آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, July 5, 2014

:به عزیز بی پناهم زن افغان

هما طرزی
اندیشه ام برین است که درین قرن بیست و یکم هنوز هم بازیچه ای بیش نیستی و چون گذشته دلت به وعده های توخالی خوش است. وقتی صفحات ذهنم را چون صفحات تاریخ ورق می زنم چهره های افسرده و پزمرده ات یکی بعد از دیگر هویدا می گردد ..نگاهان غم بار،  دستان پردرد،  قامت خمیده  و گلوی بی صدایت پرش قلب مرا بیشتر می کند.

 
هنوز هم صدای راستین ترا کسی نشنیده . هنوز هم سیاست مردان ترا در سلطه خود دارد و سرنوشت بی سامان ترا پر ننگ تر می کند. گاهی ترا با نقل و نبات خوشحال می کنند و گاهی صورت زیبایت  را در زیر چادر اسارت پنهان میکنند و هر وقت خواستند حجاب را برمیدارند ولی صدایت مثل همیشه در گلو خفه است .
عزیزم  مساوات کجا  برابری کجا  ازادی کجا  وتو کجا؟
نقش تو  که در واقعیت پر از اهمیت ترین نقش هاست همیشه نادیده گرفته شده . تو مادر و همسر و خواهر آنهائی  چرا اینقدردر خواری و خفت به سر می بری ؟
بیاد دارم که فرزند نوزادت را در ده بی سروسامانت رها کردی و به شهر آمدی که  به فرزند دیگران شیر  بدهی تا یک لقمه نان بخورونمیر برای خانواده ات  فراهم سازی  .
درشهر خودت که گاو گوسفندان را به چرا می بردی و شیر می دوشیدی و در خانه های پر از نم و غم زاد و ولد می کردی . در چهل سالگی قامتت خمیده بود درد های رماتیزمی جسم ناتوان ترا در پنجه ی اسارت
خود مثل زور اجتماع  در برگرفته و بر تو حکومت می کرد.
سواد برای  تومطرح نبود .آزادی سخنی بود نشیده و ناشاخته . فرق بین تو و حیوانات چیزی نبود ....
هردوزاد و ولد میکردید هردو حق فکرو آزادی نداشتید . هردو شیرتان فروخته  میشد و هردو مشغول کار و زحمت کشی بودید . از حق نباید گذشت که هردو همیشه موجودات مفید و خوبی بودید که رنج تان مایه راحتی  دیگران بود و دردتان مال  خودتان.
زمانی بود که تو هنوزمشغول بازی های شادی آفرین و کودکانه  بودی .  از مدرسه خبری نبود .هنوز ازین دوران
فارغ  نشده  بودی  که ترا به عقد  مرد غول پیکر و هیولاصفت درآورده  ودرهفت یا هشت سالگی دوره
کودکی ات خاتمه می یافت و دیگر  زنی بودی با مسئولیت و بار سنگین نگهداری از آن هیولا و خانواده اش ..
رفتار تجاوز کارانه او و ظلم های خانواد اش را باید تحمل می کردی و یکی بعد دیگر مشغول زاد و ولد می شدی.
در بیست سالگی زنی بودی کاملا فرسوده و پر از غم ودردو نا امیدی.......
اگر گاو شیرش کم بود و یا شکمش باد کرده بود ترا به شلاق و تازیانه می  کشیدند اکر سرگین حیوانات کم بود و یا مرغان کمتر تخم می دادند هنگام شب حق نداشتی در داخل اطاق بخوابی و جای تو مثل واقیعت وجودت در طویله بود ..
بعد از ازدواج اکثرا ترا از دیدن فاامیلت محروم میکردند . اگر همسرت از رنگ ریش بابایت خوشش نمی آمد  تو دیگر حق نداشتی حتی اسمی از آنها ببری . اگر دختر به دنیا می آ وردی که موجود شومی بیش نبودی و همسرت زن نو می گرفت و تو باید خدمت او را هم می کردی .اگر نازا بودی که و ای به حالت .
آری عزیزم  در همین قرن بیست و یکم تو هنوز موجودی هستی ناتوان که باید عاری از هرگونه احساس باشی .از تو هیچوقت نپرسیدند  که چه می خواهی  چه دوست داری یا چه دوست نداری .  همیشه به تو گفته شد اینرا بکن و آنرا نکن .حق تفکر و اندیشیدن از تو زدوده شد . احساست را نادیده  گرفتند و هرچه از زور در چانته داشتند بر تو تحمیل کردند.
امید است دختران تو در زمانی رشد کنند که صدایشان به عرش برسد و پروردگار عادل به آوای پر درد شان لبیک گوید ..
2004
 
 
 
 
 



This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.

No comments: