فرحناز چی تعریفی از خود دارد؟
سوال سختی است. انصافن جواب خاصی ندارم. اینکه تعریفم از خودم چیست، برایم درگیرکننده است.
سوال سختی است. انصافن جواب خاصی ندارم. اینکه تعریفم از خودم چیست، برایم درگیرکننده است.
اما این تعریف را دوست دارم: همیشه فکر میکنم که در آخرین نقطه، در آخرین لحظههای سقوط، یک راه نجات وجود دارد. حتا در نزدیک پرتگاه این حس و این تعریف مرا همیشه نجات داده است. قدرت عجیبی به من میدهد و روزتاروز قدوقامتاش افراشتهتر میشود. خیلی روزهاست زیر این تعریف دیگر از هیچ اتفاقی حیرتزده نمیشوم، نمیترسم و ناامید نمیشوم.
فرح یعنی چی؟ ناز فرح در چیست؟
فرحناز، این نام را عمهام برایم گذاشته که زیاد دوستش دارم. فرح یعنی خودم، اما نازش را نمیدانم که هستم یا نه! یا مساله این است که من ناز هستم؟ نیستم؟ اسم است دیگه. البته همه بیشتر فرح صدایم میکنند. ناز کمتر.
فرح و زندگی چی پیوندی با هم دارند؟
من به تلاش و تصمیم ایمان دارم. مرا با زندگی، این دو واژه تعریف میکنند. باور دارم که میتوانم. این اعتماد به نفس گاهی مرا به خنده میآورد. اغلب خیلی قدرت میدهد. اینکه واقعن گاهی وحشتناک میتوانم، من میتوانم.
تعریف فرح از زندگی چیست؟
شایدم زندگی همان سیب سرخی باشد که خوردم و همان جا تمام شد و هرچه پس از آن خواندی جان کندنی است (تلاش، کار، ایستادگی، مبارزه، توانستن) که تو را به مرگ میرساند همین.
کاپیسا برای فرح چه اندازه عزیز است؟
من متولد کابلم، اما آنجا روستای آبایی من است. طبیعتاش همیشه حالم را عوض کرده است. عاشق سادگیهای آنجا هستم. گاهی آرامش عجیبی را در آنجا مییابم و گاهی غروبهایش برایم کشنده است.
فرح را بیشتر با خبرنگاریاش میشناسند؛ به چی دلایلی خبرنگاری را انتخاب کرده؟
عاشق این شغلم. میخواستم همیشه کارم طوری باشد که صدایی باشم برای همه. بین هنرمند، سیاستمدار، ورزشکار، گدا، خبرنگاری یعنی تو صدای همه هستی، همه. مرز، محدوده زبان و دین نمیشناسد. ما همه جا هستیم، ولی عشق حرف اول را میزند تا حالا. مثل خودم کارم را دوست دارم.
شرایط زندگیاش برای این انتخاب چقدر مساعد بوده؟
شرایط که سخت بود، اما من شانس آوردم که در این انتخاب دو کوه بزرگ پشت شانههایم بود؛ مادر و پدرم.
جنسیتاش چطور؟
بارها شنیده بودم که این کار به من نمیزیبد، دخترم و در افغانستان اوضاع خوب نیست. مردم هر طورند، اما رفتم، چون تصمیم گرفته بودم.
نگاه مردم کاپیسا به دختران خبرنگار چگونه است؟
از روستای ما خبرنگاران زیادی هستند؛ مرد و زن فرق میکند، مثل هر اجتماعی. بعضی میپسندند؛ برخی هم نه، اما میتوانم با قاطعیت بگویم که تعداد خبرنگاران در کاپیسا زیاد است و نشان میدهد که مردم اهمیت این شغل را میدانند.
اولین روزی که به گزارشگری یا خبرنگاری شروع کرده، کجا و چگونه بوده؟
به یک برنامه اقتصادی رفته بودم که اصلن سر در نمیآوردم. همهاش انشا نوشته بودم. وقتی نوشتم، به دست ویراستار دادم. گفت میشود بگویی ارزشهای خبری این گزارش چیست؟ مات بودم. فهمیدم چقدر میان خواندن و عمل کردن فاصله است. وحشتناک بود. روی اعصاب استاد اجمل بودم. زمستان هم بود. سه چهار بار نوشتمش، اما درست نشد. خیلی جریحهدار شدم و خیلی ناراحت که استاد خبرم را درست کرد. روزهای اول، روزهای پرتجربه و تلخی بودند. حتا یک روز استاد اجمل از من پرسید: چرا به این بخش آمدهیی؟ گفتم خبرنگار میشوم. گفت: کی؟ یادم هست که گفتم: میشوم استاد. حق داشت. من خیلی تنبل بودم. از صفر شروع کردم. آن روزها از یادم نمیرود. روزهای سخت. من خیلیها را اذیت کردم، اگر این جملههای مرا میخوانند، آنهایی که مرا یاد دادند. البته اینکه چطور خبرنگار شوم استاد حیدری، استاد اجمل، استاد احسان و ... مدیونشان هستم. هرچند تا امروز با من هستند و کمکام میکنند. خوشحالم که حالا کمتر اشتباه میکنم.
آشنایی و آمادگیاش برای این کار تا چی حد بوده است؟
من با دوربین، مایک، سوال پرسیدن، جسارت بار بار پرسیدن آشنا بودم، اما چهارچوب را نمیدانستم. فقط با یک سخن وارد معرکه شدم. من آمادهام و برای این کار هر تلاشی خواهم کرد. کتاب خریدم. کتاب خواندم. تبدیل به یک رادیو و تلویزیون شده بودم. هر گزارش، هر خبر. روزهای شلوغ، کوتاه، سرد و من درگیر. یکسو جنجالهای یک زندگی شهروند افغانستان آن هم یک دختر و سوی دیگر، آموزشهایی که باید فرامیگرفتم.
چند سال میشود که به این کار مشغول است؟
دست کم باید هشت یا هشتونیم سال شود. من فقط سه سال است خبرنگاری میکنم. قبل این در برنامههای کودک، فرهنگی، تفریحی و اجتماعی گرداننده و تهیهکننده بودم.
در نهادهای رسانهیی که کار کرده، مهمترین مشکلهایی که با آن برخورده؟
این مشکلها مقطعی و گاهی مرتبط با نوع مدیریت بوده است. من در اوایل کارم هرچند توان کاری کمی داشتم، اما از تبعیض جنسیتی رنج میبردم. خوب گاهی باید فرصت داده شود تا تو ثابت کنی که تو هم میتوانی. حالا این فرصت را زیاد دارم! من حالا خودم را با تک تک خبرنگاران مرد رسانهیی که در آن کار میکنم برابر میدانم. یعنی در فضایی هستم که این برابری وجود دارد. من عاشق این فضا هستم تا بتوانم سالم رقابت کنم، سالم خلق کنم و سالم خدمت کنم. به من اجازه داده میشود.
مصوونیت شغلیاش تا چی حد تامین بوده است؟
این یک وضعیت کلی برای عموم خبرنگاران و کارکنان رسانههاست. ما یک قرارداد داریم که با نهاد امضا میکنیم. باید بگویم تلاشهای نهادهای مدافع خبرنگاری ناکام بوده است. قانونی برای مصوونیت ما وجود ندارد. ما همسان کارکنان دولت کار میکنیم، اما عزیزترین و نخبهترین خبرنگاران ما در بیمهری تمام یا در راه کاریشان جانشان را از دست دادهاند و یا مجروح شدهاند و هیچ یادی از آنان نشده است. منظورم از یاد یک راه قانونی برای تمویل و همان حق که حداقل است، ولی پاس روزها و سالها خدمت اطلاعرسانی میباشد. کسانی که ادعای گرفتن این حق را برای ما دارند و از نام ما نهاد دارند، هنوز بازندهاند.
در این کار چقدر احساس امنیت و آرامش دارد؟
گزارشهایی که خودم تولید میکنم البته که گزارش تا گزارش است، اما برای من برای خستگیهایم؛ مثل چای سیاه میمانند. امنیت روانیاش گاه گاه برایم گران تمام شده است. من با جامعهیی روبهرو هستم که به شدت سنتیاند. آنان حق دارند درباره گزارش، سبک نوشتن و یا ارایه من نظر بدهند. وقتی ما قبول کردیم که در صحنه باشیم این مسایل حرف جداناشدنی است. من فکر میکنم باید صبوری پذیرش این ناامنیها را داشته باشیم. من این مرحله را یک گذار میدانم. تا زمانی که ناامنیهای فکری به تساهل در برابر آنچه آنان میخواهند و آنچه باید باشد پدیدار شود.
آیا خبرنگاری، کار خطیری است؟
فرق میکند. وقتی عاشقاش باشی با خطرهایش هم کنار میآیی. رفیق میشوی. من برای اثبات ادعاهای خودم گاهگاهی ماجراجویی نمیکنم، اما برای شغلم سخت ماجراجویم تا دشتهای هلمند تا گوشته ننگرهار. راست بگویم کم ترسیدهام، اما بیشتر به این فکر کردهام که چه گزارشی میآید.
آیا خبرنگاری، خطر دارد؟
به نظرم دنیا جایی است که انسان بودن در آن خطر دارد. پس به این لحاظ خبرنگاری مادر خطرهاست. ما بدون آنکه با کسی دشمنی داشته باشیم، دشمن بعضیها میشویم. عجیب است در این کار گاهی میخواهی به مساله کمک کنی که کمک نه؛ بل جهنم خودت میشود، اما در این، یک مساله دیگر هم است؛ اینکه خبرنگاریات را با حریم خصوصیات و یا اتهام و افترا زهرآگین کنند. این درداندود است برایم. من در کارم هر خطری را قبول دارم، اما وقتی به من به عنوان یک زن خبرنگار فوری میتازند و با شایعه گاهی در پی ترور شخصیت و یا کسر شان من استند و یا دید بسیار سنتی که مرا میخواهند مرتد بکشند، یا کلن از راه به درشده نشان دهند؛ این نگاهها و حرفها نیازمند این است که جامعه، بارور و سالم شود. من به امید آن جامعه نفس میکشم. من همیشه انعطافپذیرم؛ چون زنم، چون خبرنگارم و بیشتر انرژیام بهخاطر زن بودن و خبرنگاربودنم هدر میرود تا کارم. این وحشتناک و تکاندهنده است. نمیخواهم این طور باشد، اما هست. این فکر فرصتها و انگیزهها را ناخواسته از من میگیرد.
با این خطرها چگونه پیش میرود؟
برای من همیشگی و روزمرگی شده است! اما برای مادرم وحشتناک است و همیشه نگران من. پدرم محتاط است. بیخطر یا باخطر میگوید که مراقب خودت باش.
یک خبرنگار و یا گزارشگر خوب چی ویژگیهایی باید داشته باشد؟
یک ویژگی اینکه هیچگاه خودش را درگیر نکند.همیشه گلویی باشد تا هرکسی از آن گلو خودش را صدا کند. در کارش خود را به کسی، سمتی، جریانی برچسپ نزند. این مرگ خبرنگار است. این شغل مقدس است. حتا معتقدم که باید برایش سوگند وفاداری یاد کرد. ایجاد اعتماد میان مردم و یک خبرنگار کار سادهیی نیست. وقتی قداست این کار را حفظ کنیم، اعتماد خود به خود پدیدار میشود.
فکر میکند این شرایط در محیطها و نهادهای رسانهیی لحاظ میشود؟
در محیطی که من کار میکنم رعایت میشود. برای همین اینجا ماندهام و ادامه میدهم. اما در کل قاطعیت ندارد. شاید در هیچ جای دنیا، اما هیچ کس کسی را مجبور به کاری نمیکند. ما اینجا با چهرهها طرف هستیم. من به این فکر میکنم. ما را باید به نام خودمان بشناسند. این کار سادهیی است. فقط بیرنگ باشیم.
در چی رسانهیی بیشتر احساس راحتی میکند؟
تصویری.
در کارش چی اندازه آزادی دارد؟
من این قدر آزادی دارم که آنچه بر زبان میرانم، مثل فرزندان یک مادر استند. وقتی به دست ویراستار میرود حذف، عزل و نصب نمیشوند. اشکالهای نوشتاریشان درست میشود، اما به دل کسی آنان را نمیچینم. بابت این خوشبختی خوشحالم.
آیا تا کنون گزارشی داشته که برایش مشکلساز باشد؟
زیاد.
پیامش به این نوع مشکلها و یا گاهی تهدیدها چیست؟
آه! صبوری ... کار باید محکم باشد. منظورم این است که بحث منبع، تعادل و توازن، کار را محکم میکند. معمول است که دردسرساز میشود گاهی، اما صبوری برای من تنها راه چاره بوده است. نمیشود روی تمام تهدیدها حساب کرد و دست از کار کشید. نمیشود که تمام مشکلها را نادیده گرفت و زانو زد. باید راه جست و صبوری کرد.
نقش یک خبرنگار برای رشد ارزشهای شهروندی و تامین صلح و زندگی صلحآمیز تا چی حد تاثیر دارد؟
معجزهآسا و فوقالعاده است. من تاثیر یک خبر را قدرتمندتر از چهار سال دانشگاه میدانم. این را از خبرهایی میگویم که دیدهام و خواندهام. به تاریخچه نمیروم که فرصت اندک است، اما رسانهها نشان دادند که چقدر قدرت دارند؛ هم برای جنگ، هم برای صلح، هم برای بزرگنمایی حرفهایی که ذرهاند. این قدرت شگفتانگیز است که در تعامل با فعالیتهای اعضای جامعه میتوانند روند را به شکل قابل ملاحظه به سوی مدینه فاضله ببرند.
تصورش از آزادی بیان در افغانستان چیست؟
به آزادی بیان کشورم افتخار میکنم. ما خیلی در این راه موفقیم. این به این معنا نیست که مشکل وجود ندارد، اما من گردن موفقیتها را بالاتر میبینم با قربانیهای درداندود که این آزادی گرفت.
دورنمای آزادی بیان را چگونه میبیند؟
روز تا روز معیاریتر میشویم. روز تا روز پختهتر میگردد. روز تا روز تجربههای تازهتری را این آزادی بیان در افغانستان تجربه میکند. من سخت به آینده آن امید دارم.
برای ادامه این کار دشوار چقدر مصمم است؟
من برای خبرنگاری آرزوهای زیادی دارم. میخواهم این رشته را جدیتر و جدیتر ادامه دهم. کارهای زیادی دارم که هنوز ناتمام استند. آنان را به انجام خواهم رساند. تا زمانی که بدانم انرژی دارم و به درد این شغل بخورم عمرم را در خدمت خبرنگاری وقف خواهم کرد.
فرح چقدر توانسته به مشکلات بخندد؟
خیلی. خنده پیوند عجیب با صورتم دارد. گاهی خودم میمانم چرا باید همیشه بخندم، ولی تماماش خنده نیست. گاهی به معنای این است که هستم و هنوز زندهام! من زندهام. نمیتوانید دست و بالم را ببندید؛ با هر رویه و با هر تهدیدی.
"لبخند" همیشگی "فرح" نشانه چیست؟
واقعا نمیدانم. خیلی به این فکر کردهام. گاهی حتا فکر میکنم تصویری دروغ از خودم میدهم، اما انگار عادت شده است. گاهی از اینکه یک لبخند همیشگی دارم، خندهام میگیرد. میگویم این خنده برای چیست! ارتباط تنگاتنگ با من دارد. حتا وقتی خودم در بدترین حال ممکن باشم به دشواری از دیگران دورش میکنم. گاهی تمرین میکنم نخندم، نمیشود، اما گاهگاهی که در خودم هستم و کمتر کسی مرا در آن حال میبینید، یکی دو عکس این طوری دارم که آنچه در من میگذرد در چهرهام هست. آن هم تصادفی. خوب است یا بد نمیدانم، اما یاد گرفتهام تا کسی زیادتر نداند در من چه میگذرد. چون لزومی هم ندارد که بدانند. چون هرکس زندگی و روزگار خود را دارد. و ما با لبخندمان میتوانیم فضا و هوای خوبتری را برای نفس کشیدن خود و دیگران داشته باشیم. خنده پل عمیقی میان من و اجتماع آشنای من است.
قشنگترین لبخندش، چی وقت بوده است؟
وقتی در بدترین حال ممکن ببینی کسی را در کنارت داری که میخواهی .... این لبخند من همیشه از میان گریهها شگفته است. وقتی سخت اندوهی تو را میخورد و دستی روی شانهات میزند و میگوید من با توام. وقتی کسی از میان خبرهای تلنبارشده که رسمن روی روانت خیمه زدهاند، صدا میکشد؛ میخواهم بگویم در کنارت هستم. شوق فشردن دستهایت را دارم قهرمان، قهرمان من. این حرفها هرچند واقعیت نیست و من یک قهرمان نیستم، ولی خوشبختیاش را داشتم تا یاران قهرمان داشته باشم. این خندههای پرخاطره گریهآلود را دوست دارم.
نگاهش به آزادی فردی چیست؟
هر فرد حق تصمیمگیری درباره خودش و زندگیاش دارد. من اول به این عقیده نبودم، اما سیر تکامل ذهنیام مرا بیشتر مجذوب این مساله میکند که بگذاریم انسانها را هر آن طوری که خودشان میخواهند باشند. آنان حق دارند اگر زن هستند یا مرد؛ حق تصمیم، حق انتخاب و حق ازدواج داشته باشند. هر آن حقی که یک انسان دارد، حق انسانی اوست. به نظر من سخت است جامعه متمدن خواستن در صورتی که به انسانان آن جامعه حقوق فردیشان به رسمیت شناخته نشود. هر انسان حق انتخاب دارد. ما در این جا هیچ کارهایم. او این حق را با خود از بدو تولد میآورد. به رسمیت شناختن آزادیهای فردی برای انسانان برابری را میآورد که سالهای سال برایش مبارزه شده است. ما اگر انسانان را بدون تبعیض، جنسیت و به خاطر انسانیتشان رسمیت بدهیم مشکلی نمیماند. تا فرد را به رسمیت نشناسیم سخن در هر بابی روی هواست. ما جامعه را به رسمیت نشناختهایم؛ بستری را که تمدن میسازد. ماییم که هر روند و جریان را معنا میبخشیم. آزادی فرد را به رسمیت شناختن یعنی در را به روی یک جامعه ایدهآل باز کردن. باید هر انسان را مثل یک جامعه بشناسیم.
و سخن پایانی، هرچی میخواهد دل تنگت بگو!
دوست دارم وطن داشته باشم. سرزمینم را دوست دارم آبادان ببینم. هیچ دردی به اندازه درد وطن، درد سنگرهای بیسر رنجم نمیدهد. گاهی فکر میکنم ما همزاد این غصههاییم. نسلی سوخته که تمام امیدشان به سنگر است. مجادله با روزهایی که تو میخواهی و آنچه را که از توست به زور به دست بیاوری جانکاه است. نمیخواهم آواره باشم. نمیخواهم بروم. میخواهم وطن داشته باشم. میخواهم شاهد آن روز باشم که تربیون و سنگر یکی باشد. آن روز که دیگر فرمانده سرش را برای نرسیدن کمک از مرکز از دست ندهد. آن روز که به جای کلاههای خونین سربازی، پرچمهای سه رنگ را در سراسر سرزمینم ببینم. روزی که هیچ مادری برای فرزندی که دیگر نمیآید گریه نکند. روزی که هیچ کودکی با عکسهای پدرش به خواب نرود و هیچ کودکی از خواب نپرد و جنگ نباشد.
هفتهنامه راه مدنیت
فرح یعنی چی؟ ناز فرح در چیست؟
فرحناز، این نام را عمهام برایم گذاشته که زیاد دوستش دارم. فرح یعنی خودم، اما نازش را نمیدانم که هستم یا نه! یا مساله این است که من ناز هستم؟ نیستم؟ اسم است دیگه. البته همه بیشتر فرح صدایم میکنند. ناز کمتر.
فرح و زندگی چی پیوندی با هم دارند؟
من به تلاش و تصمیم ایمان دارم. مرا با زندگی، این دو واژه تعریف میکنند. باور دارم که میتوانم. این اعتماد به نفس گاهی مرا به خنده میآورد. اغلب خیلی قدرت میدهد. اینکه واقعن گاهی وحشتناک میتوانم، من میتوانم.
تعریف فرح از زندگی چیست؟
شایدم زندگی همان سیب سرخی باشد که خوردم و همان جا تمام شد و هرچه پس از آن خواندی جان کندنی است (تلاش، کار، ایستادگی، مبارزه، توانستن) که تو را به مرگ میرساند همین.
کاپیسا برای فرح چه اندازه عزیز است؟
من متولد کابلم، اما آنجا روستای آبایی من است. طبیعتاش همیشه حالم را عوض کرده است. عاشق سادگیهای آنجا هستم. گاهی آرامش عجیبی را در آنجا مییابم و گاهی غروبهایش برایم کشنده است.
فرح را بیشتر با خبرنگاریاش میشناسند؛ به چی دلایلی خبرنگاری را انتخاب کرده؟
عاشق این شغلم. میخواستم همیشه کارم طوری باشد که صدایی باشم برای همه. بین هنرمند، سیاستمدار، ورزشکار، گدا، خبرنگاری یعنی تو صدای همه هستی، همه. مرز، محدوده زبان و دین نمیشناسد. ما همه جا هستیم، ولی عشق حرف اول را میزند تا حالا. مثل خودم کارم را دوست دارم.
شرایط زندگیاش برای این انتخاب چقدر مساعد بوده؟
شرایط که سخت بود، اما من شانس آوردم که در این انتخاب دو کوه بزرگ پشت شانههایم بود؛ مادر و پدرم.
جنسیتاش چطور؟
بارها شنیده بودم که این کار به من نمیزیبد، دخترم و در افغانستان اوضاع خوب نیست. مردم هر طورند، اما رفتم، چون تصمیم گرفته بودم.
نگاه مردم کاپیسا به دختران خبرنگار چگونه است؟
از روستای ما خبرنگاران زیادی هستند؛ مرد و زن فرق میکند، مثل هر اجتماعی. بعضی میپسندند؛ برخی هم نه، اما میتوانم با قاطعیت بگویم که تعداد خبرنگاران در کاپیسا زیاد است و نشان میدهد که مردم اهمیت این شغل را میدانند.
اولین روزی که به گزارشگری یا خبرنگاری شروع کرده، کجا و چگونه بوده؟
به یک برنامه اقتصادی رفته بودم که اصلن سر در نمیآوردم. همهاش انشا نوشته بودم. وقتی نوشتم، به دست ویراستار دادم. گفت میشود بگویی ارزشهای خبری این گزارش چیست؟ مات بودم. فهمیدم چقدر میان خواندن و عمل کردن فاصله است. وحشتناک بود. روی اعصاب استاد اجمل بودم. زمستان هم بود. سه چهار بار نوشتمش، اما درست نشد. خیلی جریحهدار شدم و خیلی ناراحت که استاد خبرم را درست کرد. روزهای اول، روزهای پرتجربه و تلخی بودند. حتا یک روز استاد اجمل از من پرسید: چرا به این بخش آمدهیی؟ گفتم خبرنگار میشوم. گفت: کی؟ یادم هست که گفتم: میشوم استاد. حق داشت. من خیلی تنبل بودم. از صفر شروع کردم. آن روزها از یادم نمیرود. روزهای سخت. من خیلیها را اذیت کردم، اگر این جملههای مرا میخوانند، آنهایی که مرا یاد دادند. البته اینکه چطور خبرنگار شوم استاد حیدری، استاد اجمل، استاد احسان و ... مدیونشان هستم. هرچند تا امروز با من هستند و کمکام میکنند. خوشحالم که حالا کمتر اشتباه میکنم.
آشنایی و آمادگیاش برای این کار تا چی حد بوده است؟
من با دوربین، مایک، سوال پرسیدن، جسارت بار بار پرسیدن آشنا بودم، اما چهارچوب را نمیدانستم. فقط با یک سخن وارد معرکه شدم. من آمادهام و برای این کار هر تلاشی خواهم کرد. کتاب خریدم. کتاب خواندم. تبدیل به یک رادیو و تلویزیون شده بودم. هر گزارش، هر خبر. روزهای شلوغ، کوتاه، سرد و من درگیر. یکسو جنجالهای یک زندگی شهروند افغانستان آن هم یک دختر و سوی دیگر، آموزشهایی که باید فرامیگرفتم.
چند سال میشود که به این کار مشغول است؟
دست کم باید هشت یا هشتونیم سال شود. من فقط سه سال است خبرنگاری میکنم. قبل این در برنامههای کودک، فرهنگی، تفریحی و اجتماعی گرداننده و تهیهکننده بودم.
در نهادهای رسانهیی که کار کرده، مهمترین مشکلهایی که با آن برخورده؟
این مشکلها مقطعی و گاهی مرتبط با نوع مدیریت بوده است. من در اوایل کارم هرچند توان کاری کمی داشتم، اما از تبعیض جنسیتی رنج میبردم. خوب گاهی باید فرصت داده شود تا تو ثابت کنی که تو هم میتوانی. حالا این فرصت را زیاد دارم! من حالا خودم را با تک تک خبرنگاران مرد رسانهیی که در آن کار میکنم برابر میدانم. یعنی در فضایی هستم که این برابری وجود دارد. من عاشق این فضا هستم تا بتوانم سالم رقابت کنم، سالم خلق کنم و سالم خدمت کنم. به من اجازه داده میشود.
مصوونیت شغلیاش تا چی حد تامین بوده است؟
این یک وضعیت کلی برای عموم خبرنگاران و کارکنان رسانههاست. ما یک قرارداد داریم که با نهاد امضا میکنیم. باید بگویم تلاشهای نهادهای مدافع خبرنگاری ناکام بوده است. قانونی برای مصوونیت ما وجود ندارد. ما همسان کارکنان دولت کار میکنیم، اما عزیزترین و نخبهترین خبرنگاران ما در بیمهری تمام یا در راه کاریشان جانشان را از دست دادهاند و یا مجروح شدهاند و هیچ یادی از آنان نشده است. منظورم از یاد یک راه قانونی برای تمویل و همان حق که حداقل است، ولی پاس روزها و سالها خدمت اطلاعرسانی میباشد. کسانی که ادعای گرفتن این حق را برای ما دارند و از نام ما نهاد دارند، هنوز بازندهاند.
در این کار چقدر احساس امنیت و آرامش دارد؟
گزارشهایی که خودم تولید میکنم البته که گزارش تا گزارش است، اما برای من برای خستگیهایم؛ مثل چای سیاه میمانند. امنیت روانیاش گاه گاه برایم گران تمام شده است. من با جامعهیی روبهرو هستم که به شدت سنتیاند. آنان حق دارند درباره گزارش، سبک نوشتن و یا ارایه من نظر بدهند. وقتی ما قبول کردیم که در صحنه باشیم این مسایل حرف جداناشدنی است. من فکر میکنم باید صبوری پذیرش این ناامنیها را داشته باشیم. من این مرحله را یک گذار میدانم. تا زمانی که ناامنیهای فکری به تساهل در برابر آنچه آنان میخواهند و آنچه باید باشد پدیدار شود.
آیا خبرنگاری، کار خطیری است؟
فرق میکند. وقتی عاشقاش باشی با خطرهایش هم کنار میآیی. رفیق میشوی. من برای اثبات ادعاهای خودم گاهگاهی ماجراجویی نمیکنم، اما برای شغلم سخت ماجراجویم تا دشتهای هلمند تا گوشته ننگرهار. راست بگویم کم ترسیدهام، اما بیشتر به این فکر کردهام که چه گزارشی میآید.
آیا خبرنگاری، خطر دارد؟
به نظرم دنیا جایی است که انسان بودن در آن خطر دارد. پس به این لحاظ خبرنگاری مادر خطرهاست. ما بدون آنکه با کسی دشمنی داشته باشیم، دشمن بعضیها میشویم. عجیب است در این کار گاهی میخواهی به مساله کمک کنی که کمک نه؛ بل جهنم خودت میشود، اما در این، یک مساله دیگر هم است؛ اینکه خبرنگاریات را با حریم خصوصیات و یا اتهام و افترا زهرآگین کنند. این درداندود است برایم. من در کارم هر خطری را قبول دارم، اما وقتی به من به عنوان یک زن خبرنگار فوری میتازند و با شایعه گاهی در پی ترور شخصیت و یا کسر شان من استند و یا دید بسیار سنتی که مرا میخواهند مرتد بکشند، یا کلن از راه به درشده نشان دهند؛ این نگاهها و حرفها نیازمند این است که جامعه، بارور و سالم شود. من به امید آن جامعه نفس میکشم. من همیشه انعطافپذیرم؛ چون زنم، چون خبرنگارم و بیشتر انرژیام بهخاطر زن بودن و خبرنگاربودنم هدر میرود تا کارم. این وحشتناک و تکاندهنده است. نمیخواهم این طور باشد، اما هست. این فکر فرصتها و انگیزهها را ناخواسته از من میگیرد.
با این خطرها چگونه پیش میرود؟
برای من همیشگی و روزمرگی شده است! اما برای مادرم وحشتناک است و همیشه نگران من. پدرم محتاط است. بیخطر یا باخطر میگوید که مراقب خودت باش.
یک خبرنگار و یا گزارشگر خوب چی ویژگیهایی باید داشته باشد؟
یک ویژگی اینکه هیچگاه خودش را درگیر نکند.همیشه گلویی باشد تا هرکسی از آن گلو خودش را صدا کند. در کارش خود را به کسی، سمتی، جریانی برچسپ نزند. این مرگ خبرنگار است. این شغل مقدس است. حتا معتقدم که باید برایش سوگند وفاداری یاد کرد. ایجاد اعتماد میان مردم و یک خبرنگار کار سادهیی نیست. وقتی قداست این کار را حفظ کنیم، اعتماد خود به خود پدیدار میشود.
فکر میکند این شرایط در محیطها و نهادهای رسانهیی لحاظ میشود؟
در محیطی که من کار میکنم رعایت میشود. برای همین اینجا ماندهام و ادامه میدهم. اما در کل قاطعیت ندارد. شاید در هیچ جای دنیا، اما هیچ کس کسی را مجبور به کاری نمیکند. ما اینجا با چهرهها طرف هستیم. من به این فکر میکنم. ما را باید به نام خودمان بشناسند. این کار سادهیی است. فقط بیرنگ باشیم.
در چی رسانهیی بیشتر احساس راحتی میکند؟
تصویری.
در کارش چی اندازه آزادی دارد؟
من این قدر آزادی دارم که آنچه بر زبان میرانم، مثل فرزندان یک مادر استند. وقتی به دست ویراستار میرود حذف، عزل و نصب نمیشوند. اشکالهای نوشتاریشان درست میشود، اما به دل کسی آنان را نمیچینم. بابت این خوشبختی خوشحالم.
آیا تا کنون گزارشی داشته که برایش مشکلساز باشد؟
زیاد.
پیامش به این نوع مشکلها و یا گاهی تهدیدها چیست؟
آه! صبوری ... کار باید محکم باشد. منظورم این است که بحث منبع، تعادل و توازن، کار را محکم میکند. معمول است که دردسرساز میشود گاهی، اما صبوری برای من تنها راه چاره بوده است. نمیشود روی تمام تهدیدها حساب کرد و دست از کار کشید. نمیشود که تمام مشکلها را نادیده گرفت و زانو زد. باید راه جست و صبوری کرد.
نقش یک خبرنگار برای رشد ارزشهای شهروندی و تامین صلح و زندگی صلحآمیز تا چی حد تاثیر دارد؟
معجزهآسا و فوقالعاده است. من تاثیر یک خبر را قدرتمندتر از چهار سال دانشگاه میدانم. این را از خبرهایی میگویم که دیدهام و خواندهام. به تاریخچه نمیروم که فرصت اندک است، اما رسانهها نشان دادند که چقدر قدرت دارند؛ هم برای جنگ، هم برای صلح، هم برای بزرگنمایی حرفهایی که ذرهاند. این قدرت شگفتانگیز است که در تعامل با فعالیتهای اعضای جامعه میتوانند روند را به شکل قابل ملاحظه به سوی مدینه فاضله ببرند.
تصورش از آزادی بیان در افغانستان چیست؟
به آزادی بیان کشورم افتخار میکنم. ما خیلی در این راه موفقیم. این به این معنا نیست که مشکل وجود ندارد، اما من گردن موفقیتها را بالاتر میبینم با قربانیهای درداندود که این آزادی گرفت.
دورنمای آزادی بیان را چگونه میبیند؟
روز تا روز معیاریتر میشویم. روز تا روز پختهتر میگردد. روز تا روز تجربههای تازهتری را این آزادی بیان در افغانستان تجربه میکند. من سخت به آینده آن امید دارم.
برای ادامه این کار دشوار چقدر مصمم است؟
من برای خبرنگاری آرزوهای زیادی دارم. میخواهم این رشته را جدیتر و جدیتر ادامه دهم. کارهای زیادی دارم که هنوز ناتمام استند. آنان را به انجام خواهم رساند. تا زمانی که بدانم انرژی دارم و به درد این شغل بخورم عمرم را در خدمت خبرنگاری وقف خواهم کرد.
فرح چقدر توانسته به مشکلات بخندد؟
خیلی. خنده پیوند عجیب با صورتم دارد. گاهی خودم میمانم چرا باید همیشه بخندم، ولی تماماش خنده نیست. گاهی به معنای این است که هستم و هنوز زندهام! من زندهام. نمیتوانید دست و بالم را ببندید؛ با هر رویه و با هر تهدیدی.
"لبخند" همیشگی "فرح" نشانه چیست؟
واقعا نمیدانم. خیلی به این فکر کردهام. گاهی حتا فکر میکنم تصویری دروغ از خودم میدهم، اما انگار عادت شده است. گاهی از اینکه یک لبخند همیشگی دارم، خندهام میگیرد. میگویم این خنده برای چیست! ارتباط تنگاتنگ با من دارد. حتا وقتی خودم در بدترین حال ممکن باشم به دشواری از دیگران دورش میکنم. گاهی تمرین میکنم نخندم، نمیشود، اما گاهگاهی که در خودم هستم و کمتر کسی مرا در آن حال میبینید، یکی دو عکس این طوری دارم که آنچه در من میگذرد در چهرهام هست. آن هم تصادفی. خوب است یا بد نمیدانم، اما یاد گرفتهام تا کسی زیادتر نداند در من چه میگذرد. چون لزومی هم ندارد که بدانند. چون هرکس زندگی و روزگار خود را دارد. و ما با لبخندمان میتوانیم فضا و هوای خوبتری را برای نفس کشیدن خود و دیگران داشته باشیم. خنده پل عمیقی میان من و اجتماع آشنای من است.
قشنگترین لبخندش، چی وقت بوده است؟
وقتی در بدترین حال ممکن ببینی کسی را در کنارت داری که میخواهی .... این لبخند من همیشه از میان گریهها شگفته است. وقتی سخت اندوهی تو را میخورد و دستی روی شانهات میزند و میگوید من با توام. وقتی کسی از میان خبرهای تلنبارشده که رسمن روی روانت خیمه زدهاند، صدا میکشد؛ میخواهم بگویم در کنارت هستم. شوق فشردن دستهایت را دارم قهرمان، قهرمان من. این حرفها هرچند واقعیت نیست و من یک قهرمان نیستم، ولی خوشبختیاش را داشتم تا یاران قهرمان داشته باشم. این خندههای پرخاطره گریهآلود را دوست دارم.
نگاهش به آزادی فردی چیست؟
هر فرد حق تصمیمگیری درباره خودش و زندگیاش دارد. من اول به این عقیده نبودم، اما سیر تکامل ذهنیام مرا بیشتر مجذوب این مساله میکند که بگذاریم انسانها را هر آن طوری که خودشان میخواهند باشند. آنان حق دارند اگر زن هستند یا مرد؛ حق تصمیم، حق انتخاب و حق ازدواج داشته باشند. هر آن حقی که یک انسان دارد، حق انسانی اوست. به نظر من سخت است جامعه متمدن خواستن در صورتی که به انسانان آن جامعه حقوق فردیشان به رسمیت شناخته نشود. هر انسان حق انتخاب دارد. ما در این جا هیچ کارهایم. او این حق را با خود از بدو تولد میآورد. به رسمیت شناختن آزادیهای فردی برای انسانان برابری را میآورد که سالهای سال برایش مبارزه شده است. ما اگر انسانان را بدون تبعیض، جنسیت و به خاطر انسانیتشان رسمیت بدهیم مشکلی نمیماند. تا فرد را به رسمیت نشناسیم سخن در هر بابی روی هواست. ما جامعه را به رسمیت نشناختهایم؛ بستری را که تمدن میسازد. ماییم که هر روند و جریان را معنا میبخشیم. آزادی فرد را به رسمیت شناختن یعنی در را به روی یک جامعه ایدهآل باز کردن. باید هر انسان را مثل یک جامعه بشناسیم.
و سخن پایانی، هرچی میخواهد دل تنگت بگو!
دوست دارم وطن داشته باشم. سرزمینم را دوست دارم آبادان ببینم. هیچ دردی به اندازه درد وطن، درد سنگرهای بیسر رنجم نمیدهد. گاهی فکر میکنم ما همزاد این غصههاییم. نسلی سوخته که تمام امیدشان به سنگر است. مجادله با روزهایی که تو میخواهی و آنچه را که از توست به زور به دست بیاوری جانکاه است. نمیخواهم آواره باشم. نمیخواهم بروم. میخواهم وطن داشته باشم. میخواهم شاهد آن روز باشم که تربیون و سنگر یکی باشد. آن روز که دیگر فرمانده سرش را برای نرسیدن کمک از مرکز از دست ندهد. آن روز که به جای کلاههای خونین سربازی، پرچمهای سه رنگ را در سراسر سرزمینم ببینم. روزی که هیچ مادری برای فرزندی که دیگر نمیآید گریه نکند. روزی که هیچ کودکی با عکسهای پدرش به خواب نرود و هیچ کودکی از خواب نپرد و جنگ نباشد.
هفتهنامه راه مدنیت
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment