در کوچههای پر از گل و لای مارکیت میوه به سختی راه باز میکردم. همهمه و های و هو، فضای نسبتا تنگ این مارکیت را انباشته بود. صدای موترهای خرد و کوچک باربری، صدای شنگ شنگ خرگادی،
صدای سهچرخههای زرنج، صدای پس شو و پیش شوی آدمهای چون کارگران و خریداران، آواز بلند موسیقی محلی که از بلندگوهای رستورانتهای چرک بلند شده بود، همه و همه گوشها را میآزرد. در میان این هیاهو از گوشهای صدای دف بلندی به گوش رسید، برگشتم، دیدم که مردی با موهای ژولیده، مجعد سیاه و سفید دایره( دف) در دست دارد و با اشتیاق به آن میکوبد. مقابل این مرد حلقهای تشکیل شده بود که در وسط آن چند پسر بچه ۸ تا۱۲ سال با یک مرد میان سال با هر ضرب دایره بدون در نظرداشت سرما، به گرمی به گرد خود میچرخند و میرقصند.
آن طرفتر دو مرد دیگر بلندترین نقطه را انتخاب کرده و بالای آن قرار گرفته بودند و متاعشان را به مزایده گذاشته بودند. گوشه دیگر این محل گلآلود، پسر بچه هشت یا ده سالهای به سختی کراچی دستیاش را که بالای آن میوه بار زده بود، در میان گلهای شق، به پیش میراند. خلاصه تا چشم کار میکرد بازار مردانه بود، اما در این هیاهوی مردانه فقط یک زن چادریدار با دختر پنج ساله و پسر هشت سالهاش از میان مردها راه میگشود و به در هر دکانی که میرسید، توقف کوتاهی میکرد. دخترش در حالی که از سردی هوا کبود به نظر میرسید، پیراهن پرچین دراز و واسکت پشمی به تن کرده بود و با رشمهای کمرش را بسته بود و چادر سهگوشی به سر داشت، پا به پای مادرش راه میرفت. پسرش نیز در حالی که کرتی بزرگی را روی پیراهن و تنبان نازک و پارهپارهاش کشیده بود، بوجیای به دست داشت و زیر کراچیها به جستجوی میوه و یا ترکاری یخزده میگشت.
این زن نیز در حالی که بوجی سفیدرنگی در دستش بود و ضمن این که دو کودک را به دنبال خویش میکشید، کودک پنج ماههای را نیز که در بطن دارد، با خود حمل میکند.
وی به هر دکانی که میرسید، خودش را نزد مردی خم میکرد و از وی کمک میخواست. در حقیقت دنبال برگها و ساقهی گلپی، میوههای یخزده و ترکاریای که شاید به درد هیچ خریداری نمیخورد، میگشت و آن را از زمین بلند کرده و در بوجی خود و یا پسرش جا میداد.
نام او مزاری است و حدود ۴۰ سال دارد. چهار فرزند قد و نیم قد دارد و شوهرش از ناحیه کمر به پایین فلج است و به گفتهی مزاری، در خانه خوابیده است و تنها او و دو کودک خرد سالش است که نانآور خانه میباشند.
او در یکی از خیمهها در منطقه جاده سرسبزی زندگی پر مشقتی را پشت سر میگذارد. میگوید این سختی روزگار پایش را به مارکیت میوه کشیده است.
به گفته مزاری، آنان از «شروع زمان کرزی» از شهر شبرغان به کابل آمدهاند تا کودکانش از گرسنگی نمیرند.
وی در حالی که لحن سادهای داشت، گفت: «در خیمههای پشت مارکیت شب و روز را میگذرانیم. من پنج ماه حامله استم و پسر کلانم ده ساله است و دختر خردم پنج ساله میباشد. اگر به مارکیت نیایم و غریبی نکنم، کودکان و شوهر مریضم گشنه میمانند. صبحها ساعت هشت با یک یا دو طفلم به این جا میآیم و تا ۱۱ خودم را به خانه میرسانم تا به اولادهایم دیگ پخته کنم.»
به گفته بسیاری از دکانداران به دلیل این که وی را هر روز دروازه دکانشان میبینند، ناراحت میشوند و او را از خود میرانند. اما برخی دیگری هم هستند که برایش گلپی، کچالو و یا پیاز نگهداری میکنند و همین که وی در دروازه دکانشان بیاید، برایش میدهند.
او میگوید: «هر روزی که طفلم در شکمم بزرگتر میشود، آمدنم در این مارکیت مشکل میشود، نمیفهمم اگر روزی آمده نتانم، چه خاد کردیم. ضمن این که ترکاری و میوه جمع میکنم، بوتهای کهنه و کاغذ و پلاستیک را نیز جمع میکنم تا بسوزانم و خیمه را گرم کنم.»
وی از دولت میخواهد که برای کسانی که نادار هستند و یا در سرمای زمستان زیر خیمه زندگی میکنند، کمک کند.
این زن ۴۰ ساله میگوید: «خاله جان! از دولت چه بخواهم، همین قدر میگویم که برای کودکانم مواد زمستانی، لباس و غذا بیاورند. کمک ما کند، اگر روزی تکلیفم زیاد شود، کی برایشان نان آماده کند، چه بخورند. از بس گداها در بازار زیاد شده، هیچ کس برایم کمک نمی ….»
حرفش نیمه تمام ماند و به نقطهای دوید که آن جا یک دانه انار سرخ در هنگام بارزنی از کریت به زمین افتاده بود. مزاری با عجله خود را به انار رسانید و به بسیار مشکل آن را از زیر موتر باربری بیرون کشیده و در بوجیاش جا داد..
آن طرفتر دو مرد دیگر بلندترین نقطه را انتخاب کرده و بالای آن قرار گرفته بودند و متاعشان را به مزایده گذاشته بودند. گوشه دیگر این محل گلآلود، پسر بچه هشت یا ده سالهای به سختی کراچی دستیاش را که بالای آن میوه بار زده بود، در میان گلهای شق، به پیش میراند. خلاصه تا چشم کار میکرد بازار مردانه بود، اما در این هیاهوی مردانه فقط یک زن چادریدار با دختر پنج ساله و پسر هشت سالهاش از میان مردها راه میگشود و به در هر دکانی که میرسید، توقف کوتاهی میکرد. دخترش در حالی که از سردی هوا کبود به نظر میرسید، پیراهن پرچین دراز و واسکت پشمی به تن کرده بود و با رشمهای کمرش را بسته بود و چادر سهگوشی به سر داشت، پا به پای مادرش راه میرفت. پسرش نیز در حالی که کرتی بزرگی را روی پیراهن و تنبان نازک و پارهپارهاش کشیده بود، بوجیای به دست داشت و زیر کراچیها به جستجوی میوه و یا ترکاری یخزده میگشت.
این زن نیز در حالی که بوجی سفیدرنگی در دستش بود و ضمن این که دو کودک را به دنبال خویش میکشید، کودک پنج ماههای را نیز که در بطن دارد، با خود حمل میکند.
وی به هر دکانی که میرسید، خودش را نزد مردی خم میکرد و از وی کمک میخواست. در حقیقت دنبال برگها و ساقهی گلپی، میوههای یخزده و ترکاریای که شاید به درد هیچ خریداری نمیخورد، میگشت و آن را از زمین بلند کرده و در بوجی خود و یا پسرش جا میداد.
نام او مزاری است و حدود ۴۰ سال دارد. چهار فرزند قد و نیم قد دارد و شوهرش از ناحیه کمر به پایین فلج است و به گفتهی مزاری، در خانه خوابیده است و تنها او و دو کودک خرد سالش است که نانآور خانه میباشند.
او در یکی از خیمهها در منطقه جاده سرسبزی زندگی پر مشقتی را پشت سر میگذارد. میگوید این سختی روزگار پایش را به مارکیت میوه کشیده است.
به گفته مزاری، آنان از «شروع زمان کرزی» از شهر شبرغان به کابل آمدهاند تا کودکانش از گرسنگی نمیرند.
وی در حالی که لحن سادهای داشت، گفت: «در خیمههای پشت مارکیت شب و روز را میگذرانیم. من پنج ماه حامله استم و پسر کلانم ده ساله است و دختر خردم پنج ساله میباشد. اگر به مارکیت نیایم و غریبی نکنم، کودکان و شوهر مریضم گشنه میمانند. صبحها ساعت هشت با یک یا دو طفلم به این جا میآیم و تا ۱۱ خودم را به خانه میرسانم تا به اولادهایم دیگ پخته کنم.»
به گفته بسیاری از دکانداران به دلیل این که وی را هر روز دروازه دکانشان میبینند، ناراحت میشوند و او را از خود میرانند. اما برخی دیگری هم هستند که برایش گلپی، کچالو و یا پیاز نگهداری میکنند و همین که وی در دروازه دکانشان بیاید، برایش میدهند.
او میگوید: «هر روزی که طفلم در شکمم بزرگتر میشود، آمدنم در این مارکیت مشکل میشود، نمیفهمم اگر روزی آمده نتانم، چه خاد کردیم. ضمن این که ترکاری و میوه جمع میکنم، بوتهای کهنه و کاغذ و پلاستیک را نیز جمع میکنم تا بسوزانم و خیمه را گرم کنم.»
وی از دولت میخواهد که برای کسانی که نادار هستند و یا در سرمای زمستان زیر خیمه زندگی میکنند، کمک کند.
این زن ۴۰ ساله میگوید: «خاله جان! از دولت چه بخواهم، همین قدر میگویم که برای کودکانم مواد زمستانی، لباس و غذا بیاورند. کمک ما کند، اگر روزی تکلیفم زیاد شود، کی برایشان نان آماده کند، چه بخورند. از بس گداها در بازار زیاد شده، هیچ کس برایم کمک نمی ….»
حرفش نیمه تمام ماند و به نقطهای دوید که آن جا یک دانه انار سرخ در هنگام بارزنی از کریت به زمین افتاده بود. مزاری با عجله خود را به انار رسانید و به بسیار مشکل آن را از زیر موتر باربری بیرون کشیده و در بوجیاش جا داد..
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment