آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, November 21, 2017

روایتی ازچگونگی خودکشی زهرا دانشجوی کابل


امین جویا
بیشتر اوقات تلفنی با هم صحبت می کردیم؛ گاهی هم از طریق مسنجر فیسبوک! از وقتی که کار روی تحقیق (فارم مرغداری) را شروع کرده بود، هر از گاهی که برایش زنگ می زدم، با شوخی می گفتم: "زهرا، اول احوال خودت را بپرسم یا جوجه مرغ هایت را؟".
 
با قهقهه آرام پاسخ می داد: "حالا که جوجه مرغ ها مهمتره؛ حتی برای خودم! یک تایش همین حالا به شدت مریض است و تب دارد...آها راستی، میفامی غذای جوجه ها را چطور تهیه کرده ام؟ با دعوت حاجی محمد علی در عروسی برادر زاده اش، هاشم رفته بودم؛ آنها گوسفند کشته بودند و من یک عالم خون گرفتم و خون را خشک کردم و از خون خشک شده پودر غذایی برای جوجه ها تهیه کردم!" و در اغلب گفتگوهای تلفنی مان، در وسط صحبت های مان، گویا امری مهمی را فراموش کرده باشد و ناگهان به خاطر اش آمده باشد، می پرسید: "راستی، فاطمه و فرنگیس و شهریار خوب اند؟" معمولا، احوال پرسی خیلی فشرده و چند کلمه ای در میان صحبت های طولانی ما پیرامون تکمیل مونوگراف صورت می گرفت. تمام دغدغه و مشغله های فکر و ذهن اش شده بود تکمیل پروژه تحقیقی و مونوگراف!
در طول زمستان 1395 تحقیقی را درباره تاثیر "کَمَی" (نوعی گیاه/علوفه کوهی برای دام پروری) روی گوسفند و همچنان پرورش مرغ خانگی انجام داده بود! به دنبال نام علمی "کَمَی" بود. برایش مشوره دادم که عکس آن را نزد استاد اش ببرد و برای دریافت نام علمی آن از استاد کمک بخواهد. همین کار را کرد؛ اما استادش اینگونه تحقیر اش کرده بود: "دختر، تو دیوانه شده ای؟ من از کجا بدانم که نام علمی این گیاه چیست؟ هنوز کسی خود شما هزاره ها را نشناخته چی برسد که این گیاه شما را بشناسد! خدا بداند که کدام گیاه جهنمی است یا کدام بلای نا شناخته دیگر!" استاد، با عصبانیت تمام، اوراق گزارش تحقیقی زهرا را مچاله می کند و پس به طرف زهرا پرتاب می کند! زهرا، با دنیایی از نا امیدی دفتر استاد راهنما را ترک می کند و لحظاتی بعد به من تماس می گیرد و آنگونه که در فوق خواندید، با گلوی بغض گرفته حکایت می کند.
ناگزیر به یکی از دوستانم، استاد شاهپور رحمتی تماس گرفتم. از ایشان خواهش کردم که با زهرا همکاری کند. استاد رحمتی، همیش در حد توان هیچگونه همکاری اش را نسبت به زهرا دریغ نکرده بود؛ این بار نیز قضایا را پیگیری کرد. بالاخره، رییس دانشکده (برادر استاد راهنما) متقاعد می شود که یک کانتینر واقع در نزدیکی های دانشکده وترنری را برای استفاده فارم مرغداری در اختیار زهرا قرار دهد. یک مقدار پول برای راه اندازی پروژه جدید برای زهرا فرستادم؛ تاکید کردم که در تهیه فارم، برای انجام کارهای سنگین کارگر استخدام کند؛ اما، او گفت که نمی خواهد و نمی تواند کارگر استخدام کند؛ زیرا، ممکن است که استاد راهنما بهانه بگیرد که تحقیق را به کمک دیگران انجام داده است! لذا، زهرا خود تمام مقدمات تحقیق را فراهم کرد و به مدت 48 روز در کنار درس به پرورش جوجه مرغ ها پرداخت. بارها به من می گفت که او ناگزیر است تا شام از جوجه ها مراقبت کند؛ اما، این کار برای او درد سر دیگری شده بود: با فراغت از کار فارم وقتی به لیلیه بر می گشت، با ممانعت و پرسش های مغز سوز و آزار دهنده محافظین و مسوولین لیلیه مواجه می شد.
باالاخره، ساعت حدود 8:30 صبح یکشنبه 28 عقرب 96، آخرین تماس تلفنی زهرا به من بود! گوشی را برداشتم و با همان شوخی های همیشگی احوالپرسی کردم. اما اینبار گویا شوخی های من برای او بی نمک بود؛ خنده تلخی نثارم کرد و سراغ احوال فاطمه، فرنگیس، شهریار و نیز برادرش علی که در خانه ما است، را گرفت و ادامه داد: "استاد، من سفری طولانی و نامعلومی را در پیش دارم؛ لطفا، مرا ببخشید...." با خنده بلند گفتم: "زهرا، مطمین هستی که حالت خوب است؟ این دیگه چی حرفی است؟...." گوشی قطع شد؛ خودم خواستم تماس بگیرم، موبایل اش خاموش بود! بلا فاصله به فاطمه (همسرم) زنگ زدم و جریان را برایش تعریف کردم. خلاصه، با هم اتاقی هایش در تماس شده بود و من نیز به خواهر زاده ام سفارش کردم که هرچه زود تر برای علاج اقدام کنند اما سوگمندانه دیگر دیر شده بود و زهرا کارش را کرده بود تا اینکه پس از گذشت حدود 30 ساعت، برای همیشه با زندگی بدرود گفت.
یاد و خاطرش جاویدان و آرامش ابدی نصیب اش باد!
کد مطلب :62063



Virus-free. www.avast.com

No comments: