه دستش آمد، بیایه تذکرهاش ره ببره… هرچند اینجه چند دانه تذکره است که ماهها است پشتش نیامدن. چطو کنیم؟ از دست ما هم چیزی نمیآیه. روزانه دهها نفر میآین که پیسه ندارن. به کدامشان نان رایگان بتیم؟ خو نمیشه، چاره ره باید دولت بکنه، باید شاروالی بکنه».
«همی برنامه توزیع نان خشک هم هیچ سر و تهاش معلوم نبود، یگان نفر با چندین کارت میآمد نان میگرفت، همی آدمای نیازمند و بیپیسه نی کارت داشتن، نی پیسه و نی هیچ…»
ناوقت شده بود، نمیتوانستم بیش از این صحبت را ادامه بدهم. آخرین تصویری که از نانوایی به خاطرم ماند، همان تذکرهها بود، همان زن بیقرار و مردد و همین سیستمی که فقر بر گردههای فقیر بیشتر فشار میآورد و جیب سرمایهداران پرتر میشود. به کابل فکر میکردم، اصلاً نه، به افغانستان، به هر قریه و قصبه و هر خانهای که چراغ زندهگیاش با فقر و گرسنهگی گره خورده و ثانیه به ثانیه کمسوتر میشود. به گرسنهگی که جان آدم را میکشد؛ آنچنان که هیچ چیز برای تو نمیماند جز اینکه آخرین داشتهات را بدهی تا خود و فرزندانت را از مرگ نجات بدهی.
همه شعارهای قشنگ در شبکههای اجتماعی به یادم میآید. همه شعارهایی که کنارش نام «عدالت» با مظلومیت جای گرفته، در خاطرم میآید. از خود میپرسم: کدام عدالت؟ این صبح دلانگیز هم حتا برای ساعتی دوام نکرد.
آسیه حمزهای
No comments:
Post a Comment