سهیلا خموش
جسم لاغر و ضعیف اوتوجه هر بیننده رابه خود جلب میکرد.چادر سیاه به سرداشت ونیمی ازصورتش را با آن پوشانیده بود.
جسم لاغر و ضعیف اوتوجه هر بیننده رابه خود جلب میکرد.چادر سیاه به سرداشت ونیمی ازصورتش را با آن پوشانیده بود.
پنجابی بادنجانی رنگ بر تن و چپلکهای پلاستیکی به پا کرده بود. طوری که یک لنگه چپلکش از قسمت جلو پاره شده در جایش نبود. او به آرامی گام بر میداشت و تلاش میکرد از عقب کراچیها و دور از دیگران برود در حالی که دور از چشم کودکان راه میرفت، با صدای گرفته و خستهاش اینگونه صدا میزد: «خریطه بخرید، خریطههای خوبش، خریطههای ارزان.» این جملات را چنان ماهرانه صدا میزد که گویی این کلمات ضبط شده و بار بار پخش میشوند
او با دیدن هر فردی که میخواست از کراچی یا دکان در منطقه فروشگاه کابل متاعی بخرد، نفس سوخته خودش را به او میرساند و میپرسید «کاکا جان، خاله جان خریطه نمیخری؟»
سیاه موی هنگامی که میخواست از عقب یکی از کراچیهای منطقه فروشگاه کابل بگذرد، او را صدا زدم و خواستم عکسی از وی بردارم، اما با عجله با دستان کوچک ترک خورده چهرهاش را پوشاند و با همان سرعت پشتش را به سویم دور داد
وقتی مطمین شد که از چهرهاش عکس نمیگیرم، گفت که در صورتی مصاحبه میکند که از وی عکس برندارم. بعد شروع به حرفزدن کرد.
این دخترک کوچک یازده ساله خودش را باشنده بالای کوه شهدای صالحین خواند
بهگفته سیاهموی دو سال است که خریطهفروشی میکند و در این دو سال شاهد سختیهای فراوانی بوده است
او میگوید: «یازده ساله استم و از هشت یا نه سالگی در شهر و بازار شروع به کار کردم. خلطهفروشی میکنم و پول آن را به مادرم میتم. خریطهها را از نمایندگیش پنج روپه میخرم و بعد ده روپه میفروشم.»
بهگفته این دختر ۱۱ ساله، او روزانه ده تا پانزده یا در نهایت بیست عدد خریطه پلاستیکی به فروش میرساند
او میگوید: «در پهلوی خریطه فروشی، مکتب هم میروم و صنف چهار استم. از ساعت شش بجه تا ۱۱:۳۰ و نیم بجه در مکتب هستم و بعد از چاشت به نمایندگی رفته و خریطه میخرم و به سمت بازار حرکت میکنم . کوشش میکنم تا هفت شام که اینجا هستم، تمام خریطههایم را بفروشم.»
وی که هنوز صنف چهار مکتب است، از یکی از آرزوهای بزرگش این است که در آینده چپن سفید به تن کند و داکتر شود. او میافزاید: «میخواهم داکتر شوم مریضان را تداوی کنم. نمیخواهم تا ابد خریطهفروش باقی بمانم.»
در جریان مصاحبه، یک بار رنگ چهرهاش تغییر کرد و ناامیدی تمام صورتش را پوشاند در حالی که زبانش بند بند میشد گفت: «از پلاستیکفروشی رنج میبرم هر کس طعنهام میدهد. دختر و بچههای همسایههای ما مرا به نام خریطهفروش چرکوک صدا میزنند.»
او در پاسخ به این سوال که آیا در مکتب نیز با چنین مشکل روبهرو است، میگوید: «نی، هنوز صنفیهایم خبر ندارند که من خریطهفروشی میکنم. خیلی میترسم که آنان مرا ببینند. چرا که میترسم در مکتب نیز مرا شاگردان و همصنفیهایم آزار بدهند و پلاستیکفروش صدایم بزنند.»
او با لحن تند، گفت: «خریطهفروشی خو کدام گناهی نیست، چرا بچهها مرا طعنه میدهند. اگر این کار نمیبود، چه میخوردیم، چطو زندگی میکردیم. وقتی در شهر و بازار صنفیهایم را میبینم که با پدر یا مادرشان سودا میخرند، خود را پنهان میکنم که مرا نبینند.»
سیاه موی میگوید که پدرش در گذشته مزدورکاری میکرد، اما از دو سال به اینسو بیکار است و برایش کار پیدا نمیشود. اگر کار هم پیدا شود، هر روز نیست
او افزود، پولی را که در ختم روز بهدست میآورد به مادرش میدهد تا با آن سودای خانه را بخرد
سیاه موی پیامش را به دیگر کودکان چنین میرساند: «پیامم برای دیگر کودکان این است که مرا آزار ندهند. طعنهام ندهند، خریطهفروشی مجبوریت است و روزی حتما داکتر میشوم. ولی یک پیام دیگر هم دارم. باید کودکان درس بخوانند و مکتبگریزی نکنند. در هر پارک، شهر و بازار وقت و بیوقت دیده میشوند که لباس مکتب در جانشان است و از مکتب گریختهاند.»
وقتی از او سوال کردم که آیا روزی از مکتب فرار کرده است، گفت: «بلی چندین روز از مکتب فرار کردم، زمانی که در خانه پول نداشتیم و مادرم گفت که گرسنه میمانیم، بعد از مادرم پنهانی به عوض مکتب بازار رفتم تا خریطه بفروشم و پول نان را پیدا کنم و بیشتر کار کنم.»
بهگفته او در بسیاری موارد از سوی برخی افراد توهین و تحقیر میشود. سیاه مو میگوید: «مردم بسیار بیحوصله استند همین که میگویم خریطه میخری، بالایم قهر میشوند و مرا از خود دور میکند.»
وقتی از وی دور میشدم، هنوز هم نگاهم میکرد. شاید هنوز هم به تشویش بود تا مبادا از صورتش عکس برداشته باشم. هشت صبح
او با دیدن هر فردی که میخواست از کراچی یا دکان در منطقه فروشگاه کابل متاعی بخرد، نفس سوخته خودش را به او میرساند و میپرسید «کاکا جان، خاله جان خریطه نمیخری؟»
سیاه موی هنگامی که میخواست از عقب یکی از کراچیهای منطقه فروشگاه کابل بگذرد، او را صدا زدم و خواستم عکسی از وی بردارم، اما با عجله با دستان کوچک ترک خورده چهرهاش را پوشاند و با همان سرعت پشتش را به سویم دور داد
وقتی مطمین شد که از چهرهاش عکس نمیگیرم، گفت که در صورتی مصاحبه میکند که از وی عکس برندارم. بعد شروع به حرفزدن کرد.
این دخترک کوچک یازده ساله خودش را باشنده بالای کوه شهدای صالحین خواند
بهگفته سیاهموی دو سال است که خریطهفروشی میکند و در این دو سال شاهد سختیهای فراوانی بوده است
او میگوید: «یازده ساله استم و از هشت یا نه سالگی در شهر و بازار شروع به کار کردم. خلطهفروشی میکنم و پول آن را به مادرم میتم. خریطهها را از نمایندگیش پنج روپه میخرم و بعد ده روپه میفروشم.»
بهگفته این دختر ۱۱ ساله، او روزانه ده تا پانزده یا در نهایت بیست عدد خریطه پلاستیکی به فروش میرساند
او میگوید: «در پهلوی خریطه فروشی، مکتب هم میروم و صنف چهار استم. از ساعت شش بجه تا ۱۱:۳۰ و نیم بجه در مکتب هستم و بعد از چاشت به نمایندگی رفته و خریطه میخرم و به سمت بازار حرکت میکنم . کوشش میکنم تا هفت شام که اینجا هستم، تمام خریطههایم را بفروشم.»
وی که هنوز صنف چهار مکتب است، از یکی از آرزوهای بزرگش این است که در آینده چپن سفید به تن کند و داکتر شود. او میافزاید: «میخواهم داکتر شوم مریضان را تداوی کنم. نمیخواهم تا ابد خریطهفروش باقی بمانم.»
در جریان مصاحبه، یک بار رنگ چهرهاش تغییر کرد و ناامیدی تمام صورتش را پوشاند در حالی که زبانش بند بند میشد گفت: «از پلاستیکفروشی رنج میبرم هر کس طعنهام میدهد. دختر و بچههای همسایههای ما مرا به نام خریطهفروش چرکوک صدا میزنند.»
او در پاسخ به این سوال که آیا در مکتب نیز با چنین مشکل روبهرو است، میگوید: «نی، هنوز صنفیهایم خبر ندارند که من خریطهفروشی میکنم. خیلی میترسم که آنان مرا ببینند. چرا که میترسم در مکتب نیز مرا شاگردان و همصنفیهایم آزار بدهند و پلاستیکفروش صدایم بزنند.»
او با لحن تند، گفت: «خریطهفروشی خو کدام گناهی نیست، چرا بچهها مرا طعنه میدهند. اگر این کار نمیبود، چه میخوردیم، چطو زندگی میکردیم. وقتی در شهر و بازار صنفیهایم را میبینم که با پدر یا مادرشان سودا میخرند، خود را پنهان میکنم که مرا نبینند.»
سیاه موی میگوید که پدرش در گذشته مزدورکاری میکرد، اما از دو سال به اینسو بیکار است و برایش کار پیدا نمیشود. اگر کار هم پیدا شود، هر روز نیست
او افزود، پولی را که در ختم روز بهدست میآورد به مادرش میدهد تا با آن سودای خانه را بخرد
سیاه موی پیامش را به دیگر کودکان چنین میرساند: «پیامم برای دیگر کودکان این است که مرا آزار ندهند. طعنهام ندهند، خریطهفروشی مجبوریت است و روزی حتما داکتر میشوم. ولی یک پیام دیگر هم دارم. باید کودکان درس بخوانند و مکتبگریزی نکنند. در هر پارک، شهر و بازار وقت و بیوقت دیده میشوند که لباس مکتب در جانشان است و از مکتب گریختهاند.»
وقتی از او سوال کردم که آیا روزی از مکتب فرار کرده است، گفت: «بلی چندین روز از مکتب فرار کردم، زمانی که در خانه پول نداشتیم و مادرم گفت که گرسنه میمانیم، بعد از مادرم پنهانی به عوض مکتب بازار رفتم تا خریطه بفروشم و پول نان را پیدا کنم و بیشتر کار کنم.»
بهگفته او در بسیاری موارد از سوی برخی افراد توهین و تحقیر میشود. سیاه مو میگوید: «مردم بسیار بیحوصله استند همین که میگویم خریطه میخری، بالایم قهر میشوند و مرا از خود دور میکند.»
وقتی از وی دور میشدم، هنوز هم نگاهم میکرد. شاید هنوز هم به تشویش بود تا مبادا از صورتش عکس برداشته باشم. هشت صبح
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment