همایون تندر، سفیر افغانستان در بروکسل
فرخنده بهشتی!
تو بزرگی، تو معصومی، تو شهیدی. جنایت من «مرد» را ببخش!
«من» که غیرت و مردانگی را در لتوکوب تو جستجو میکنم؛ عزت و افتخار را در تجاوز بر تن تو میبینم
من «مردی» که با زیر پا کردن بدنت، با دستاندازی به تنت شهوت شیطانیام را ارضا کردم و اعوذ باالله من الشیطان الرجیم را از یاد بردم. من «مردی» که در برابر جسد پرشعلهات هلهلهکنان، شادمان، احساس طرب کرده و نشان دادم که هنوز در هنوز آتش پرستم
در چند گزی خانه خدا، صاحبش را فراموش کردم. بدن با ستر ترا برهنه کرده و ستار بودن پروردگار را نادیده گرفتم. در کنار مسجد، که زنی آن را بنا نهاده است، از منارههایش پیام ملکوتی را نشنیدم که میگوید: «انسان اشرف مخلوقات و خلیفه خدا در زمین است.»
خدا میگوید: «انسان»! نه مومن، نه مسلمان، نه مرد!
در کنار دریای خشک کابل پنداشتم که دریای رحمت خدا هم خشکیده است. خردجالهای تعویذنویس را پیشوا پذیرفتم و یادی از حبیب خدا نکردم. ترا در نزدیکی شیردروازهی کابل آتش زدم چون از تاریخ بیخبرم. در اینجا شاهی با دو شمشیر از این شهر در برابر جهالت پاسبانی میکند. لحظهای تصور نکردم که تو هم پهلوان افسانوی نگهبان این شهر در برابر تاریکاندیشی و خشونت میشوی! از یاد بردم که در آن کنار دیگر این دریا، ناهید شهید شده است. شهادت او و دیگر شهیدان آزادی به ارمغان آورد.
قتل ترا با لاف به همجنسانم قهرمانانه حکایت خواهم کرد. شادباش و آفرین ایشان نثارم خواهد شد. فاتح میدان نبرد جهالت و سفلگی با مدالهای سرافگندگی خون تو در لباس نامردانگیام، با سوته پستفطرتی در دست به فرق مادرم، خواهرم، همسرم، دخترم، این «جنس برخاسته از قعر جهنم» خواهم کوبید. با دهن گندیده، اشت اشت کنان در سر کوچه به عزت زنهای محلهام، به ناموس دیگران بیحرمتی خواهم کرد. در بیروبار کوچه مندوی، سرک لب دریا دست بویناکم را باز به برجستگیهای بدن زنها خواهم رساند و لبخند پیروی از اهریمن در روی چتلم هویدا خواهد شد. تا چه زمانی راهرو جاده ذلت خواهم بود؟
این وحشت، درندگی، جنایت در من «مرد» در هر جا حضور یافته است. این «مرد» نشانی در پیشانی ندارد. ساعتی یار من است و لحظهای دوست تو، شبی در خانه من و گاهی در خوان تو. اینجا بیگناهان را گروگان میگیرد و آنجا معصومان را سر میزند. اینجا را انفجار میدهد و در آنجا انتحار میکند.
انسانیت من «مرد» مگر در کوه قاف خفته است و دیو آن کوه در روح و روان من دمیده است؟
فرخندهی معصوم، با عفت دختر این سرزمین!
تاریخ گواه است، هیچ آزادی بدون فداکاری و شهادت نیست. تو چون دیگر رزمندگان این مرز و بوم با خون مبارکت جاده انسان اسیر در زنجیر و در تاریکی را پرنور کردهای. شهادت تو غوغا برپا کرده است. گوش من «مرد» باز خواهد شد؟ تو فرشته نجات من «مرد» از خشونت خواهی بود؟ تو مسیح وجدانهای مردهخواهی شد؟ تو بیدارکننده انسانیت فرورفته در خوابگران خواهی شد؟
از بالا مقامت بگو! بگریم یا به آینده بهتر تبسم کنم؟ مفتشین دیروز باورهای دینی من پوزش میطلبند. بیسوادانی که دینم را، عشقم را دکان قوت لایموت کردهاند، سفره بیعزتی از زیارت برچیدهاند! طفیلیان کفش دزد فرار کردهاند.
با خود چه گفتی آنگاهی که دیدی همجنسانت برای نخستین بار تابوتی را برشانه میگیرند و با شوکت تمام به گورستان میبرند؟ تو سنتشکنی!
آیا همجنسان من در این پایینها، روی این خاک، در شهرداری، در وزارت فرهنگ، چارراهی ای را به نام تو مسمی خواهند کرد؟ امید چندانی نیست. در آنجا نیز زنی چسپیده در کرسی «مرد» شده است. اگر این مردان چنین کاری نکردند، انساندوستان این کشور، زنان بپا برخواسته، جامعه مدنی این ابتکار را بهدست گیرند.
اگر افغانی، مهمانی از فرودگاه حامد کرزی بدر شود، پسندیده خواهد بود اگر اولین چار راهش «فرخنده» باشد و نگاهش دوخته بر تپه زن مجاهد آزادمنش «بیبی مهرو» و استقامتش چوک «مقاومت» در برابر تحجر خون آشام، سیاهاندیشی و سیاهدلی و خودش روان در جادهای که همیشه «مسعود» باد!
باشد تا شهادت آزادیبخش تو، پشیمانی و توبه من «مرد» در حافظه تاریخی این کشور جاودان ماند.
دخت مومن!
مزارت زیارتگاه انسانهای آزاد خواهد شد.
روز حساب در برابر پروردگار با حضور حضرت شفیع ما سرخ روی و سرفراز باشی
تو بزرگی، تو معصومی، تو شهیدی. جنایت من «مرد» را ببخش!
«من» که غیرت و مردانگی را در لتوکوب تو جستجو میکنم؛ عزت و افتخار را در تجاوز بر تن تو میبینم
من «مردی» که با زیر پا کردن بدنت، با دستاندازی به تنت شهوت شیطانیام را ارضا کردم و اعوذ باالله من الشیطان الرجیم را از یاد بردم. من «مردی» که در برابر جسد پرشعلهات هلهلهکنان، شادمان، احساس طرب کرده و نشان دادم که هنوز در هنوز آتش پرستم
در چند گزی خانه خدا، صاحبش را فراموش کردم. بدن با ستر ترا برهنه کرده و ستار بودن پروردگار را نادیده گرفتم. در کنار مسجد، که زنی آن را بنا نهاده است، از منارههایش پیام ملکوتی را نشنیدم که میگوید: «انسان اشرف مخلوقات و خلیفه خدا در زمین است.»
خدا میگوید: «انسان»! نه مومن، نه مسلمان، نه مرد!
در کنار دریای خشک کابل پنداشتم که دریای رحمت خدا هم خشکیده است. خردجالهای تعویذنویس را پیشوا پذیرفتم و یادی از حبیب خدا نکردم. ترا در نزدیکی شیردروازهی کابل آتش زدم چون از تاریخ بیخبرم. در اینجا شاهی با دو شمشیر از این شهر در برابر جهالت پاسبانی میکند. لحظهای تصور نکردم که تو هم پهلوان افسانوی نگهبان این شهر در برابر تاریکاندیشی و خشونت میشوی! از یاد بردم که در آن کنار دیگر این دریا، ناهید شهید شده است. شهادت او و دیگر شهیدان آزادی به ارمغان آورد.
قتل ترا با لاف به همجنسانم قهرمانانه حکایت خواهم کرد. شادباش و آفرین ایشان نثارم خواهد شد. فاتح میدان نبرد جهالت و سفلگی با مدالهای سرافگندگی خون تو در لباس نامردانگیام، با سوته پستفطرتی در دست به فرق مادرم، خواهرم، همسرم، دخترم، این «جنس برخاسته از قعر جهنم» خواهم کوبید. با دهن گندیده، اشت اشت کنان در سر کوچه به عزت زنهای محلهام، به ناموس دیگران بیحرمتی خواهم کرد. در بیروبار کوچه مندوی، سرک لب دریا دست بویناکم را باز به برجستگیهای بدن زنها خواهم رساند و لبخند پیروی از اهریمن در روی چتلم هویدا خواهد شد. تا چه زمانی راهرو جاده ذلت خواهم بود؟
این وحشت، درندگی، جنایت در من «مرد» در هر جا حضور یافته است. این «مرد» نشانی در پیشانی ندارد. ساعتی یار من است و لحظهای دوست تو، شبی در خانه من و گاهی در خوان تو. اینجا بیگناهان را گروگان میگیرد و آنجا معصومان را سر میزند. اینجا را انفجار میدهد و در آنجا انتحار میکند.
انسانیت من «مرد» مگر در کوه قاف خفته است و دیو آن کوه در روح و روان من دمیده است؟
فرخندهی معصوم، با عفت دختر این سرزمین!
تاریخ گواه است، هیچ آزادی بدون فداکاری و شهادت نیست. تو چون دیگر رزمندگان این مرز و بوم با خون مبارکت جاده انسان اسیر در زنجیر و در تاریکی را پرنور کردهای. شهادت تو غوغا برپا کرده است. گوش من «مرد» باز خواهد شد؟ تو فرشته نجات من «مرد» از خشونت خواهی بود؟ تو مسیح وجدانهای مردهخواهی شد؟ تو بیدارکننده انسانیت فرورفته در خوابگران خواهی شد؟
از بالا مقامت بگو! بگریم یا به آینده بهتر تبسم کنم؟ مفتشین دیروز باورهای دینی من پوزش میطلبند. بیسوادانی که دینم را، عشقم را دکان قوت لایموت کردهاند، سفره بیعزتی از زیارت برچیدهاند! طفیلیان کفش دزد فرار کردهاند.
با خود چه گفتی آنگاهی که دیدی همجنسانت برای نخستین بار تابوتی را برشانه میگیرند و با شوکت تمام به گورستان میبرند؟ تو سنتشکنی!
آیا همجنسان من در این پایینها، روی این خاک، در شهرداری، در وزارت فرهنگ، چارراهی ای را به نام تو مسمی خواهند کرد؟ امید چندانی نیست. در آنجا نیز زنی چسپیده در کرسی «مرد» شده است. اگر این مردان چنین کاری نکردند، انساندوستان این کشور، زنان بپا برخواسته، جامعه مدنی این ابتکار را بهدست گیرند.
اگر افغانی، مهمانی از فرودگاه حامد کرزی بدر شود، پسندیده خواهد بود اگر اولین چار راهش «فرخنده» باشد و نگاهش دوخته بر تپه زن مجاهد آزادمنش «بیبی مهرو» و استقامتش چوک «مقاومت» در برابر تحجر خون آشام، سیاهاندیشی و سیاهدلی و خودش روان در جادهای که همیشه «مسعود» باد!
باشد تا شهادت آزادیبخش تو، پشیمانی و توبه من «مرد» در حافظه تاریخی این کشور جاودان ماند.
دخت مومن!
مزارت زیارتگاه انسانهای آزاد خواهد شد.
روز حساب در برابر پروردگار با حضور حضرت شفیع ما سرخ روی و سرفراز باشی
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment