آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, March 27, 2014

: قصۀ پرنده ها

 رضا رضائي
تابستان خيلي گرمي بود و من كلكين اطاق خواب را باز گذاشته بودم تا با استفاده از هواي تازه بهتر بخوابم . نا گفته نماند اين ماه يكي از او ماه هاي بود كه آسمان از ساعت سه يا چهار صبح در شهرما هامبورگ روشن شده و اين روشني تا ساعت هاي نه و شايد هم ده شب ادامه داشت .

بعد از اينكه قسمتي ازيك سريال را همراي فاميلم ديدم تقريباٌ ساعت يازده و شايد هم يازده ونيم رفتم كه بخوابم .
بـرايم اص...لاٌ مهم نبود كه دنيا بدست كيست يا اينكه چـقدر انسان گرُسنه و يا سيـر سر ببالين ميگذارند ؟ و يا كجاي دنيا آباد شده و كُجاي آن ويران ؟ و كي مورد تجاوز كي قرار گرفته . مُهم فقط اي بود كه من در بين آنها نبودم .
يادم نيست كه چقدر بيدار ماندم تا خوابم بُرد .
ولي چي يك خواب سنگيني دنيا را آب ميبُرد بنده را خواب .
بلي تقصير من نبود دست تقدير اين خواب آرام را از همان بد بختي ها نصيب من كرده بود و باز من كه چيز زيادي نمي خواستم ميخواستم بخوابم همين .
بله من بيچاره را كه در خوابي عميق بودم چندتا پرنده موقع ناشناس بيدار كردند . اينبار صداي قُمري نبود اگر بود كه من بيدار نميشدم چون سالها بود كه با صداي او بخواب رفته و بيدار شده بودم .
چون قُمري بيچاره هم مثل من در تابستان نميداند كه كي روز است وكي شب ؟
نفهميدم ساعت چند بود ولي هوا روشن شده بود . اصلاٌ هوا تاريك نشده بود كه روشن
شود كه بيدار شدم آنهم نه با صداي احمد ظاهر و يا آهنگ هندي بلكه با صدا هاي
خيلي عجيب و غريب چندتا پرنده كه نه جيك جيك گُنجشك بود و نه چهچه بلبل .
ميدانم كه صداي پرنده هميشه زيبا بوده و هست اما بشرطيكه بيموقع و با صد رقم پرنده
ديگر هم صدا نباشد تا آدم بفهمد كدام چي ميخواند ؟
بلي با خودم گفتم كمي گوش ميكُنم شايد صداهارا تشخيص بدم و در حاليكه از غم خواب كباب بودم رفتم دم كلكين و شروع كردم بگوش دادن به صداي پرنده ها .
بعد از چند لحضه اولين صداي كه شناختم فاختهء هميشگي بود بلي بلي همان قمُري
خودمان كه اول نشناختم كه بدون توجه به پرنده هاي ديگر براي خودش و شايد هم براي من كه به صداي او تقرباٌ عادت كرده بودم آواز ميخواند .
به فكر حساب كردن پرنده ها افتادم تا بفهمم چندتا هستند كه باهم ميخوانند ؟
گوشهايم را تيز كردم تا بهتر صداهارا بشناسم .
صداي گنجشك دومين صداي بود كه شناختم . با خودم فكر كردم كه اگر دقت كُنم
ميتوانم همه صداهارا بشناسم پس مشغول گوش كردن به صداي پرنده ها شدم .
ديري نگذشت كه من تعداي از پرنده هارا از روي صدايشان شناختم آنها تقريباٌ در حدود پنج ويا ده رقم پرنده بودند كه مشغول سر وصدا بوده ومن نميتوانستم درُست
بفهمم كه چند نوع اند .
ولي چيزي كه شنيده ميشد پرنده ها چنان سروصداي براه انداخته بودند كه نپُرس همه با هم يكجائي ميخواندند مثل اي بود كه از ديدن همديگر خوشحال شده بودند ويا صبح وقت خبرهاي تازه را بهمديگر تعريف ميكردند . هرچه گوش دادم منكه چيزي نفهميدم.
گاهي ميشد كه يك پرنده پُشت سر هم ميخواند و سعي ميكرد كه ديگران به او گوش
كُنند اما چه فايده فقط صداي بيشتر شنيده ميشد كه بلندتر از ديگران بود .
شايد هم غيبت پرندي را ميكردند كه هنوز به جمع آنان نبود و اينها از فرصت استفاده
كرده با عجله پشت سر او بيچاره بد گوي ميكردند .
نكُند از همديگر گله ميكردند ؟ نميدانم شايد ولي هر چه بود غُلغله بود و بس .
من هر چه گوش دادم غير از صداي دو و يا سه پرنده را نشناختم .
گرچه مرا از خواب شيرين بيدار كرده بودند اما آهسته آهسته احساس كردم كه از سر و صداي آنان لذت ميبُرم .
متوجه نشدم چه مدت زماني گذشت كه يكباره صداء تازهء شنيدم كه از دور ها ميامد
خوب كه گوش كردم متوجه شدم كه اين صدا با صداهاي شنيده شده فرق دارد .
با شنيدن صداي تازه پرنده ها رفته رفته آرام شدند وديدم كه چندتاي هم درخت را
ترك گفته و پرواز نمودند . برايم جالب شد كه چرا با شنيدن صداي نو اينها ورخطا
شده و يكي يكي بال بفرار ميگُشايند ؟
صداي تازه كه هنوز هم از دورها ميامد صداي كلاغ بود كه بدون توجه بديگران براي
خودش وشايد هم براي بقيه كلاغها قار قار ميكرد .
لحظهء نگذشت كه صداي يك كلاغ دو تا و سه تا و بقول معروف چندكلاغ شد و ديدم
كه دو تا كلاغ آمدندو به درختي كه پرنده ها بودند نشستند . با آمدن كلاغها چند تا از
پرنده هاي ديگر هم فرار را بر قرار ترجع داده پريدند اما بجاي آنان تعدادي كلاغ به درخت اضافه شد در حاليكه زير وزن كلاغها شاخه هاي باريك درخت خم شده و هر لحظه ممكن بود شاخهء بشكند همه با هم شروع كردند به قار قار كردن .
حيران ماندم كه چي گپ شده پرنده ها فرار ميكُنند ؟ درخت كه از كلاغها نيست .
بعد خودم را قانع كردم كه شايد اينطور بهتر شد كه پرنده ها رفتند حتماٌ با آمدن كلاغها
احساس خطر ميكردند ور نه درخت به اندازه كافي شاخه براي همه پرنده ها داشت .
شايد از كلاغها ترسيدند ؟ درست است ترسيدند كه درخت را به كلاغها واگذار كردند .
نداي از درونم فرياد ميزد ! نه .. نه .. نه اينطور نيست ! آنها پريدند تا درخت وزن كمتري را تحمُل كُند . پرنده ها رفتند تا با كلاغها همصدا نشوند ............................
بلي ! مهمانان نا خوانده سر هايشان را چنان بلند گرفته و مشغول سروصدا شدند كه از رفتن پرنده ها واز زير پاي خود كه هر لحظه ممكن بود بشكند بي خبر ماندن .
غوغائي بپا شده بود فكر كردم انقلاب كلاغي شده و يا كودتاي درختي صورت گرفته و يا در حال صورت گرفتن است .
بعد از چند دقيقه كه گذشت صداي قار قار چنان يكنواخت و خسته كُنند شد كه مجبور
شدم كلكين را بسته گوشهايم را از دست قار قار كلاغها نجات بدم و از هواي تازهء كه به من زندگي ميداد صرف نظر كُنم .
با بسته شدن كلكين فكر كردم كه سكوت در اطاق حكُمفرما ميشود و من آسوده .
اما صداي قار قار بلندتر از آن بود كه با بسته شدن كلكين شنيده نشود .
يادم نيست چه مدت زماني گذشت كه احساس خفقان كردم هواي تازه لازم داشتم از
جايم برخواستم كه كلكين را باز كُنم كه چشمم به كلاغها افتاد دو باره به جايم نشستم .
آ نها چنان بلند قار قار ميكردند كه نه فقط كوچهء ما بلكه تمام شهر از قار قار آنان عذاب ميكشيد و چارهء هم نداشتيم جُز كشيدن عذاب .
اينجا بود كه قدر پرنده هاي فراري را فهميدم واز ناشُكري كه كرده بودم سخت پشيمان پشيمان با حسرت به درخت پُر كلاغ نگاه ميكردم .
در همين وقت همسايه روبروي را ديدم كه با عصبانيت كلكين اطاقش را بست .
بفكر شدم كه كلكين هاي همسايه ها را زير نظر بگيرم ببينم كه چندتاي ديگر بسته
ميشوند ؟ ( آخر فهميدن تعداد پرنده ها كه آسان نبود )
بلي هرچه قار قار بلندتر ميشد تعداد كلكين هاي بسته شده هم بيشتر . شايد ده دقيقهء
طول نكشيد كه تمام كلكين هاي كه براي صادرات و واردات هوا باز بودند محكم بسته
شدند و حتي بعضي از همسايه ها پرده ها را هم پيش كشيدند .
با بسته شدن كلكين ها و پيش كشيدن پرده ها واز همه مهمتر پرواز پرنده ها كلاغهارا
پشه اي هم نگزيد بلكه برعكس . صداي قار قار كلاغها باز هم بلند تر شد .
بعد از چند دقيقه آهسته آهسته احساس دل تنگي كردم آنهم به تابستان مرطوب شهر
هامبورگ .. ميخواستم كه خودم را از كلكين به بيرون بيندازم . ولي با ديدن كلاغها ازروي جبرباز هم صبر كردم .
آخر صداي كلاغها چنان گوش خراش بود كه حاضر بودم از بي هواي بميرم ولي
كلكين را باز نكنم . كه باز نكردم .
بفكر شدم ! خوب من كه هنوز جوانم ... ولي آنهاي كه سن شان زياد است با اين كلكين هاي بسته چيكار ميكُنند ؟
اطفال چي ؟ آنها كه نميدانند كلاغ چيست ؟ پرنده كدام است ؟ .................
يك روز كه ازخواب بيدار شدم بي اراده طرف كلكين رفتم تا ازحال درخت با خبرشوم ولي با تعجب ديدم كه اثري از كلاغها نيست و پرنده هاي فراري هم بروي شاخه هاي درخت بي كلاغ نبودند . چيزي كه از كلاغها بجا مانده بود شاخه هاي شكسته بود .
بفكر پرنده ها افتادم كه حالا كُجايند ؟
آيا توانستند درختي بدون كلاغ پيدا كُنند ؟
ياكه بازهم مجبورند از دست كلاغها فرار كُنند ؟
كلكين را باز ميكُنم و با صداي كه تا بحال نشنيده بودم فرياد مي زنم !
كلاغها ! كُجاهيد ؟ چرا رفتيد ؟ شما هم كه پرنده ايد ! مگر نميدانيستيد كه اين
درخت وجود تان را تحمُل كرده نميتواند ؟ پس چرا آمديد ؟ چرا ؟
شما كه درخت را اشغال كرده بوديد . پس كُجاهـيد كُجا ؟ شما چي ميخواستيد ؟
همين را ؟ درخت خشك و خالي را با شاخه هاي شكسته اش ؟
شما با آمدنتان درخت را سياه پوش كرديد ! سياه پوش ! همين را مي خواستيد ؟
ولي درخت اينرا نمي خواست او ميخواست كه هر شاخه اش ميزبان يك نوع پرنده باشد . پرنده هاي رنگارنگ مثل هميشه ............ مثل گذشته ..................
شما فقط طالب درخت بوديد نه عاشق آن . طالب بودن كافي نيست بايد عاشق بود درُست مثل پرنده ها ............... مثل مجنون ....... بلي مجنون ................ اما افسوس كه مجنون هم مجبور به ترك معشوقش شد ..... مثل پرنده ها .........
در حاليكه از پُشت اشك به درخت نگاه مي كُنم آهسته آهسته بفكر خودم مي افُتم كه ... من كيستم ؟ من كُـجايم ؟
كم كم يادم ميايد ...... بلي يادم ميايد كه من بايد خوشحال باشم خوشحال . چون ديگر مجبور نيستم با غُلغُله پرنده ها بيدار شوم .
اما حالا با صداي زنگ هميشگي ساعت كه مجبورم ميسازد تا بدنبال كار تكراري روزانه خودم بروم از خواب بيدار ميشوم ...............................
هنوز هم صبح ها از پشت كلكين بسته و زماني هم باز به درخت نگاه ميكنم ... او ديگر شادابي گذشته را ندارد . او خسته بنظر ميايد . خيلي هم خسته ................
يك صبح صداي مرا از خواب بيدار كرد به اميد اينكه شايد گُنجشكي آمده از جايم با
عجله برخواسته طرف كلكين رفتم با تعجب كلاغي را ديدم بدون سر وصدا كه تنها روي شاخه نشسته به اطراف خود مي بيند . اما نميدانم چرا قا ر قار نميكرد ؟
مثل اينكه دنبال بقيه كلاغها ميگشت . حتماٌ نميخواست كه تنها باشد ولي او تنها بود .
شايد هم از اينكه درخت را با شاخه هاي شكسته بدون پرنده و حتي كلاغ ميديد خجالت مي كشيد ؟
ديگر برايم مهم نبود كلكين را بستم ........................
از آن صبح ببعد من و كلكين با هم رفيق شديم رفيق و سالهاست كه با هم گپ ميزنيم .
درخت هم از بيرون ما را نگاه ميكُند . اما او سكوت كرده و خاموش است .
از نگاه كلكين مي فهمم كه ديگر علاقهء به بسته بودن و يا باز شدن ندارد . من هم دست كمي از او ندارم چون با تنفس هواي بيرون باز هم احساس دلتنگي ميكُنم .
يك چيز را كلكين و من خوب ميدانيم خوب ! كه درخت تمام شب را به اُميد بر گشتن پرنده هايش صبح مي كُند . او هنوز هم مُنتظر است مُنتظر .
ما تا بحال جُرعت نكرديم كه با درخت در مورد پرنده هايش گپ بزنيم . ولي ميخواهم اينكار را بكُنم ديگر سكوت بس است بس ........... كه ........ كه مي بينم كلكين چپ چپ بمن نگاه ميكُند .
اما من دل را بدريا زده درحاليكه سرم را پائين انداخته ام تا نگاه ام را از درخت دزديده باشم زيرلب با خودم زمزمه ميكنم .
من ايمان دارم كه روزي بهار با پرنده هايش باز خواهد گشت .
كلكين در حاليكه باز مرا زير چشمي نگاه مي كُند لبخند ميزند


هامبورگ 2012

No comments: