آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, July 30, 2015

واهمه های زمینی

ن.عظیمی
واهمه های زمینی – بخش سوم

سبحان مردی بود ، سی وپنج ساله که دربانک ملی کار می کرد. اگرچه مکتب را تاصنف دهم خوانده بود وخط خوبی نداشت؛ ولی در دفترداری ومکتوب نویسی وانشاء واملا از همگنانش خبره تر بود وهمهء این فضایل را مرهون پدر با فضیلتش بود



 وهمهء این فضایل را مرهون پدر با فضیلتش بود. پدرش در زمان محمد هاشم خان صدراعظم درمستوفیت کابل شغل دفتری داشت . آدمی بود که نه تنها مدرسه حبیبیه را خوانده وبه اتمام رسانیده بود، بل مطالعات گستردهء شخصی نیز داشت. او هم اهل دل بود وهم اهل راز. وی اشعار فراوانی از مولانا وبیدل وحافظ را دربایگانی ذهنش ذخیره کرده بود و گهگاهی بنابر مناسبت هایی زمزمه می کرد. همچنان حکایت ها وقصه های زیادی از کلیله ودمنه و نکته هایی از کتاب جاویدان گلستان حضرت سعدی به خاطر می آورد واینجا وآنجا برای قوی ساختن کلامش بیان می کرد. او آدم سختگیر وخشنی بود. کوچکترین خطای اهل خانه ، به خصوص یگانه پسرش را که سبحان نام گذاشته بود، نمی بخشید.
از وظیفه که برمی گشت ، ساعتی را با سبحان می گذرانید. برایش کتاب مناجات ومقالات خواجه عبدالله انصاری وگلستان سعدی را می آموخت. واژه ها وترکیبات دشواروبعضاً عربی آن کتاب ها را برایش معنا می کرد ومطالب ومحتویات آن ها را توضیح می داد. پدر سبحان سعی می کرد تا پسرش مزید بر درس های مکتب ، از آثار بزرگان شعر وادب وحکمت وفلسفه نیز اندوخته هایی داشته باشد؛ ولی دریغا که سبحان حافظهء نیرومندی نداشت وآنچه را که می آموخت ، فراموش می کرد وروز دیگر مورد عتاب وخطاب پدر قرار می گرفت. پدر همیشه در زیر دوشک خمچه یی را پنهان می کرد ودر چنین مواقعی که سبحان از جواب گفتن عاجز می ماند ، با همان خمچه بر دست های او به شدت می زد ومی گفت :
" مگر این کلهء بزرگ تو پوک است وآن را از کاه پرکرده اند؟ " اما هرچه که بود بازهم سبحان ازآن همه زحمات وخون دل خوردن پدر حرف های فراوانی آموخته بود . حرف ها یی که اینک چراغ راه زنده گی اوشده ووی را در میان اقران وهمکاران وحتا کسانی که فارغ دانشگاه بودند، یک سر وگردن بلند تر ومتمایز تر ساخته بود.
سبحان هنوز صنف دهم مکتب را پشت سر نگذاشته بود که پدرش بیمار شد وپس از چنذ هفته یی ابریق رحمت را برسر کشید. پدر، دریکی ازهمان روزهای احتضار با پسرش خلوت کرده ونصیحت کنان به او گفته بود :
- پسرم من رفتنی هستم. از مال دنیا هیچ چیزی برایت نگذاشته ام. بنابراین حیرانم که بعد ازمن چه خواهی خورد وچه خواهی کرد. سعی من این بود تا از تو آدم عالم وفاضلی بسازم که دریغا کوشش باطلی بود. اما اگر در طول این همه سال روز یک حرف ویک واژه ونکته را هم فرا گرفته باشی ، ان شاء الله که سرمایهء معنوی ات خواهد شد ومرا دعا خواهی کرد. آه ، گریه نکن پسرم، آمدن از روی اختیار نبود ورفتن نیز از روی اختیار نیست. این مشیت خداوند است. می خواستم دراین واپسین برایت بگویم که به خدا ایمان داشته باش ویگانه ات را قضا نکن. با دشمنان دین و آیینت بستیز . راست کار ودرست کردار باش. دست افتاده رابگیر ودربرابر ظلم ظالم ایستاده شو. یادت هست که پیرهرات گفته است :
" مست باش ومخروش .. گرم باش ومجوش ، شکسته باش وخاموش که سبوی درست را به دست برند وشکسته را به دوش کشند. یار باش ، اغیار مباش. کمال انسان درتصرف دل است ، باقی مثال آب وگل است"
راستی ، بگذار رازی را برایت فاش کنم ، ورنه به آرامشی که نیاز دارم نخواهم رسید. حالا وقت اعتراف است ودر های توبه باز. مرا ببخش پسرم که برایت می گویم تو فرزندمن نیستی. نمی دانم پدر ومادرت کیست. زنده هستند ویا مرده اند. زیرا که ترا از دهن دروازهء مسجد یافته وبزرگ کرده ام ؛ مانند فرزند حقیقی خود، مثل خواهرانت. به مادرنگو که از این راز خبر شده ای. به او قول داده بودم که این راز راافشاءنمی کنم ولی می بینی که نتوانستم و حرف وجدانم را شنیدم و حالا راحت شدم. گریه نکن پسرم. خداوند پشت وپناهت باشد. خدا نگهدارت پسرم ...
مامور سبحان پس از مرگ آن مرد وارسته، مجبورشده بود تا مکتب را ترک نماید. ازپدرش واقعاً هیچ چیزی برای خانواده اش باقی نمانده بود، به جز ازهمین خانهء نسبتاً بزرگ درکوچهء نوآباد دهمزنگ. مامور سبحان پس از شنیدن آن راز بزرگ مدتها دستخوش خیالات حزن انگیزی شده بود وتمرکز افکارش راازدست داده بود. ساعت ها با قدم های آهسته و افکار تیره وتار به قدم زدن می پرداخت وخویشتن را آدم بی هویت وبی
ریشه وسخت تحقیر شده می پنداشت وازاین ستمی که مادر وپدر حقیقیش درحق او روا داشته بودند، عذاب می کشید وایشان را نفرین می کرد. او تا اندازه یی رنج کشید ووضع روحیش بحرانی شد که یک روز تصمیم گرفت تا خود را از شر زنده گی رها سازد.
آن روز که ابر های سوختهء غروب برهمه اشیاءافسون غم انگیزی می تابانیدند ، جوانی بلند بالا وباریک اندام بربلندترین قلهء کوه آسمایی فراز آمده بود تا خودرا ازآن نقطهءبلند به پایین پرت کند وبه روی زنده گی نیشخند بزند. اگرچه انگیزهء او برای انجام چنین کاری روشن بود ؛ اما مرگ هم پروای آن را نداشت که به انگیزهء مردن کسی بیندیشد. مرگ گاهی چنان بی خبر و آرام می آمد وجان می گرفت که فاصلهء این دنیا تا آن دنیا با یک چشم به هم زدن طی می شد و سبحان حتا آن را احساس نمی کرد.حالا هم فقط یک پرش حساب شده بین زیستن و مردن فاصله بود. مرزی که به تصمیم سبحان بسته گی داشت. البته که سبحان تصمیم اش را گرفته بود وحتماً آن پرش را انجام می داد.اما درهمین هنگام بود که صدای گریهء زنی را شنیده بود، صدای گریهء زنی را که سال ها تصور می کرد مادرش است ؛ولی مادرش نبود. مادراگرچه به آنجا نیامده بود ولی سبحان حضور مشکوک او را حس کرده بود. مادرمی گفت مگر من ترا برای آن بزرگ کردم وپستان دردهنت گذاشتم تا مرا درچنین روزگار تیره یی تک وتنها بگذاری ؟ بی تو من وخواهران جوانت چه خواهیم کرد؟ مگر نمی شرمی که خواهرانت به خاطر یک لقمه نان دست به دست شوند؟
سایه یی که ازآن جا می گذشت نیز به گوش او فرو خوانده بود: دست نگهدارسبحان! دراین کهنه رباط که همه چیز از قبل آماده ونوشته شده است، گناه تو جیست ؟ برو زنده گی کن وبدان که دراین دوران تباهی و فساد ، ارتکاب هر عملی به طرز وقیحانه یی مجاز است. البته که درآن روز سبحان آن سایه اثیری را نشناخته بود ولی بعد ها با آن سایه که گه وناگه به کنارش می آمد واندرزی بدو می داد، انس گرفته بود، اگرچه تا آخرزنده گیش هم او را نشناخته بود.
سبحان بسیاردویده وتپیده بود، واسطه ها کرده ورشوه ها داده بود تا این که به حیث کاتب درشعبهء اوراق بانک ملی مقررشده بود. او سال ها دربانک ملی قدم وقلم زده بود . مانند یک ماشین خود کاربه وظیفه رفته وبه خانه برگشته بود. هردستوری که برایش داده بودند، انجام داده بود وبه هر امری که کرده بودند، گردن نهاده بود. او هیچگاه با کسی به درشتی سخن نگفته بود نه با زیردستان ونه با بالادستان. او صبور وقانع و متواضع بود وپانزده سال گذشته بود تا شده بود مامورمدیریت عمومی محاسبهء بانک ملی .
مامور سبحان اگردردوران کتابت قدبلندی داشت واندام ورزیده وموهای سیاه وانبوه ، اینک پس از گذشت پانزده سال نشستن دراتاق های سرداب مانند بانک ملی، دیگرآن شادابی ورسایی ایام جوانی را نداشت. قدش مانند پیران خمیده شده بود وچشمانش بیفروغ. موهای سرش آهسته آهسته شروع به ریختن نموده بودند وخط فاصل پیشانی وکلهء بزرگش دیگر قابل تفکیک نبود. گونه هایش به گودی نشسته بودند وشکمش نیز تمام معیار های معمول متناسب بودن را به استهزا گرفته بود. البته که برجسته تر ازشکم درآن صورت بی فروغ ، بینی بزرگش بود با دوسوراخ نمور که درهرروز خدا به اندازهء یک نوله آفتابه آب کثیفی ازآن جاری بود. چشمه یی بود انگار که خشک شدنی نبود. اما مامور سبحان را تنها آب بینی نی ، بل عطسه هم به ستوه آورده بود. نسواربینی که می کشید ، چندان کارساز نبود. یک باد وحشی یا یک بوی نامطبوع ویا یک عطسهء نابه هنگام مرغی ویا سگی کافی بود تا مامور سبحان از ژرفای وجود به عطسه بیفتد ولحظات فراوانی در رنج وعذاب باشد. آوخ که چه عذابی می کشید مامور سبحان ازدست این بینی لعنتی...
مامور سبحان که با فضیله ازدواج کرده بود، سه سال از مرگ آن مرد نیکوکار وآزاده می گذشت.خواهرانش یکی پی دیگری به خانهء شوهر رفته بودند.مادرتنها بود وپیر ورنجور وزهیر. آرزو داشت برای پسرش زن بگیرد ، زنی که هم جمال داشته باشد وهم کمال، تاعصایی باشد برای این روزگار اوفتادگی اش. مامور سبحان تا آن موقع به این فکر نیقتاده بود . آن مردنیکو کارو خداپرست او را طوری تربیت کرده بود که غالباً به خواسته ها وغرایز جوانیش وقعی نمی گذاشت. اواززن ، از همخوابه شدن با جنس مخالف، تصویر غبار آلود ومه گرفته یی داشت. تصویری که به ندرت درشب های تیره وتاربه سراغش می آمد. در چنان مواقعی دختری آشنا یا زن اثیری بیگانه یی ازمیان خواب های آشفته اش سربر می آوردند. مامور سبحان معمولاً آنان را نمی بوسید وحتا در آغوش نمی گرفت، مگر آن که خودآنان چنین می کردند. برای سبحان جوان تنها یک تماس انگشتان با بدن آنان کافی می بود تا بار سنگین خود را خالی کرده واحساس سبکی نماید و
صبح که می شد رؤیای دوشین رافراموش می کرد.
سبحان هرگز به هیچ دختری با نگاه شهوانی ننگریسته بود.ازچشم به چشم شدن با دختران وزنانی که در دفترش ودربانک ملی کارمی کردند، پرهیز می کرد. عادتش بود که دربرابر زنان به زمین نگاه کند . نگاه کردن به چشمان وصورت زنان ودختران جرأت می خواست ، جرأتی که مامور سبحان فاقد آن بود.
فضیله را مادر وخواهرانش دریک مجلس عروسی دیده وپسندیده بودند. مامورسبحان اورا ندیده بود وتمایلی هم به دیدن او نداشت. اما هنگامی که مادر از فضیله تعریف ها کرد واز وی خواست تا با او ازدواج کند، مخالفتی ا زخود نشان نداد. او مادرش را دوست می داشت و به همین خاطر پیشنهادش را به همان سادگی یی قبول کرده بود که گویی گوسفندی می خرند برای قربانی و پولش را از وی می خواهند. اما چگونه گوسفندی ؟ چاق یا لاغر؟ این دیگر به مامور سبحان مربوط نبود.
مامور سبحان هفت سال با فضیله زنده گی کرده بود. فضیله اگر حسن وجمال بسیار نداشت در عوض زن سالم وصحتمندی بود. دستان وبازوان قوی و اندام تنومندی داشت و صاحب سلیقه وسررشته وذوق پالوده. او زن مرتب ومنظمی بود وکا رهای خانه را با چنان نظم ودقت وشایسته گی انجام می داد که موجب رشک وحسادت زن های همسایه می شد. اما در پهلوی این سجایا معایبی نیز داشت ، از جمله یکی این که بد زبان بود ودیگر این که بهانه جو وایراد گیر. تا هنگامی که مادر سبحان زنده بود ، کاسه ها وکوزه ها را حق وناحق بر سر او می شکست و آن بانوی محتشم را به کارهای ناکرده متهم می ساخت. اما پس از آن که آن زن خجسته خصال به سرای جاودان شتافت ، فضیله هم انگیزه بدخلقی ولجاجتش را از دست داد وناگهان به یک زن خاموش و سربه راه تبدیل شد
فضیله اگرچه حالا پس از مرگ خشویش خاموش شده بود وحال دل نمی گفت ؛ اما مانند یک کندهء نیم سوخته دود می کرد. نمی سوخت انگار، فقط دود می کرد. بغضی در گلو داشت که به گریه تبدیل نمی شد ولی اورا همیشه دلگیر و افسرده می ساخت. این وضع مدت ها دوام کرد تا آن روزی که دریافت آبستن شده است. فضیله تا ماه پنجم بارداری این خبررا از مامور سبحان پنهان کرد ولی بعد نتوانست. نه، نمی شد. آتش درون مردش تیز بود و دمار ازروزگارش کشیده بود. فضیله ازبارداری اش راضی بود وبا شادمانی فراوانی این خبر را به شوهرش داده بود. اما مامور سبحان با شگفتی به او نگریسته وبدون گفتن هیچگونه تهنیتی ویا شادباشی پشتش را به او کرده وخوابیده بود. چند ماه بعد که گلاب تولد شده بود ، واکنش مامور سبحان سرد ودور از انتظار فضیله بود. سبحان با بی اعتنایی توهین آمیزی بر نوزاد نگریسته بود وبه نظر فضیله رسیده بود که شوهرش درآن لحظه با چشمان شیشه یی نه با چشمان زنده به سوی پسرش نگریسته بوده است.
***
مامور سبحان که از دکان سلمانی پایین شد، به منزل همسایه اش رفت برای گرفتن گلاب پسرش. به منزل که رسید بیخی تاریکی شده بود . خانه سرد وساکت بود ودر حسرت روشنایی و گرما می سوخت. آن خانه به دستی نیاز داشت که روشنایی وگرما را برایش ارزانی دارد. اما مامور سبحان چنان دستانی ناشت. دستان او کا رآزموده نبودند. آن دستان فقط با قلم آشنا بودند وهیچ وقتی منقلی یا دیگدانی را آتش نزده ونیفروخته بودند. به همین سبب مدتها گذشت و اشک های فراوانی از چشمان سبحان جاری شدند تا زغال هاآتش گرفتند ، منقل فروزان شد، آب جوش آمد، غذا گرم شد، بوی عطرغذا وعطر چای برخاست ، گلاب خندان شد ، سرما گریخت وخانه گرم ونورباران شد.
گلاب که نان شب را خورد، در پتهء صندلی دراز کشید وبلافاصله به خواب رفت. مامور سبحان مثل همیشه نمی دانست بخوابد یا بیدار باشد. اما او حس می کرد که کاری دارد وباید انجام دهد. چه کاری ؟ در حال حاضر یادش رفته بود. وسوسهء خوابیدن د رصندلی گرم وتبعید شدن دردوردست ترین جزیرهء خاطراتش چنین مجالی به او نمی داد تاتمرکز ذهنی پیدا کند وبه یاد آورد که چه کاری رابایست انجام دهد. چشم هایش گرم می شدند، درحالت میان خواب وبیداری قرار داشت که ناگهان پیالهء چایش روی صندلی واژگون شد. چای بالای بکس چرمی کهنهء دستیش که بالای صندلی قرار داشت فرو ریخت . ازبکس که بوی چرم گاومیش برخاست ، بینی مامور سبحان نیزخارید وشگفت وشروع کرد به عطسه زدن وفین کردن وپاک کردن بینی اش با دستمال چروکیدهء ابریشمی هراتی . عطسه ها موقع نمی دادند که بکس دستیش رابه طرف خود کش کند وازنفوذ بیشتر آب به داخل آن جلوگیر کند. آه که اگر چای داغ به داخل بکس راه پیدا کرده باشد ، چه مصیبیت بزرگی به سراغش می آمد. آخرچه جوابی می گفت به استاد موسی . به همان موسای بز
که دردوران مکتب هم صنفی اش بود. همو بزی که حالا استاد دانشکدهء شرعیات شده بود. ... عطسه هایش که فروکش کردند، باشتاب به داخل بکس چرمی نگاه کرد. نی، هیچ گپی نبود. کتاب خاطرات " حسن بنا " مرشد جمعیت اخوان المسلمین را که استاد موسای بز برایش داده بود، خشک وصحیح وسالم یافته بود.
استادموسی را بچه ها ومعلم ها وچپراسی های مکتب به خاطر آن موسای بز می گفتند که هم چهره اش شبیه چهرهء بز بود وهم اندامش به همان اندازه لاغر و هم حرکاتش یک سر مو از بز فرق نداشت. او مانند بز نافرمان وچابک و پر از جست وخیز و نا آرام وبی قرار بود ودر زنخش به جز از چندتارمو به عنوان ریش چیزی نداشت. معلوم نبود که چه چیزی باعث شده بود تا روابط آندو در طول این همه سال ها حفظ شود. آن ها نه تنها خصوصیات روحی وجسمی مشترکی نداشتند؛ بل نقطهء مقابل همدیگر بودند. موسی هوشیار ، زرنگ ، چست وچالاک ، عجول؛ شتابان ، خرابکار ونافرمان بود ؛ اما سبحان کاهل وسست ودروندار ومؤقر وآرام. موسی لاغر وسبک وهزال بود ومامور سبحان بلند ونیرومند وفربه وسنگین وبا تمکین.
امابا این همه آن دو چه درروز های دشوار یعنی هنگامی که غم های دیر پا ازراه می رسید وچه در لحظاتی که شادی های کوچک برای شان دست می داد، باهم می بودند واین غم ها وشادی ها رابین خود تقسیم می کردند ووجود همدیگررا موهبت بزرگی می پنداشتند. اگر سبحان گاهی فرصت پیدا می کرد، سری به دانشگاه کابل می زد . صحبت ها ولکچر های استاد موسی را می شنید واز رنگینی چهره ها وفرهنگ مسلط بر محیط دانشگاه لذت می برد. یا اگر چنین فرصتی به استاد موسی دست می داد به بانک ملی می رفت وخبر دوستش راکه در میان انبوه کاغذ ها وارقام گم شده می بود، می گرفت . آنان اکثراً شب های جمعه با هم می بودند . عصر ها با هم قدم می زدند یا درپارک شهر می نشستند و یا می رفتند به رستورانی ویا چای خانه یی.
در مدتی که با هم می بودند، معمولاً استاد موسی حرف می زد. عقاید موسی در بارهء زنده گی وطبیعت وجامعه از جهان بینی مذهبی او سرچشمه می گرفت. وی باور تعصب آمیزی نسبت به نیروهای فرا طبیعی داشت وجهان وپیدایش آن را ، درچهار چوب خیال آمیز، لاهوتی و فرا زمینی در نظر می آورد. به وجود ارواح ، شیاطین ، فرشته گان وجن ها باورداشت وبه روز رستاخیز معتقد بود. موسی با خشوع وخضوع تمام نماز می گزارد وبا سر افتاده نیایش می کرد. او مطالعات گسترده یی در فقه ، فلسفه وعرفان اسلامی داشت و درزمینه پاک سازی دنیای اسلام از بدعت وفساد که محصول غرب وحشی بود با عقاید بزرگان اخوان المسلمین مانند حسن البناء ، محمد عبده وسید قطب همسویی داشت. وی مانند آنان استقرار یک خلیفهء اسلامی را درجهان اسلام کاملاً تایید می کرد وبرلزوم کوتاه ساختن دست غرب وبرچیدن فرهنگ بی بند وبار آن صحه می گذاشت.
هنگامی که رژیم محمد داوود درکشور استقرار یافت وفعالیت " جوانان مسلمان " دردانشگاه کابل فزونی پیدا کرد، استاد موسی نیز خطوط فکری آنان را که هم با ارزش های ناشی از عقاید سیاسی غرب مخالفت میکردند وهم با ارزش های جامعهء کمونیستی ، پذیرفت وعضو آن سازمان گردید.پس از آن روز استاد موسی روز ها با دوستش مامور سبحان دربارهء سازمان جوانان مسلمان صحبت کرده ، اهداف وخطوط فکری آن سازمان را برایش توضیح داده بود وشرایط شامل شدن درآن سازمان را برایش گفته بود. ولی مامورسبحان تمایلی برای عضو شدن درآن سازمان نشان نداده بود. زیرا که ذهنش آنقدر مصروف ضرب وتقسیم اعداد وارقام وترتیب نمودن بیلانس های ماهوار وربعوار می بود که یا حرف های موسی را نمی شنید و به جد نمی گرفت ویا اگر می شنید، پس از لحظه یی فراموش می کرد.اما یک روز که اتفاقاً مامور سبحان باحضورذهن سخنان دوستش را شنیده بود، ازوی پرسیده بود :
- فایدهء داخل شدن در باند شما چیست ؟
- باند؟ نه جانم این باند نیست. سازمان سیاسی است. وفایده اش این است که برای اسلام ومسلمین خدمت می کنیم . باهم متشکل می شویم وبا مشت قوی ونیرومند اسلام برفرق کافرها وکمونیست ها می کوبیم . قدرت سیاسی را دردست می گیریم ونمی گذاریم که داوود وطرفداران شان به مقاصد شوم شان برسند..
- مقاصد شوم؟ کدام مقاصد شوم ؟
- سبحان جان ! تویا بیخی خواب هستی ویا خود رابه دردیوانه گی زده ای. برادر، چشمهایت راباز کن وببین که سردار دیوانه دربیانیه ء " خطاب به مردم افغانستان" چه گفته است؟ آیا تومتوجه نیستی که پروگرامش کاملاً یک پروگرام سوسیالیستی است. یک بارببین که دربسیاری از وزارت خانه ها وپست های حساس فرماندهی واداره کشور، چطور کمونیست ها را نصب کرده است. ببین چقدر مشاورین روسی را به کشور
فراخوانده وهنوز هم فرا می خواند. ببین که هرسال چقدر طلاب ومحصلین ملکی وعسکری را به شوروی می فرستد. آیا تو نمی دانی که گاز کشور به نرخ کاه ماش به شوروی ها فروخته می شود ودرعوض اسلحهء کهنه وزنگ زدهء آن کشور خریداری می گردد. ببین که فسق وفساد به کجارسیده است؟ یک شب در شهرنو برو وببین که دررستوران ماکسیم چگونه شراب باد می شود وچطور دختران وزنان برهنه به تو خوش آمد می گویند. روزی که به دانشگاه می آیی باچشمان باز به اطرافت نگاه کن وببین که دخترها چگونه هفت قلم آرایش می کنند ، چه لباس هایی که نمی پوشند وچه کارهایی که نمی کنند..
باوصف آن که کلمات وسخنانی که استاد موسی به کاربرده بود، حالت حمله را داشت ولی مامور سبحان آن سخنان رابه جد نگرفته وبا جرأتی که از وی بعید بود ، سخنان استاد موسی را قطع کرده وگفته بود :
- پس تو وباند تو با نقش زنان در امور کشور مخالفت دارید؟ اما درهمین مدیریت محاسبهء ما زن هایی هستند که بسیار خوب کارمی کنند. از تایپستی گرفته تا ترتیب جدول بیلانس و درج نمودن مکاتیب وارده وصادره..پس باند شما که مخالف روی لچی وکارکردن زن ها درادرات هستند، در صورتی که قدرت را بگیرند ، این زن های بیچاره را به خانه می نشانند ؟ درآن صورت این زنان مسکین وخانواده های شان چه بخورند وچه بکنند؟
- برادر، من یک بارگفتم ویک بار دیگر می گویم که ما سازمان داریم نه باند . این موضوع را درآن کلهء کته ات فرو ببر. دیگر این که من چه وقت گفتم که سازمان ما با روی لچی مخالف است؟ برعکس مرشد اخوان المسلمین حسن البناء ، برای نخستین بار در مصر بخش ویژهء زنان را به نام " الاخوات المسلمات" درسال ۱۹۴۴ م به میان آورد وپیش از این مکتب خاصی را برای پرورش مادران ایجاد کرده بود. او درمجموع وبه طور کل با روی لچی مخالف نیست ولی این همه فیشن ودرشن وبی سیرتی هم درعالم اسلام روا نیست. اما این گپ ها را بگذاربرای یک وقت دیگر. راستی خبر شدی که برادر " فیضانی " را داوود خان اعدام کرد؟
اما مامور سبحان که درآن لحظه در اندیشهء عمیقی فرو رفته بود، پاسخی نداد.او در سنجش مرز میان خوب وبد گیر مانده بود. برایش عجیب بود که دوستش هم رفع حجاب را رد می کند وهم طرفدارآن است. استاد موسی که پاسخی نشنید از سخن ماندن باز ماند وسکوتی که حاکم شد، مامور سبحان را به خود آورده با تعجب به صورت دوستش نگریست وپرسید :
- پس فیضانی هم مربوط باند شما بود که اعدام شد؟ نگفتی که چه کرده بود؟ اگراو برادرت بود، پس من چطور اورا نمی شناختم؟
این پرسش در نظراستاد موسی پرسش تمسخر آمیزی تلقی شده بود. اگرچه مامور سبحان را می شناخت ومی دانست که اوانسان خوش قلبی است و هرگز به هجو سخن نمی زند؛ با آن هم روابطش با مامور سبحان، پس از آن روز به سردی گراییده بود ومامور سبحان هرقدر به حافظه اش پناه می برد، علت بی مهری دوستش را نمی دانست.



Avast logo
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com

No comments: