آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Sunday, June 17, 2018

خفاش‌های شب‌ در جاده‌های پایتخت


دفتر را که ترک می‌کنم، دیر وقت است و هوا دیگر تاریک شده است. با شتاب گام بر می‌دارم تا فاصلۀ 10 دقیقه‌یی دفتر تا ایستگاه را به سرعت طی کنم. جاده‌ها تقریباً خلوت اند و از شلوغی روزهای جاده‌های پایتخت خبری نیست.


چراغ‌های کنار جاده با نور زرد شان پرتو افشانی می‌کنند و به جاده‌ها روشنی می‌بخشند. گرد و غباری که با عبور موتران در هوا پخش شده‌ است با نور چراغ‌ها در آمیخته و پرده‌یی نازکی مه مانند را شکل داده است. در ایستگاه خبری از موترهای خطی نیست و تنها سه موتر سواری‌ خُرد در ایستگاه است که هیچ‌کدام به مسیری که من مسافر آن‌جا هستم، نمی‌رود.
کنار جاده منتظر می‌مانم، تک و توک موتری که عبور می‌کند، عازم مسیری غیر از مسیر من است. بالاخره انتظار به پایان می‌رسد و موتری با ۳ سرنشین (یک زن محجبه همراه با دو مرد دیگر)، در چوکی‌ عقب و نوجوانی با یک کودک خردسال در چوکی پیش‌رو نشسته‌اند. با اشارۀ دست مسیر مورد نظرم را نشان می‌دهم، راننده موتر را گوشه می‌کند. جلو می‌روم، می‌پرسم «کوته سنگی؟»، می‌گوید، «بالا شو». وقتی دروازه جلویی موتر را باز می‌کنم، راننده به پسرک نوجوان می‌گوید، «او بچه ایسو بشی». پسرک خود را کنار می‌کشد تا برای من جا خالی شود.
در چوکی پیش‌روی کنار پسرک می‌نشینم و موتر راه می‌افتد. حدس می‌زنم سرنشینان موتر اعضای یک خانواده‌اند، پدر، مادر، بچه‌ها و احتمالا مرد دیگری عضو این خانواده. جاده خلوت است و موتر هم با سرعت به پیش می‌رود. کمی گذشته از بهارستان مردی که در چوکی پشت سر راننده نشسته است، می‌گوید، «استاذ ده همی گوشا تا می‌شم». راننده موتر را کنار می‌زند و مسافر کرایه‌اش را می‌پردازد و خود پیاده می‌شود. راننده به پسرک می‌گوید، «برو پشت سر». پیاده می‌شوم و پسرک با کودک خردسال نیز پیاده می‌شوند و در چوکی‌ عقبی کنار پدر و مادر خود می‌نشینند.

موتر دوباره حرکت می‌کند. حالا دیگر مطمئن شده‌ام که مسافران چوکی‌ عقبی اعضای یک خانواده‌اند. از کارته پروان که می‌گذریم، یکی کنار جاده منتظر موتر ایستاده است. وقتی موتر به او نزدیک می‌شود، مسافر با دست به سوی کوته سنگی اشاره می‌کند؛ اما راننده توجهی به او نمی‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. از سرازیری گردنۀ باغ بالا که می‌گذریم، نرسیده به دانشگاه پولی‌تکنیک مسافر دیگری منتظر موتر ایستاده است او نیز با دست اشاره می‌کند و بعد با صدای بلند می‌گوید، «کوته سنگی». راننده دوباره بدون اعتنا از کنارش عبور می‌کند. می‌گویم، دیر وقت است، چرا آن بنده خدا را سوار نکردی، او هم که کوته سنگی می‌رفت؟ با خونسردی می‌گوید، «او مسافر چار راهی قنبر بود».
کمی به تعجب می‌کنم؛ اما چیزی نمی‌گویم. موتر در چهار راهی «کارته مامورین» به سمت کوته سنگی می‌پیچد. جادۀ سیلو بر عکس روز، حالا خیلی خلوت است. راننده موتر را به آرامی می‌راند، کسی حرفی نمی‌زند. از سرک اول سیلو رد می‌شویم، همین‌که به سرک فرعی بعدی می‌رسیم، راننده به راست (داخل سرک فرعی) می‌پیچد. اعتراض می‌کنم و می‌گویم، «کجا میری، ایسو چه می‌کنی؟» ناگهان جسم سرد و سختی را روی گردنم احساس می‌کنم، یک شی فلزی شبیه به لوله و همزمان صدای ظریف و زنانه‌یی در گوشم می‌پیچد، «اگه صدایته بکشی مغزته باد باد می‌کنم». بله این صدای همان زن محجبه‌یی است که من فکر می‌کردم مادر خانواده‌ است. زنی که درست پشت سر من نشسته و حالا تفنگچه‌یی را بیخ گوشم گرفته و تهدید به سکوتم می‌کند. حرکتی دفاع‌گونه به خود می‌دهم؛ اما راننده با چیز نوک تیزی به آهستگی به بغلم می‌زند و می‌گوید: اگر خوده شور بته، کشته می‌شی، مزاق هم نمی‌کنم. تا حالی چند تای تانه با همی چاقو زدیم.
می‌گویم: چه می‌خوایین؟
می‌گویند: هر چه داری پرتو، پیسه، موبایل و هر چیز قیمتی دیگه که داری کلشانه بکش.
می‌گویم: چیزی زیادی ندارم.
خانم به راننده می‌گوید: تلاشیش کو.
راننده جیب‌هایم را می‌گردد، پول‌ها،کارت‌ها و خلاصه تمام محتویات داخل جیبم را در می‌آورد. موبایلم را می‌گیرد، سیم‌کارت‌هایم را در می‌آورد و پس می‌دهد. پول‌ها را نیز بر می‌دارد و تنها 50 افغانی به من می‌دهد و می‌گوید، «ایره بگی کرای رایت کو و از موتر تا شو». از موتر که پیاده می‌شوم، می‌گوید، «اگر پشت سرته دیدی سرت فیر می‌کنیم».
راه می‌افتم و با شتاب از موتر فاصله می‌گیرم. صدای موتر را می‌شنوم که به سرعت دور می‌شود؛ اما جرئت نمی‌کنم پشت سرم نگاه کنم. وقتی کنار جاده می‌رسم، پشت سرم را نگاه می‌کنم، اثری از موتر نمی‌بینم. نفس راحتی می‌کشم و با خود می‌اندیشم، مرد، زن و کودکان چیز مشکوکی به نظر نمی‌رسید. بعد می‌گویم، حتما این شگرد جدیدی‌ست که سارقان برای خالی کردن جیب مردم به کار می‌بندند. سلام وطندار

No comments: